🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۱
سریع بین قفسه ی کتاب ها دنبال کتابی که چند وقت بود میخواستم بخوانمش گشتم ....
حنانه کلافه پایش را به زمین کوبید و گفت : مثلا گفتم سریع تر بیای که دیر نرسیم به کلاس شیوا بدو دیگه
با عجله همانطور که جواب حنانه را میدادم چشمم به اسم کتاب خورد خودش است بالاخره پیدایش کردم
کتاب " کاش برگردی " آنطوری که از دوستام شنیده بودم کتاب قشنگی بود از ظاهر جلدش متوجه شدم باید مثل کتاب "یادت باشد" باشد با صدای غر غر های حنانه سریع کتاب را داخل کیفم گذاشتم و با هم به سمت کلاسمان حرکت کردیم ......
بعد تقریبا یکساعت کلاس با استاد جلیلی و نگاههای او به من که حتی توجه حنانه را هم جلب کرده بود، بالاخره کلاس تمام شد با تمام سرعت وسایل هایم را جمع کردم و قبل اینکه به کسی اجازه ی صحبت بدهم از کلاس بیرون رفتم با سریع ترین حالت ممکن قدم برمیداشتم تا به در دانشکده رسیدم با اولین تاکسی به سمت گلزار شهدا حرکت کردم ....
دلم هوای بابا را داشت این مدت کم تر کسی بود که در این گرفتاری ها یادی از شهدا کند .......
غرق در افکار بی انتها اما زیبای خود بودم که متوجه توقف ماشین شدم پول را حساب کردم و از ماشین پیدا شدم
هوای ابری حال و هوای گلزار شهدا را طور دیگری کرده بود
کیفم را از روی دوشم برداشتم و آرام پیش بابا نشستم...
دستم را روی اسمش کشیدم سرمایش به جانم نفوذ کرد...
دلم هوای کسی را کرده بود که سال هاست زیر خروار ها خاک به خواب عمیقی فرو رفته ، برای همیشه ....
قطره های اشک یکی پس از دیگری روی سنگ قبر میریختنند....
حالم را الان کسی درک نمیکرد جز فرزندای شهدا ، فرزندانی که هر شب چفیه هایی که هنوز بوی عطر بابا را میده بغل میگیرند غافل از اینکه دخترایی همان موقع با بوی تند عطرشون مردم را خفه میکنند یا پسر هایی که دنبال شکار ناموس مردمن .....
از فکر کردن به این چیز ها سر درد گرفته بودم .....
یعنی یک روز همه ی ما مثل بابا زیر خروارها خاک میخوابیدم و جز خود و اعمالمان کسی دیگر کنارمان نیست ؟؟؟؟
خداکند که آن روز امام حسین به دادمان برسد ....
امان از روز حسابرسی
امان از روی که شرمنده ی خدا و امام زمان شویم ....
با صدای اذان که از گوشی ام بلند شد به خود آمدم
بلند شدم و چادرم را تکاندم اشک هایم را پاک کردم و سریع به سمت خیابان رفتم تا قبل اینکه کسی نگرانم شود به مسجد برم و نمازم را بخوانم و بعد به خانه برگردم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۲
تصمیم گرفتم زندگی جدیدی شروع کنم به دور از گناهان زندگی ای که بیشتر من را به خدا نزدیک کند ......
بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت یکی از سوپری ها رفتم و بعد خرید یکم خوراکی با سرعت بیشتر وارد آپارتمان شدم .....
آرام کلید انداختم و در را باز کردم چراغ ها خاموش بود و این یعنی کسی خانه نیست .....
تلویزیون روشن بود و سرود سلام فرمانده ی ۲ پخش میشد عصبانی کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم .... آخر چرا کسی حواسش به اسراف برق نیست ؟؟...
همانطور که مشغول غر زدن بودم تلفن خانه زنگ خورد سریع به طرف تلفن دویدم و جواب دادم :
_بله
+ سلام دخترم خوبی
کمی که به صدا دقت کردم متوجه شدم مادر معصومه است که زنگ زده
_ سلام مادر جون خوبید
+ قربانت دخترم ببین شیوا جان خوب گوش کن ببین چی میگم باشه مادر
_ چشم مادر جون
+ آقا محمد رفته پیش جواد تا کار های ترخیص رو انجام بده بعدم یک راست میرن سراغ کاراشون تو اداره که این مدت خیلی عقب افتاده بوده... خب ؟
_ خب
+ بعد اقا محمد گفته برای اینکه خیال خودش و جواد هم راحت بمونه تو و فاطمه بیایین اینجا پیش ما تا اونهام دل نگران شماها نباشن ... خب؟؟
آرام خندیدم و گفتم _ خببببب
+ حالا معصومه و فاطمه سریع تر اومدن و رفتن برای مهدی کوچولوتون لباس بخرن من و محیا موندیم خونه انقدرم که این محیا شیطونه همه انرژی منو دو دستی ازم گرفته
دوباره خندیدم _ باشه مادر جون تا ۳ بشمارید اونجام
+ قربونت بشم مادر مواظب خودت باش
_ خدانکنه چشم یاعلی
تلفن را قطع کردم و سریع به سمت در رفتم تا با اسنپ خودم را به خانه ی معصومه اینا برسونم .....
همین که وارد آسانسور شدم یادم افتاد خوراکی ها و بستنی ها همینجوری وسط حال افتادن در آسانسور رو با شتاب باز کردم و با سرعت کلید را درون قفل چرخاندم
سریع پلاستیک را با تمام تشکیلاتش درون فریزر گذاشتم و باعجله سوار اسانسور شدم تا قبل اینکه اسنپ برسد پایین باشم...
چادرم را در بغلم جمع کردم و صندلی عقب نشستم...
همانطور که ماشین با سرعت بالا درحال حرکت بود اس ام اسی به محمد دادم
📑 سلام داداش من دارم میرم خونه ی معصومه اینا دیگه پس خیالت راحت
سریع ارسالش کردم و وارد ایتا شدم طبق معمول همیشه پر از پیام وارد پیوی حنانه شدم و عکس جزوه هایی را که استاد جلیلی داده بود برایش فرستادم سریع گوشی ام را خاموش کردم و درون کیفم گذاشتم راننده وارد یکی از کوچه ها شد که ماشین به یکباره ایستاد
_ ای خدا ببین چی شد چرخ ماشین پنچر شد
راننده رویش را برگرداند سمت من و گفت
_ دخترم چیکار میکنی الان ؟؟
در ماشین را باز کردم
+ هیچی عمو مسیر زیادی نیست پیاده میرم
سریع در ماشین را بستم و به سمت چند کوچه بالا تر قدم های بلند برداشتم .....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
نفس نفس زنان وارد آپارتمان ۸ طبقه شدم به سمت آسانسور رفتم و دکمه ی طبقه ی چهارم را زدم ...
واحد ۱۶ خودش است همینه....
زنگ در را فشار دادم بعد از چند ثانیه حاج خانم آرام لای در را باز کرد و با دیدن من لبخند شرینی روی لب هایش نقش بست
_ شیوا مادر تویی؟
+ آره مادر جون خود خودمم
_ سلام مادر جلو در نمون بیا تو
چشمی گفتم و بعد در آوردن کفش هایم وارد خانه شدم خانه ی دل باز حاج خانم ....
کنار طاقچه روی صندلی تک نفره ای نشستم. حاج خانم عینکش را در آورد و با گوشه ی روسری اش تمیز کرد و دوباره روی صورتش زد
با چشم اشاره ای به صندلی و قاب عکس روی طاقچه انداخت و گفت :
_حاج عماد هم همینجوری میشست روی این صندلی و کتاب میخوند
سرم را پایین انداختم که ادامه داد
_از شهید شدن پدرت چند ساله که میگذره دخترم ؟
+ تقریبا ۷ سال .... ۶ سال و نیم اینطورا
لبخند غم انگیزی زد :
_ حاج عماد تقریبا ۱۰ ساله که فوت شده تو این ۱۰ سال معصومه و جواد رو خودم دست تنها بزرگ کردم....
ساکت تو فکر فرو رفته بودم که آهی از سر غم کشید و گفت :
_ ماه های اول برای معصومه خیلی سخت تموم شد ، معصومه از اول بابایی بود ، اون شب هایی که حاج عماد ماموریت میرفت نمیدونی چی میکشیدیم تا صبح بشه .....
+ دخترها بابایی اند مادر جون
_ اره دخترم من خودمم بابایی بودم چند سالی میشه که آقا جونم هم رفته دست تنها بودم شکستم با دوتا بچه اگه جواد نبود عمرا دووم نمیاوردم که کاش....
لبخندی زدم و گفتم :
+خدانکنه مادرجون سایتون ۱۰۰ سال بالا سر ما باشه
لبخندی از سر ذوق زد
_خب دیگه آبغوره گرفتن کافیه امشب بعد چند روز پسرم داره میاد باید حسابی کار کنیم
خنده ی ریزی کردم
+ حالا مطمئنید آقا جواد امشب میان؟؟
_پس چی میگی نمیاد؟؟؟
+ نه نه ولی محمد میگفت بعد مدت ها اومدن سر پروندشون نمیدونم امشب بیان یا نه
_ پس پاشو که اگه اومدن مجبور نشن جک و جونور بخورن ی یاعلی بگو پاشو مادر
سریع از جایم بلند شدم و همراه مادر جون به آشپز خانه رفتیم...
_ خبببب حالا چی درست کنیم؟
+ آش رشته ، نظرتون چیه ؟
_ عالیه دخترم
با دست اشاره ای به ماهیتابه کنار دستم کرد و گفت
_ اون ماهیتابه ام بیار بیزحمت
ماهیتابه را روی اجاق گاز گذاشتم فندک را برداشتم و زیرش گرفتم
هرکاری کردم روشن نشد
-مادرجون این روشن نمیشه
+ فندک گازش تموم شده برو از تو اتاق جواد کبریت بیار برداشته گذاشته اونجا اگه بچه ای چیزی اومد نره برداره
برای لحظه ای مات ماندم
+ از کجا
_ اتاق جواد دیگه مادر طبقه بالا برو رو میزه
چشمی گفتم و به سمت پله ها رفتم خدا خدا میکردم همین الان معصومه و فاطمه در خانه را باز کنند و دیگر نیاز نباشد من به اتاق آقا جواد بروم
تلاش های بی فايده ام باعث نگران شدن حاج خانم شد
_ دخترم هنوز که اینجایی اتاق غریبه که نیست رو همین میز بغل دره زود برو بردار بیار من پام درد میکنه وگرنه خودم میرفتم
سعی کردم ابرو ریزی را کنار بگذارم و چندتا چندتا پله هارا بالا برم تا به اتاق ها برسم کمی دو دل بودم بسم اللهی گفتم و در اتاق را باز کردم
زیبایی چشم گیر اتاق هوش را از سرم پراند نگاهم را دور و بر اتاق انداختم
بوی عطر شهدا در اتاق پیچیده بود یک لحظه حس و حال شلمچه را به خود گرفتم و راهیان نور پارسال که با معصومه رفتیم و یک مشت خاک برای آقا جواد و محمد به عنوان سوغاتی اوردیم ....
چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطر شلمچه و خاطرات شهدا را در تمام وجودم پر کنم .....
چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم ....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۳۳ و ۳۴ و ۳۵
چشمانم را باز کردم و اینبار دقیق اتاق را زیر نظر گرفتم ....
قاب عکس های کوچک و پلاک هاو زنجیر های شهدا چفیه خاکی شده کنار لباس سبز سپاه و تسبیح مشکی رنگ لنگه همانی که محمد داشت جلوه خاصی به اتاق نور گیر بخشیده بود ....
قبل از اینکه مادر جون دوباره صدایم بزند نگاهم را به میز کنار در دادم که رویش پر از کتاب های شهدایی بود کتاب " آنچه قاصدک گفت " نظرم را جلب کرد شبیهش را در کتابخانه ی دانشگاه دیده بودم....
سرم را تکان دادم تا افکار های مزاحم و شاید گناه آور از ذهنم خارج شوند کبریت را از روی میز برداشتم و سریع از اتاق بیرون آمدم در را بستم و با سرعت به سمت آشپز خانه دویدم
_ عه مادر بالاخره اومدی چقدر دیر کردی
+ ببخشید کبریت ها رو پیدا نمیکردم
_ از دست این جواد همه چیزو برمیداره قایم میکنه معلوم نیست بچه تو خونه ی ما کجا بوده اخه
به لبخندی اکتفا کردم و کبریت هارا به مادر جون دادم تا قبل از تاریک شدن هوا غذا را بار بگذاریم .....
همانطور که رشته های اش را میریخت گفت :
_ دخترم ی زنگ بزن به فاطمه اینا ببین چرا نمیان پس نگران شدم
با گفتن چشم سریع به سمت تلفن خانه قدم گذاشتن شماره فاطمه را گرفتم بعد چند بوق جواب داد
_ کجایین پس
+ اول سلام بعدش کلام تو ترافیکیم داریم میایم
_ ببخشید سلام ، باشه منتظریم
یاعلی گفت و تلفن را قطع کرد به سمت آشپزخانه رفتم و جواب سوال های مادر جون رو دادم که بالاخره صدای چرخاندن کلید در قفل در را شنیدیم
فاطمه و معصومه با کلی پلاستیک خرید وارد خانه شدند و سرو صداشون محیا را بیدار کرد....
با حاج خانم به استقبالشان رفتیم فاطمه را در آغوش کشیدم و از صمیم قلب برایش آرزوی سلامتی کردم نه فقط برای فاطمه بلکه برای مهدی کوچولو که تا چند ماه دیگر مهمان زندگی امان میشد...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه فردا😍
ادامه رمان اختصاصی جذابمون فردا🙃