eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️پاسخ به شبهه♨️ شبهه در مورد 👇👇
♨️شبهه شب های محرم چرا امام حسین علیه السلام زن و بچه اش را به کربلا برد ؟!؟ ✅دو پاسخ مهم به این شبهه در کلیپ ✅
♨️پاسخ به شبهه♨️ شبهه در مورد 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️شبهه گوشت♨️ این پیام در ماجرای گوشت را به صورت انبوه منتشر کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رو فردا میذارم🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت ۲۶ تا ۳۰👇
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۶ و ۲۷ شب هنگام است که به افراد بنی‌اسد خبر میرسد، حبیب بن مظاهر به دیدار آنها امده، همگان متعجب میشوند، چرا حبیب در دل شب به اینجا آمده.. آنها نمیدانند که جاسوسان ابن زیاد مثل سگ بو کشیده اند و حبیب را تعقیب کرده‌اند تا بدانند هدفش چیست، چون حکم از ابن زیاد دارند که نگذارند حتی یک نفر به سپاه اندک امام بپیوندد. حبیب نگاهی به چهره تک تک آنها میکند و میگوید: _من از صحرای کربلا می‌آیم و برایتان هدیه‌ای بسیار گرانبها دارم، همانا امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمر سعد هم با هزاران سرباز او را محاصره کرده، من شما را به یاری فرزند رسول خدا میطلبم حبیب هنوز سخن میگفت که خون جوانان غیور بنی اسد به جوش آمد، تمام مردانی که در آن صحرا بودند چه پیر و چه جوان شمشیر به دست گرفتند برای دفاع از اهلبیت رسول الله.. آسمان شاهد بود که نوعروسان، خود لباس رزم برتن شوهرانشان میکردند و مادران، پسرانشان را از زیر قرآن رد میکردند تا به یاری قرآن ناطق بروند و در دل به حال مردانشان غبطه میخورند و بر لب جاری میکردند: "کاش میشد ما هم به یاری زینب، دختر فاطمه بیاییم." کل مردان ایل از پیر و جوان، نود نفر بودند که همه در تاریکی شب، راهی یاری امام به سمت کربلا شدند. حبیب اشک شوق برگونه داشت، چرا که زنان و کودکان حسین با دیدن مردان بنی اسد که به یاری حسین آمده بودند شاد میشدند. سپاه نود نفرهٔ حبیب به راه افتاد و کمی جلوتر به کمین سپاهیان عمر سعد برخورد کرد، جنگاوران بنی اسد شروع به شمشیر زدن کردند و داشتند تار و پود سپاه پیش رو را از هم پاره میکردند که ناگاه صدایی در دشت پیچید: _لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمت این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید... مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید. امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به او‌ فرمود: _ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیله‌ات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان برمی‌آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفه‌ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار.. آن شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته.. سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد: "ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من میخواهم حسین با لب تشنه شهید شود." در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمیدانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند... کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان مینشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو میکنند. یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، میکند و میگوید: _ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری، این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟! عمر سعد قهقه‌ای میزند و میگوید: _این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد.. ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: _همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و آن زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی‌باشد. عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج میکند و به سمت خیمه اش میرود. کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را میبیند و دلش آتش میگیرد، نزد حضرت میرود و از او اجازه میخواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند. امام موافقت میکند و حصین به سمت اردوی دشمن می رود.
حصین روبه روی عمر سعد قرار می گیرد و بر او سلام نمی کند. عمر سعد با ناراحتی میگوید: _چرا به من سلام نکردی؟ مگر مرا مسلمان نمیدانی؟ حصین سری تکان میدهد و میگوید: _تو چه جور مسلمانی هستی؟ اصلا مسلمان هستی؟ چرا آب فرات را برخاندان پیامبر بسته ای؟! آیا درست است که همه شما و حیوانات این صحرا بتوانید از این آب بنوشید اما فرزندان پیامبر تشنه لب باشند؟! آخر در کدام مذهب، آب را بر کودکان می بندند؟! عمر سعد سرش را پایین می اندازد و‌ میگوید: _میدانم تشنه گذاردن خاندان رسول حرام است اما چه کنم که حکم ابن زیاد است و تخلف از حکم همان و از دست دادن حکومت ملک ری هم همان...مصلحت من نیست که خلاف حکم امیرم رفتار کنم، بیش از این سخن مگو که من کاری مغایر با نظر ابن زیاد انجام نخواهم داد و حصین همدانی فهمید که صحبت کردن با انسانی که فریفتهٔ زر و زیور دنیا شده و آخرت و خوشبختی ابدی را به وعده ای پوچ و گذرا معاوضه کرده، فایده ای ندارد. پس دست خالی به سوی کاروان امام می آید. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ شب هشتم محرم است، هوا کاملا تاریک شده، علی اصغر بدجور بی تابی میکند و رباب که خوب میداند چون آبی ننوشیده، شیر هم ندارد و این کودک هم گرسنه و هم تشنه است. نگاهی به مشک خالی گوشهٔ خیمه میکند، سکینه که گوشه ای نشسته و ذکر و دعا بر لب دارد را صدا میزند و علی اصغر را به او میسپرد و میگوید: _برادرت خیلی بی تابی می کند، میروم تا ببینم داخل خیمهٔ مشک‌ها، جرعه آبی پیدا میشود تا لب این طفل را تر کنم... سکینه که ساعتی قبل خود به آنجا رفته و دیده اثری از آب نیست، اما روی آن را ندارد که مادر را با کلامش ناامید کند، علی اصغر را در آغوش میگیرد. رباب در تاریکی شب راه می‌افتد و خود را به خیمه مشکها میرساند. پرده خیمه را بالا میزند، تاریک است و چیزی دیده نمی شود، می خواهد جلوتر برود که حرکت جنبنده ای را روی زمین حس میکند، با ترس خود را عقب میکشد و میگوید نکند مارِ بیابان داخل خیمه شده، به زمین چشم میدوزد، نه این نمی تواند مار باشد انگار لباس سفید برتن دارد.. خم میشود و خوب نگاه میکند...خدای من! این کودکی از اهل کاروان است، پیراهنش را بالازده و شکم بر خاک مرطوب خیمه نهاده تا... رباب اشک چشمش جاری می شود و میفهمد آنچه را که باید بداند.. رباب سرگردان به دور خود میچرخد، نمیداند چه کند که ناگاه در روشنایی مشعل، قامت مردانهٔ عباس را میبیند که از خیمه مولایش حسین بیرون می آید و رو به جمعی که جلوی خیمه ایستاده اند میگوید: _مولایم اجازه داد تا به سمت شریعه فرات برویم و برای اهل کاروان آب بیاریم،بیست مشک بزرگ بردارید و حرکت کنیم. بار دیگر اشک شوق از دیده رباب جاری میشود، چرا که میداند عباس دلاور، این شیر بیشهٔ خاندان حیدر، دست خالی برنمیگردد. آن جمع سوار بر اسب حرکت میکنند و رباب با نگاهش آنها را بدرقه میکند. دقایق به کندی میگذرد...اما میگذرد و بالاخره از دور قامت رعنای قمربنی هاشم،زیر نور مهتاب میدرخشد...عباس و همراهانش با دست پر می آیند و رباب با مشکی پر ازآب به سمت علی اصغر میرود... و انگار که راه نمیرود و پرواز میکند، می خواهد کودکش زودتر لبهایش به خنکای آب برسد... رباب میرود و میگوید: چه خوب است که حسین، برادری چون عباس دارد... نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و علی اصغر چون فرشته ای آسمانی در آغوش سکینه خوابیده، امشب رقیه هم نزد رباب آمده،او دل از علی اصغر نمیکند، یک دلش پیش پدرش حسین و یک دلش پیش علی اصغر است، یک پایش در خیمه پدر و یک پایش در خیمه رباب است و همیشه خوابگاهش آغوش گرم پدر است، اما امشب همین جا کنار علی اصغر به خواب رفته. رباب صورت بچه ها را میبوسد، چون خواب به چشمانش نمی‌آید و حس کرده آخرین روزهایی ست که مولایش را در کنارش میبیند، قصد دارد به خیمه حسین برود و با یک نگاه به قامت دلارای همسرش، جانی دگر بگیر و جرعهٔ آبی بر شعلهٔ دلش برساند، اما باید بهانه ای بیابد تا به حضور امام برسد و در دل از خدا میخواهد هم اینک که پا از خیمه بیرون مینهد، قامت زیبای دلبرش را ببیند. رباب پردهٔ خیمه را بالا میزند تا بیرون برود، هنوز پایش را از خیمه بیرون نگذاشته که صدای رقیه بلند میشود: _بابا! و چون جوابی نمی شنود گریه سر میدهد: _من بابایم را میخواهم. رباب به شتاب برمیگردد، رقیه کوچک را در آغوش میگیرد،رقیه بوی پدر را حس نمیکند و گریه اش شدت میگیرد. رباب بوسه ای از گونهٔ رقیه میگیرد و میگوید: _گریه نکن عزیز دلم هم اکنون تو را به نزد پدرت میبرم و خوشحال است که بهانه ای برای دیدار یار به دستش افتاده. رقیه را بغل میکند و از خیمه بیرون می‌آید. در تاریکی شب چند قدم جلو میرود که ناگهان صدایی توجهش را جلب میکند: آری درست می شنود صدای یک زن است که میگوید: _آری اردوگاه پسر پیامبر همینجاست، آن فوج لشکر آن طرف هم سربازان دشمن هستند. رباب کمی جلوتر میرود و خوب دقت میکند، آری درست می بیند خودش است، این که "ام وهب" است، همان زن نصرانی که چندی پیش در راه کربلا، کاروان حسین در کنار خیمه اش اتراق کرد و امام به رسم ادب نزد آن زن که تنها بود رفت،او میگفت پسرش همراه عروسش در طلب آب به بیابان رفته اند. امام به او فرمودند: _اگر چیزی میخواهد، بگوید. ام وهب که بزرگی را در چهره حسین می‌بیند میگوید، در این بیابان تشنه لبیم و در جستجوی آب...ناگاه از زیر پای مولا، ابی زلال و گورا میجوشد. ام وهب تا چشمهٔ خنک و گوارا را میبیند میگوید: _تو کیستی ای جوانمرد، چقدر شبیه حضرت مسیح هستی؟ امام میفرماید: _من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا، به کربلا میروم، وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر آخرالزمان تو را به یاری طلبیده..
رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید.. رباب با خود می گوید: "این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند" که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب میفرماید: _خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید.. ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد درحالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند میکند و میگوید: _خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش میکند و میگوید: _شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام میکند و میگوید: _وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟! امام لبخندی میزند و میگوید به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم. زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید. هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب می خواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را میگوید و هر سه باهم تکرار میکنند: _اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمد رسول‌الله، اشهد ان علی ولی الله..‌ انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین میگویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند.. رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🖤💔 ☆ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس ب‍‌م‍‌ون https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641 ☆ن‍‌ظ‍‌رس‍‌ن‍‌ج‍‌ی ش‍‌رک‍‌ت ک‍‌ن https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
☆اصلا اشکال نداره برای ما مهم مشارکت حداکثری بود که انجام شد😍 برامون رضایت نائب امام زمان و رهبرمون بود که موفق شدیم✌️✌️ ☆ممنونم. انشاالله بتونیم زمینه‌ساز ظهور باشیم ☆ایتا متاسفانه همینجوره یکی دو سال که از صوت بگذره دیگه فاسد میشه کار نمیکنه🙁
¤سلام اشکال نداره ولی اسم نویسنده هم بنویسید ¤خیلی 🥺 ¤چقدر تحلیل شما قشنگه🥺 افتخار میکنم که شما مخاطب کانالمون هستین
☆سلام اشکال نداره ولی نام نویسنده یادتون نره ☆سلام الهی شکر🥺🖤
☆سلام اوشون هیچوقت همچین کاری نمیکنن. گفتن و خندیدن هم با اعضا که همه دختر باشن اصلا کار درستی نیست. شما هم حتما به مدیر اون کانال بگین که کارشون درست نیست و گناهه ☆باید چند ماه از فعالیتتون بگذره ☆خوندیم اصلا مناسب نیست علتش رو هم نوشتیم سرچ کنین https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
۱.سلام چرا قسم میدین😐 نمیشه متاسفم ۲ و ۳ لیست رو نگاه کنین هر دوتا رمان رو نمیتونیم بذاریم علتش رو هم گفتیم جستجو بزنین میاد براتون اینم لیست👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
سلام ممنون از اطلاعات خوبتون🌾 حتما میذارم تو لیست ✌️ سلام نوشتیم تو لیست https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
☆سلام من اطلاعی اصلا ندارم بزرگوار برای همینم نمیتونم راهنمایی کنم از یه عالم دینی که بلدن بپرسین ☆هرکسی با لباس و ظاهر مذهبی کار اشتباهی کنه اختلاس کنه کلاهبرداری کنه بهش میگن "منافق" همون زمان پیامبر هم منافق کم نبوده بزرگوار. همینا باعث شدن به امام حسین نامه بنویسن ولی بعدش میرن تو لشکر عمر سعد.... متاسفانه و بدبختانه آدم‌های منافق زیادن و ادم باید بصیرت داشته باشه تا اونا رو بشناسه
نه من تنها نیستم. در ضمن اون مدیرمون هم که قبلا ناشناسا رو جواب میداد اوشون هم دخترن. تمام نویسنده‌های کانال هم همه دخترن. چقدر راحت تهمت میزنین. امیدوارم همه حلالتون کنن. یه ذره شرم و حیا بد نیست🙂🙂