eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
215 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
یزید والی مکه را عوض کرد و به او امر کرد تا حسین را به بیعت بخواند و اگر حسین بیعت نکرد در خفا و پنهانی او را بکشد... گرچه حسین و اهل بیت علیهم السلام در مکه غریب بودند و مکیان جز کینهٔ علی و اولاد علی علیه السلام، در سینه نداشتند، آنها به خاطر جانفشانی‌های حیدر کرار در لشکر رسول، از او کینه داشتند و گویی باید این کینه را تا قیام قیامت در سینه پنهان کنند و شیعهٔ علی علیه السلام، در مکه همیشه زمان مظلوم بماند. حسین علیه السلام که اوضاع را چنین دید، صلاح دید تا قاصدی به بصره که سنگ ارادت به اهلبیت علیه السلام را به سینه میزدند بفرستد تا حجت بر آنان تمام کند، پس سلیمان بن زرین را به سمت بصره فرستاد و نامه هایی برای بزرگان و اشراف آنجا نوشت، چون حسین، حجت خداست و خوب میداند که مردم بصره چشم و گوش به دهان اشراف این شهر دارند. سلیمان را فرستاد و علم الهی داشت که سلیمان اولین شهید راه امر به معروف و نهی از منکر میشود، اما باید میرفت تا دیگر بهانه‌ای نباشد که از مظلومیت حسین نشنیدیم، از هدفش چیزی ندانستیم، از حرکتش چیزی ندانستیم که اگر میدانستیم با شمشیر آخته به دفاع از حریم اسلام و حجت خدا به پا می‌خواستیم. و رباب میدید که هر روز چندصد نامه از طرف کوفه و عراق به حسین علیه السلام میرسید که آقاجان! به سمت ما بیا که ما جانمان را کف دست قرار دادیم برای دفاع از نواده رسول، بطوریکه فقط یک روز ششصد نامه به مولا رسید، پس حسین علیه‌السلام "مسلم بن عقیل" را به حضور خواند و او را راهی کوفه نمود تا مسلم بررسی کند که کوفیان چقدر روی حرفشان می ایستند، آخر کوفه و کوفیان در بستن عهد و شکستن آن قدمت داشتند که اگر نبود این ، علی مظلوم در شهری که داد دفاع از اهلبیت میزد یکه و تنها نمی‌ماند و حسین میخواست، پسر عمویش مسلم، بررسی نماید که باز آن واقعه تکرار نشود... باز حسین را نخوانند و عهد ببندند و عهد بشکنند و سرانجامش بشود فرق خونین علی علیه السلام.... رباب میدید که در پانزدهم ماه رمضان سال شصت هجری، مولایش حسین، با دست خود پسر عمویش مسلم را به سفر کوفه فرستاد، رباب هم میدانست که حسین خود خبردارد از سرانجام کار، اما حجت خداست و باید طبق اراده خدا پیش رود و اراده خداست که حجت را بر همگان تمام کند و به پاک طینتان فرصت دهد تا خود را به قافله عشق برسانند. مسلم رفت و چندی بعد نامه نوشت که بیش از هجده هزار نفر از کوفیان با نواده رسول خدا بیعت کردند و خواستار آمدن حسین به عراق عرب هستند و از طرفی به اباعبدالله خبر رسید که عمرو بن سعید بن عاص با لشکری انبوه به سمت مکه می‌آید و نزدیک این شهر است و او مأمور یزید است و مأموریت دارد، حسین را هر کجا که دید بکشد حتی اگر در بیت الحرام باشد، آخر یزید مسلمان نبود و در مرامش خون ریزی در صحن کعبه مباح و گاه واجب بود. پس حسین به اهل کاروان که الان تعدادی از مدینه و‌چند نفری هم از شیعیان پاکباختهٔ مکه به آنها ملحق شده بود، دستور خروج از مکه داد و قصد عراق نمود. ماه ذی الحجه بود و هشتمین روز از این ماه مبارک بود، ماه بندگی و عبودیت و هیچکس باور نداشت که حسین قبل از قربان و قربانی کردن از مکه برود. اما حسین میخواست که حرمت خانهٔ کعبه حفظ شود و عامل یزید، خون او را در حریم بیت الحرام نریزد و قربانی اش به درگاه خدا را قصد داشت در دهمین روز از ماه آتی به محضر پروردگار ارزانی داشته باشد و چه قربانگاهی بشود در محرم که ملائک آسمان را جگر سوزد و از خون پاک آل طه، اسلام جانی دیگر گیرد و تا قیام قیامت وامدار حسین و اولادش باشد. رباب خبر را شنید، چون همیشه علی‌اصغر را به سکینه و رقیه سپرد و میخواست به نزد همسرش رود. نزدیک اتاقی شد که حسین در این صد و بیست روز ساکن شده بود. در باز بود و تعدادی جلوی در ایستاده بودند، گویی صحبتی مهم دربین بود، پس او هم به جمع پیش رو پیوست، صدای ابن عباس را شنید: _«ای پسر عم، به من خبر رسیده که قصد عراق نموده ای، خوب میدانی که آنان خیانتکارند، تو را دعوت کرده‌‌اند و به جنگت خواهند آمد، پس شتاب مفرمای! اگر قصد قیام و دادن درس امر به معروف و نهی ازمنکر و کارزار با یزید داری و خوش نداری که عاملان یزید در مکه خونت را بریزند، به سوی یمن برو که آن کشوریست در کناره افتاده با قلعه ها و دره های زیاد، تو آنجا یاران بسیار خواهی داشت و با پیک هایت به هدایت مردم عراق بپرداز تا امیر یزید را از خود برانند و وقتی راندند و خطر جنگ نبود به نزد آنان برو» در این هنگام صدای ملکوتی حسین در فضا پیچید: _«می دانم که خیرخواه منی اما مسلم بن عقیل برایم نامه نوشته و خبر از بیعت کوفیان داده و گفته که بر یاری کردنم اجتماع کرده اند، پس عازم رفتن شده ام»
ابن عباس نفسش را بیرون داد و‌گفت: _اعتماد بر قول آنان نیست، اگر این خبر به ابن زیاد برسد،همان دعوت کنندگانت را بر تو خواهد شوراند، پس قول مرا قبول کن و زنان و فرزندانت را با خود مبر.. رباب با شنیدن این سخن، قلبش بهم فشرده شد، او نمی خواست لحظه ای از تمام روح و جانش، حسین علیه السلام جدا شود، حتی اگر او را قطعه قطعه میکردند... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۹ و ۲۰ رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود: _«به خدا سوگند اگر من در عراق کشته شوم دوستت تر دارم تا اینکه در اینجا کشته شوم و حرمت مکه به من شکسته شود و درباره اهل بیتم، پیغمبر به من فرمود:"خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند" رباب تا این سخن را شنید، نفسی از سر راحتی کشید، درست است که فهمید قرار است اسیر شود، اما اسارت در جوار یار، انتهای آزادی ست، او حاضر به فدا کردن جان و مال و دارایی اش برای حسین بود پس ترسی از اسارت نداشت. ابن عباس که سخنان حسین را شنید، اجازه رفتن خواست و همانطور که بیرون می آمد زیر لب تکرار کرد: "عبدالله بن زبیر از رفتن حسین بسی شاد شود، چون او طالب حکومت بر مردم مکه است و خوب میداند با حضور حسین که نوادهٔ رسول الله است در مکه، هیچکس با او بیعت نمیکند و چه جشنی بگیرد پسر زبیر..." حسین به اهل کاروان اعلام کرد که شب حرکت می کنند و قبل از حرکت جمعیت را جمع کرد و بر بالای منبر رفت و چنین خطبه خواند: ✨_الحمدالله، ماشاالله، ولاقوه الا بالله و صلی الله علی رسول الله.. مرگ همچون گردنبد دختران آویزهٔ گلوی فرزندان آدم است، شوق من به دیدار پدرانم چونان شوق یعقوب است به دیدار یوسف، برای من قتلگاهی برگزیده شده است که آن را دیدار خواهم کرد. گویی که گرگان دشت های میان نواویس و کربلا، بند از بندم جدا میسازند و شکم‌های خالی و گرسنه از پاره های تنم پر میشود، از روز رقم خورده با قلم سرنوشت گریزی نیست، ما خاندان نبوت به خشنودی خداوند خوشنودیم، بر بلای او می شکیبیم و او به ما پاداش شکیبایان را میدهد، خویشاوندان رسول خدا هرگز از وی منحرف نمی شوند و در بهشت بر او‌گرد می آیند تا چشم هایش بدان وسیله روشن گردد و وعده اش به وسیله آنان عملی شود، هر کس در راه ما آماده جانبازی است و آهنگ آرام گرفتن به لقای الهی را دارد، پس با ما بکوچد و من بامدادان آماده حرکتم»" و این یعنی ... و این یعنی خبر از .. و این یعنی انتهای .. و حسین با کاروانی که اکثر آن زنان و‌ کودکان بی‌پناه بودند حرکت کرد، حرکتی که تاریخ را به لرزش درآورد. قیامی برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر... زنها و بچه ها بر کجاوه نشستند و کاروان حسین با سرعت به پیش میرفت. رباب، سکینه و رقیه را در کنار خود گرفت، حالا علی اصغر شش ماهه شده بود و عجیب دلبری میکرد، با هر حرکت علی اصغر، خنده بر لبهای رقیهٔ سه ساله می‌نشست. شتر شتابان گام برمیداشت و هراز گاهی بچه ها به طرفی خم می‌شدند و این خود گویی بازیی بود برایشان.. و اما رباب خوب میدانست که دلیل این شتاب چیست، او از زبان حجت خدا شنیده بود که یزید نقشه‌ها دارد، اولین نقشه‌اش کشتن پنهانی حسین در حریم بیت‌الله الحرام بود، او گفته بود اگر این نقشه نگرفت، حسین مجبور است راه خروج از مکه را در پیش گیرد و بی شک اهل و عیالش را همراه نخواهد برد، نقشه دوم اسارت و‌گروگان گیری، اهلبیت حسین بود و سپس مجبور کردن حسین با این حربه تا بیعت کند یا کشته شود و اما حال که این دو نقشه نگرفته بود، والی جدید مکه که از خروج حسین علیه السلام آگاه شده بود، جنگاوران سپاه یزید را در گروهی جمع کرده بود و در تعقیب این کاروان کوچک اما تاثیرگذار فرستاده بود، پس حسین باید به شتاب میرفت تا از کمند سربازان یزید رهاشود. روز به نیمه رسیده که سوارانی با اسب‌های تیزرو و شمشیر و تازیانه به دست کاروان را دوره می کنند. صدای همهمهٔ بیرون کجاوه بچه ها را از عالم بازی بیرون میکشد، رباب پرده کجاوه را کمی کنار میزند، سکینه با نگرانی می گوید: _چه شده مادر؟! رباب آهی میکشد و میگوید: _گمانم سربازان یزید ما را محاصره کرده اند و حتما قصد دارند، ما را به مکه بازگردانند و... رباب خاموش میشود و سکینه در خود فرو میرود، ناگهان صدای ناز و کودکانهٔ رقیه در کجاوه می پیچد: _تا عمویم عباس هست، آنها نمیتوانند کاری کنند آخر عمو عباس یل عرب است و هیچکس توان مبارزه با او را ندارد، صدای خنده علی اصغر بلند میشود و گویی او هم با حرکتش، حرف رقیه را تایید میکند، رقیه دستی به گونه نرم علی اصغر می کشد و رو به رباب میگوید: _علی اصغر بزرگ شود هم مثل عمو عباس پهلوانی شجاع میشود و جنگاوری میکند. رباب لبخندی میزند و بوسه ای از گونه این دخترک شیرین زبان میگیرد و میگوید: _آری براستی که چنین است، من نذر کرده‌ام خداوند فرزند پسری به من دهد تا برای پدرش سربازی کند.
در همین حین صدای یل ام البنین، قمر بنی هاشم است که گویا هل من مبارز میطلبد و بنیان زمین را می لرزاند: _آهای سپاهیان یزید، منم عباس بن علی، فرزند ابوتراب، شمشیر زنی را از مادرم که شمشیری زنی قهار در عرب بود فرا گرفتم و در رکاب پدرم علی، مشق سربازی و جنگ کرده ام، من خون حیدر کرار در رگ دارم، همانکس که پهلوانان کفار را با یک اشاره ذوالفقار به دونیم کرده، همانکس که با یک ضربه درب قلعهٔ خیبر از جا کند، اگر مرد این میدان هستید جلو بیایید، بدانید تا من هستم محال است بگذارم چشم زخمی به مولایم حسین برسد. سواران یزید از برق نگاه عباس و رجزخوانی این شیر بیشهٔ حسین، لرزه بر اندامشان افتاد و راه آمده را بازگشتند. رباب که شاهد ماجرا بود، دستی به سر رقیه کشید و گفت: _همانطور شد که تو گفتی، تا عباس هست هیچکس جرات آن را ندارد که نگاهی چپ به ما کند، خوشا به حال حسین و زینب که چنین برادری دارند و خوشا به حال شما که اینچنین عمویی دارید و خوشا به حال ما که در جوار قمر بنی هاشم هستیم. وکاروان دوباره حرکت کرد... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️خب بریم سراغ پاسخ به شبهه♨️ شبهه در مورد آقای عزیز👇
⁉️متن شبهه 👇 دکتر جلیلی حجتیه است ✅ پاسخ : 👇👇 فرقه حجتیه با رهبری زاویه دارند اما دکتر جلیلی پیرو ولی فقیه است و از طرف ایشون به مسئولیت دبیر شورای امنیت ملی منصوب شده است 🟠 برخی مسئولیتهایی که از طرف رهبری به دکتر جلیلی داده شده : 💠با دریافتِ حکم مستقیم از رهبری؛ مدیریت دفتربررسی های جاری دفترمقام معظم رهبری 💠بادریافت حکم مستقیم از رهبری؛ عضویت حقیقی درمجمع تشخیص مصلحت نظام 💠با دریافتِ حکم مستقیم ازرهبری؛ عضویت در شورای راهبردی روابط خارجی 💠بادریافت حکم مستقیم از رهبری؛ نمایندگی امام خامنه ای درشورای امنیت ملی ✅پس قطعا ایشان نمی توانند حجتیه باشند. خدایا شکرت که دشمنان ما از احمق‌ها هستند
🏴شبهه در مورد محرم👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه صدای از خرابه به کاخ یزید رسید؟ 🚫 فریب و جنگ رسانه در گذشته اینگونه بوده است 🎙حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👇اقای رو بیشتر بشناسیم👇
📝 هر جایی که لازم باشد از عملکرد دولت آقای پزشکیان دفاع کنیم، بی هیچ ملاحظه‌ای از ایشان و دولتش دفاع خواهیم کرد. اگر اقدام درستی در دولت برادرمان آقای پزشکیان دیدیم و حمایت نکردیم، قطعاً در پیشگاه خدا معاقب خواهیم بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️سلام دوستان بزرگوار طبق رمانهایی که درخواست داده بودید همه بررسی شد👇👇 ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ نویسنده اصلا اجازه کپی نمیده!! ❌ رمان نمیشه گذاشت چون؛ پسر رمان همزمان که متاهله دنبال روابط نامشروع هست ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ پیام به نویسنده دادیم اجازه نشر نداد!! ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ چاپ شده و نسخه صوتی هم نداره ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ چاپ شده و نسخه صوتی هم نداره ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ اصلا مذهبی نیست ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ دو تا کتاب پیدا کردیم. اولیش در مورد حج و زیارت هست اصلا رمان نیست دومینش رمان هست ولی ظاهرش مذهبیه و اشاعه فحشا میده پس هر دو تا نمیشه گذاشت و متاسفانه همه رمانهای مثلاااا مذهبی برعکس شده😐 ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ اولا مذهبی نیست دوما چاپ شده سوما اصلا رمان نیست😂 ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ چاپ شده نسخه صوتی نداره ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ چاپ شده نسخه صوتی نداره ❌رمان نمیشه گذاشت چون؛ اصلا مذهبی نیست 👈رمان پیدا نشد لینک رو دارید بدید چک کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
ادامه رمان فردا🌾
کمک هزینه زائر اولی ها در اربعین در پویش مردمی زائر اربعین هر چه در راه امام حسین خرج کنید دوبار به شما باز می‌گردد. اگر برای نذر قصد هزینه کردن دارید اعلان کنید. @Zzareei2085 یا علی 🙏
هدایت شده از بانوی دو عالم 🥀
[حی‌ علی العزا ..] صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام سخنرانی دهه اول محرم حجت‌الاسلام امینی‌خواه با عنوان حیوانیت تا حیات (انتخاب حیاتی) حوالی ساعت 21 لایو سخنرانی در همین کانال و اسکای روم به آدرس زیر : www.skyroom.online/ch/taalei/heyat @Aminikhaah_etelaeyeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨قسمت ۲۱ تا ۲۵👇
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۱ و ۲۲ غروب دوازدهم ذی‌الحجه است، کاروان چهار روز است بی وقفه، شب و روز رانده است، اکنون به وادی عقیق رسیده اند و به حد کافی از مکه دور شده اند، دیگر خطر حمله یزیدیان، کاروان حسین را تهدید نمیکند و یزید باید نقشه دیگر و حیله ای دیگر به کار برد تا به حسین دست یابد. همه خسته شده اند، پس دستور توقف و استراحت صادر میشود. شترها را می‌نشانند و اهلبیت حسین علیه‌السلام از کجاوه پایین می آیند، قارب غلام رباب مشغول برپا کردن خیمهٔ بانویش است که دیده‌بان کاروان ندا میدهد: _چند سوار به سمت ما می آیند، تعدادشان زیاد نیست اما انگار هدفشان ما هستیم. رباب علی اصغر را در آغوش می‌فشارد و به سمتی میرود که جمعیت جمع شده‌اند و به رد آمدن آن سواران خیره شده‌اند. کمی که میگذرد، سه سوار به کاروان میرسند، رباب دقت میکند و بعد نفس راحتی میکشد، بوسه‌ای از گونه علی‌اصغر میگیرد و می گوید: _عبدالله بن جعفر، همسر عمه جانت زینب است با دو پسرش عون و محمد آمده است و بعد زیر لب می گوید: _عبدالله بن جعفر که نماینده امام در مکه بود و قرار شد آنجا بماند و اخبار مکه را به سمع حسین برساند، پس برای چه آمده؟! خیلی نمیگذرد که همه اهل کاروان میفهمند عبدالله نامه ای از والی مکه دارد که از حسین خواسته برگردد و قول داده که از یزید برای حسین امان نامه بگیرد. رباب با شنیدن این حرف سری تکان میدهد و میگوید: _والی مکه چه فکری با خود کرده که اینچنین پیشنهاد مضحکی به مولایم حسین علیه‌السلام میدهد؟ مگر نمیداند که حسین علیه‌السلام حجت خداست و همراه شدن حسین با کسی چون یزید خیالی خام نیست، مگر نمی داند امان نامهٔ همه دست خداست و یزید در این وادی راهی ندارد.. عبدالله بن جعفر، نامه والی مکه را به حسین تسلیم میکند و حسین میداند که این هم خدعه ایست از طرف یزید تا او را به بند کشد پس چنین جواب میدهد: «نامه تو به دستم رسید، اگر قصد داشتی به من نیکی کنی، خدای جزای نیک به تو دهد، تو به من امان دادی اما بهترین امان‌ها، امان خداست» واینچنین است که باز نقشهٔ یزید نقش بر آب میشود، عبدالله قصد برگشتن می کند، اما عون و محمد دلشان پیش دایی شان حسین است و از پدر رخصت می گیرند که در کنار مادرشان زینب و مولایشان حسین بمانند. عبدالله که عشق زینب را به حسین دیده و خوب میداند این عشق را با شیر خود به خورد فرزندانش داده و آنان هم عاشقانه سر بر مهر حسین نهاده اند،مخالفتی نمیکند. خداحافظی زینب و فرزندانش با عبدالله تماشایی ست...عبدالله هم دل در گرو حسین دارد، اما چه کند که حسین امر کرده او در مکه بماند، پس سفارش زینب را به عون و محمد میکند و میگوید: _مبادا بگذارید خم به ابروی مادرتان بیاید. زینب که دختر حجت خداست و خواهر حجت خداست و عمه حجت خداست و خود حجتی ست بر حجت خدا، خوب میداند که این سفر به کجا ختم میشود پس از عبدالله تشکر میکند و گویی با زبان بی زبانی به او می‌گویید: ممنون از اینکه به فکر من بودی و نگذاشتی در قربانگاه ابتلای کربلا من بدون قربانی باشم و فرزندانت را در آن روز عظیم به قربانگاه دفاع از حجت خدا بفرستم... عبدالله آخرین نگاه را به فرزندانش میکند و به سمت مکه می‌تازد. شب هجدهم ذی الحجه است، کاروان کوچک حسین به «خزیمیه» رسیده، اینجا مکانی سرسبز با درختان فراوان است، دستور توقف صادر میشود، چرا که کاروان خسته است و فردا هم عید است، کاروانیان دسته دسته به سمت خیمه حسین میروند تا روز عید غدیر را تبریک بگویند، رباب هم، همراه فرزندان به سمت خیمهٔ دلبر میرود که باز گلی از گوشهٔ جمالش چیند و عیدالله الاکبر را به حجت خدا تبریک بگوید. نزدیک خیمه میشود که زینب، دختر بزرگ علی را می بیند که به سمت خیمه میرود، گویا او هم میرود تا این عید را به ولیّ زمانش شادباش بگوید. رباب به احترام زینب می ایستد تا اول زینب وارد شود، اما زینب تربیت شده مکتب زهرا و علی ست، دست در گردن رباب می اندازد و با هم وارد خیمه میشوند. حسین علیه‌السلام به احترام آنان از جای برمیخیزد و بچه ها به سمت پدر میروند. رقیه که مادر ندارد، همیشه در جوار پدر است،گویی حسین برای رقیه هم مادری میکند و هم پدری... حسین علیه‌السلام کودک شش ماهه اش را از رباب می گیرد و سکینه و رباب با کسب اجازه از زینب، با شعری زیبا عید را به مولایشان تبریک میگویند، حسین علیه‌السلام لبخند میزند، گویی شعر و شاعری در فرزندان رباب موروثی ست، زینب سلام‌الله‌علیها به سخن درمی‌آید و از غدیر میگوید و بعد کلامش به سقیفه میرسد و ظلمی که در حق امیر غدیر و تنها امیرالمومنین روی زمین کردند و بعد، اشک هایش جاری میشود و میفرماید:
_دیشب زیر آسمان پرستاره قدم میزدم که ناگهان ندایی آسمانی در زمین شنیدم که می گفت«ای دیده ها بر این کاروان که به سوی مرگ میرود گریه کنید» امام خواهرش زینب را دعوت به آرامش می کند و میفرماید: _«خواهرم! هرآنچه خداوند برای ما تقدیر نموده، همان خواهد شد» رباب با شنیدن این سخن می اندیشد که براستی که ما به سمت مرگ میرویم چرا که هیچ خبری از مسلم بن عقیل نشده و پنج روز پیش هم که امام قیس را با اسبی تیز رو به سمت کوفه فرستاد، از او هم خبری نشد و در این هنگام چشمش به علی اصغر می افتد که روی زانوی پدر در حال دلبری کردن است. رقیه شادتر از همیشه میخندد و رباب زیر لب تکرار میکند... اگر حسین برود...رقیه هم میرود...اگر حسین برود،من چه خاکی برسرم بکنم؟! اگر حسین برود، من هم طاقت این دنیا ندارم پس علی اصغر هم یتیم و بی پناه میشود، این کودک هنوز کوچک است، خدایا به علی اصغر رحم کن و اگر قرار است حسین برود، ما را هم با او ببر... بیست و ششم ذی الحجه است و کاروان در منزلگاهی به نام«شراف» استراحت کردند و اینک قصد حرکت به طرف کوفه دارند، با اینکه سه روز قبل قاصد ابن‌اشعث فرمانده ابن زیاد به امام رسیده، گویا مسلم بن عقیل در آخرین لحظات حیات از او میخواهد تا به حسین نامه بنویسد و بگوید که کوفیان عهد را شکستند و حسین به کوفه نیا.. آن روز این خبر در کاروان پیچید و خیلی از کسانی که به عشق جاه و مقام و دنیا به امام پیوسته بودند با شنیدن خبر کشته شدن مسلم، از کاروان جدا شدند. حال امام در این منزلگاه دستور میدهد هر چه مشک در کاروان است، لبریز از آب نمایید، اهل کاروان متعجب میشوندکه امام اینهمه آب برای چه می خواهد؟! ولی خیلی نمیگذرد که جواب سوالشان را میگیرند. اذان ظهر است که کاروان در بیابانی خشک، سوارانی بیشمار را می بینند که به آنها نزدیک میشوند. سواران تشنه و بی رمق می رسند، امام میپرسد"کیستید و اینجا چه میکنید؟" فرمانده سپاه که گویی امام را خوب شناخته با صدایی ضعیف میگوید: _ما سپاه کوفه هستیم و منم فرمانده شان حربن یزید ریاحی امام میفرماید: _ای حر به یاری ما آماده ای یا به جنگ؟! حر سرش را پایین می اندازد و میگوید: _به جنگ اما اینک از تشنگی هلاکیم امام که مهربانی‌اش از رحمانیت خدا نشأت میگیرد چون او حجت خداست و باید نشان خداوند را داشته باشد و چون خداوند، بخشنده و مهربان است،دستور میدهد که به سپاه دشمن آب دهند، هم سربازان و هم اسب ها را سیراب کنند و حتی بر یال اسب ها آب بریزند تا آنها هم جانی دوباره گیرند. حال همه سیراب شدند، ندای ملکوتی اذان در فضا میپیچد، سربازان دشمن جذب این ندا میشوند و ناخوداگاه و به حکم فطرتشان که فطرت هر انسان طالب خوبی هاست، پشت سر امام به نماز می‌ایستند. نماز تمام میشود و صدای امام در صحرا میپیچد: _«ای مردم کوفه! مگر شما مرا به سوی خود دعوت نکرده اید؟ اگر مرا نمی خواهید از راهی که آمده ام بازگردم» حربن‌یزیدریاحی از جا برمیخیزد و میگوید: _یا ابا عبدالله! من نامه ای به تو ننوشته ام و از آنچه میگویی بی خبرم در این لحظه کیسه های نامه را نزد حر می آورند و حر به جای مردم بدعهد دیارش شرمنده میشود و نامهٔ سپاهیانش را داخل کیسه ها می بیند. حر با شرمندگی میگوید: _من نامه ننوشتم و مامور ابن زیاد هستم تا تو را به کوفه برم امام نگاه تندی به حر میکند و میفرماید: _مرگ از این پیشنهاد بهتر است، ای کاروان حسین، برخیزید و سوار شوید که ما به مدینه باز می گردیم. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤