─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۵۹ و ۶۰
نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد.شیشهاش دودی بود و راحله رانندهاش را نمیدید.جوانک از ماشین پیاده شد.به سراغ راننده ماشین پشت سرش رفت. راحله از ماجرا را میدید...
-چیه؟ با بوقش خریدی؟
سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد:
-فرض کن اره.ماشینت رو از سر راه بردار
-این همه راه، از اون طرف برو
-دوست دارم از اینجا رد شم
جوان با پوزخندی گفت:
-شعور نداری دیگه.اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد
سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت:
-تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپهایی که مزاحمشون میشن نیست
جوان ابرویی بالا برد:
-به! پس شما مفتش محلهای.اگه راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی.
سیاوش قهقهای زد و گفت:
-ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم.تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی
-داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم.اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی؟
سیاش سری تکان داد:
-اوکی هرجور راحتی ولی پشیمون میشی
پسر کمی خودش را لرزاند و گفت:
-وای وای ترسیدم...برو بابا
سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد.
هر دو به عقب برگشتند.باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظهای شوکه شد.سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت:
-چکار میکنی عوضی؟ بیا پایین ببینم
و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند:
-مرتیکه روانی...اگه راست میگی بیا پایین پدرتو درمیارم
سیاوش همانطور خونسرد گفت:
-بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی. حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک
-زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم؟ بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره؟
-راست میگی! اگه قانون داشت که توی بیشعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی.برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه؟
پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمیماند اما خودش را از تک و تا نینداخت:
-الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه
-باشه، زنگ بزن.خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما بنظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره؟؟
بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد:
-زنگ بزن.یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم
و گوشیاش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد:
-خیلی خب.میرم
-افرین.زودتر گورتو گم کن
-مودب صحبت کن
سیاوش بلند خندید:
-ببین کی از ادب حرف میزنه
جوان دوباره عصبی گفت:
-اصلا نمیرم.زنگ میزنم پلیس بیاد.
سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد.ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد.ماشین در جایش تکان میخورد و میغرید.جوانک با خودش فکر کرد:این آدم دیوانه است.از کجا معلوم خودم رو زیر نگیرد؟پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم.باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد.قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش. جوان با سرعت هرچه تمامتر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد:
-دیوونه روانی
راحله برگشت باید از راننده تشکر میکرد.نجاتش داده بود.وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد:
-سلام خانم شکیبا!
راحله جا خورد. سیاوش از ماشین پیاده شد. خواست حرفی بزند که راحله پرسید:
_برای چی اینکارو کردین؟
سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپرمن بازیاش خوشش آمده بادی به غبغب انداخت و گفت:
-اشکال نداره باید ادب میشد!
اما با دیدن اخمهای درهمرفته شکیبا، احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت:
-شماهمیشه عادتدارین آدمها رو ادب کنین؟!... ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش!!
چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت! کمی طول کشید تا...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸❄️#نظرات_شما❄️🌸 ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسنجی
☔️ #نظرات_شما☔️
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱.سلام تشکر. خیلی ممنونم از دلگرمی خوبتون🌱
۲. سلام من چند بار لینک شما رو امتحان کردم خطا میزنه و میگه این لینک یافت نشد. لینک خصوصی یا بلند بدین
۳. سلام خیلی خوش اومدین🦋
این لیست رمانهای کاناله در هر لیست نوشتیم کدومش پلیسی هست و چند تا قسمت داره
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28707
۱. سلام تشکر. نمیدونم گناه باشه یا نه از مرجعتون بپرسین
۲. هر دوتا رو گذاشتیم کانال بزرگوار در لیست نگاه کنین خودتون
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28707
هر رمانی که خوب و مفید و آموزنده باشه ما میذاریم
۳. رمانهای کوتاه که آموزنده هم باشه خیلی خیلی کمه ولی لیست رمانها که بالاتر لینکشو گذاشتم نگاه کنین هرکدوم پسندیدین بخونین🌱
۴. بعضی رمانهامون مخصوص متاهل ها هست چند تایی مخصوص نوجوان هست تو لیست نوشتیم همه رو لینکش هم بالاتر گذاشتم🌸
۵. همون جواب شماره ۳ برای شما هم هست😄🌱
۱.همه رمانهای شهید ایمانی عالی هستن اسم دیگه این رمان "عاشقانهای برای تو" هست. اتفاقا خیلی قشنگه. همه رمانهاشون رو گذاشتیم کانال. این لیست نویسندههای ارزشی کانالمونه🌱👇رمانهای شهید ایمانی، خانم شکیبا و آقای بنیهاشمی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26948
۲. رمان "قصه دلبری" رو باید بخونم خوب بود چشم
۳. رمان -ارتداد- و -چند روایت معتبر- هم فکر کنم چاپ شده. اونایی که چاپ شده اصلا نمیتونم بذارم چون نویسندههاشون راضی نیستن
۴.چند روز پارت زیاد گذاشتم.زود زود بذارم هیجان نداره😄
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
این ناشناس هم به پایان رسید تا بعد در پناه امام زمان باشید✋🏻