🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🚩🏜از قسمت ۵۵ تا ۶۵😭👇
🏴قسمت ۶۶ تا ۷۵ اخر رمان👇👇
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۶۶ و ۶۷
کاروان اسرا نزدیک شام رسیده،
چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیمودهاند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفتهاند،
به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کردهاند، به محض بیرون آمدن از کوفه، چادر و معجر از سر زنان کشیده اند، چادرهایی که هدیه زنان کوفی بودهاند و دوباره حرم اهلبیت را بدون چادر و معجر شهر به شهر گردانده اند تا به شام خراب شده رسیده اند،
چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند. چهرههای همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهلبیت بودهاند و چه وقتها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته
و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود..
سربازان شمر خوشحالند،
چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمیدانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند.
نزدیک شهر است،
امکلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر میرساند و میفرماید:
_ای شمر! در طول این سفر، سختیهای زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواستهای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن
شمر میگوید:
_چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگو چه میخواهی؟!
امکلثوم بغض گلویش را فرو میدهد و می فرماید:
_ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازهای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم #نامحرمان ما را در این حالت ببینند.
شمر قهقهای میزند و به سربازان جلو دار کاروان میگوید:
_پیش به سوی دروازه ساعات..
و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهلبیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک بی چادر و معجر در دید نامحرمان😭
همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیدهاند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است
کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند..
یکی از مسافران "سهل بن سعد،" که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه میکند و میگوید:
_این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟
مردی فریاد میزند:
_اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریدهاند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کردهاند.
سربازی جلوی کاروان با نیزهای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند:
_ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شدهاند، اینان خانواده فسق و فجورند.
سهل بن سعد میبیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب میسوزد، پس میخواهد محبتی در حق آنان کند.
میخواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: _خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است.
پس نزدیکتر میرود و رو به دخترکی دست بسته میگوید:
_دخترم شما کیستید؟
دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق میگوید: _من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همان که سرش پیش رویمان در تلالؤ است.
سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید:
_خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟
و رو به سکینه میگوید:
_ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟!
سکینه سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه #نامحرمان به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهلبیت نگاه نکنند.
سعد بن سهل پیش میرود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران میدهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوختهاند،
ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید:
_نگاه کنید! به خدا قسم من تا به حال اسیرانی به این زیبایی ندیدهام، لطفا بگویید برای خرید این کنیزان زیبا چقدر باید پول بدهیم؟!😭😭
این حرف دل امام سجاد را میسوزاند و ام کلثوم ناله سر میدهد:
_«یاجداه،یا رسول الله»
شمر اشاره میکند که دختر علی را از صدا بیاندازید مبادا مردم بفهمند اینا فرزندان پیامبرند و باران تازیانه و شمشیر بر سر ام کلثوم باریدن میگیرد و او را ساکت میکند
مردم دور کاروان جمع شدهاند و پارههای جگر پیامبر را به نظاره نشستهاند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید:
_خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده..
و به این بسنده نمیکند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان میکند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا میگویند.
امام دستان بسته اش را بلند میکند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد میفرماید:
_هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟
پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید:
_آری هر چه میخواهی بگو!
امام نگاهی به او میاندازد و میفرماید:
_آیا تا به حال قران خوانده ای؟!
پیرمرد با تعجب او را مینگرد و میگوید:
_همه این شهر میدانند که من حافظقرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟!
امام صدایش را کمی بلندتر میکند:
_آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! آنجا که میفرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمیخواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید»
پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید:
_آری بارها و بارها خواندهام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم.
امام آهی میکشد و میفرماید:
_ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم
علی بن حسین سخن میگوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید:
_شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟!
امام میفرماید:
_به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم
پیرمرد دیگر طاقت نمیآورد، عمامه خود را برمیدارد و پرتاب میکند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت میگردد و میگوید:
_ما را فریب دادهاند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنیامیه یک عمر ما را از قرآنهای ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیههایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید»
پیرمرد بر سرزنان جلو میرود و میگوید:
_استغفرالله...استغفرالله
خود را به امام میرساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید:
_آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم.
امام دستی به سر او میکشد و میفرماید:
_«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی»
حرفهای پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنیامیه در نادانی گرفتار شدهاند،
خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنیامیه دشنام دهد.
پیرمرد ایستاده و سخن میگوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود میآید و سر از تنش جدا میشود.
مردم مبهوت این صحنهاند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا میپیچد..
این صدای کیست...
رباب هراسان از جا بلند میشود، زینب فریاد میزند:
_به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی میبینند که باصدایی روحبخش میخواند:
_«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان میکنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟»
و سر امام به اذن خدا چنین میگوید:
_ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است.
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰
قصر را آذین بسته اند،
سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شدهاند، نوازندگان مینوازند و رقاصان میرقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است.
یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر میخواند:
_بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها بردهام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی.
دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقدهگشایی بود، عقدههایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،
هر چه را توانستد در پشت آن درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند.
یزید جرعهای دیگر از شراب مینوشد و باز چوب بر دندان امام میزند
که ناگهان صدای "ابو برزه" که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:
_ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد..
یزید عصبانی میشود، هیچکس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند
و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده.
اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین میافتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:
_ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی میخواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم.
فاطمه دختر امام حسین درحالیکه میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید:
_عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟!
زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی میکند و میفرماید:
_وای برتو! مگر نمیدانی این دختر رسول خداست؟!
مرد شامی با تعجب به یزید نگاه میکند و میگوید:
_آیا دختران رسول خدا را به اسیری آوردهای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای، به خدا قسم که من گمان میکردم که اینان اسیران رومی هستند.
یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد.
امام سجاد رو به یزید میفرماید:
_ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟!
یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت میگوید:
_پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر میکنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد.
امام جواب میدهد:
_ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیدهای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند!
یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد میزند:
_گردنش را بزنید!
زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا #ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:
_از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمیتوان انتظار داشت
انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است،
پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس میپیچد:
_«آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟ تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای.. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم.. ای یزید! هرکار میتوانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمیتوانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمیتوانی به جلال و بزرگی ما برسی.
شهیدان ما نمردهاند، بلکه زندهاند و نزد خدای خویش روزی میخورند. بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود»
فاطمه ثانی خطبه خواند،
و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده، پس دستور میدهد که مجلس را شروع نکرده، تمام کنند،
تمام دعوتیان را بیرون میفرستد و اسیران را به زندان. اسیران را زندانی کردند نه در زندانی با سقف و در بلکه در خرابهای که دیوارهای نیم ریخته داشت و سقف بالای سرشان آسمان و فرش زیر پایشان زمین بود،
روزها از گزند آفتاب در امان نبودند و شبها از سرمای استخوان سوز شام در اذیت بودند و هنوز بودند مردم زیادی که اسرا را نمیشناختند و برای نگاه کردن و تمسخر به خرابه میآمدند.
یزید هم شب و روز جشن داشت و باده مینوشید. چندین شب بود که کاروان اهلبیت در خرابه زندانی بودند، نه حق گریه و ناله داشتند نه حق اعتراض، با هر حرفی تازیانه ها بالا میرفت....
نیمه شب بود، صدای آهنگ و رقص و شادی از قصر یزید به گوش میرسید، رباب گوشهٔ خرابه نشسته بود و به یاد علی اصغر و حسینش اشک میریخت،
سکینه دست مادر را در دست گرفت و گفت:
_گریه نکن مادر، دیشب در عالم خواب میدیدم که محملی از نور از آسمان پایین آمد و بانویی پهلو شکسته از آن پیاده شد و بر سر میزد و گریه میکرد، جلو رفتم و از او نامش را پرسیدم و متوجه شدم مادربزرگمان فاطمه زهراست، من از ظلم این ظالمان و کشته شدن عزیزانمان به او شکایت بردم و حضرت زهرا با گریه فرمودند: «دخترم! آرام باش، قلب مرا سوزاندی! نگاه کن دخترم!این پیراهن خون آلود پدرت حسین است و من تا روز قیامت هرگز آن را از خود جدا نمیکنم»
سکینه اشک چشم مادرش را پاک میکند و میگوید:
_گریه نکن مادر! عمه زینب تازه رقیه را که بیتاب پدر بود خوابانده، اگر هق هقت بلند شود ممکن است رقیه بیدارشود و باز بی تابی کند
رباب کمی آرام شد، انگار نام زهرا هم آرامش بخش است، ناگهان صدای رقیه که از خواب پریده بلند میشود..
انگار خواب پدر را دیده، مدام نام پدر را میگوید و گریه میکند، سربازان به خرابه هجوم میاورند باید این بچه را ساکت کنند که مبادا صدایش به گوش یزید برسد و عیشش را بهم بزند.
سربازان با تازیانه فریاد میزنند:
_خاموشش کنید تا کتک نخورده اید،
رباب و سکینه، زینب و کلثوم به سمت رقیه میروند، هر چه نوازش میکنند کارساز نیست،ناگهان باران تازیانه بر سرشان باریدن میگیرد.
گریه رقیه بیشتر شده و با زبان کودکی فریاد می زند:
_هر چه میخواهید بزنید، فقط پدرم را به من برسانید..
صدا به گوش یزید میرسد، سربازی با طشتی سر پوشیده وارد خرابه میشود، چندین روز است رقیه غذای درستی نخورده، رقیه نگاهی به تشت میکند و رو به زینب میگوید:
_عمه جان! من غذا نمیخواهم، من پدرم حسین را میخواهم
نمیدانم چه میشود انگار رقیه بوی پدر را حس کرده، خود را جلو میکشد و پارچه را کناری میزند، بوی بهشت در خرابه میپیچد،
رقیه سر پدر را دیده، با دستان کوچکش او را در آغوش میگیرد، بر دندان شکسته پدر بوسه میزند، موهای به خون آغشته شده پدر را نوازش میکرد و واگویه میکرد، رقیه هم شاعر شده بود،شعر میگفت
و رباب و زینب گریه میکردند:
_به فدای رخ چون ماه و به خون نشستهات، به فدای مرواریدهای شکسته ات، به فدای این چشمان مظلومت ، الهی به فدای لبهای خشکیده ات، کجا بودی بابا آن زمان که خارمغیلان به پایم فرو رفت؟!چرا نیامدی آتش دامنم را خاموش کنی؟! چرا نیامدی تا نگذاری آن مرد مرا تازیانه نزند؟! بابا! آن مرد مرا زد، حتی عمه هم زد، آنها چادر و معجر ما را بردند، پدر رقیه ات اینک بدون چادر است، عمه جان هم مثل من است، کجا بودی آن زمان که از ناقه افتادم و با پای شتر لگد کوب شدم؟ کجا بودی که کودکان کوفه و شام مارا نشان میدادند و میخندیدند...کجا بودی بابا...
رقیه میگفت و همه اشک میریختند،
انگار اینجا مجلس روضه حسین بود و رقیه هم روضه خوان مجلس.. رقیه آنقدر گفت که خاموش شد، سرباز یزید سر را از دامن رقیه برداشت و به زینب اشاره کرد، کودک خواب رفته مواظب باشید دوباره بیدار نشود.
رباب پیش رفت تا رقیه را در آغوش بگیرد، دستش به دختر خورد، رقیه به پشت افتاد، او راحت خوابیده بود، خوابی که دیگر بیداری نداشت،
رباب از هوش رفت و زینب جلو آمد و ناگهان خرابهٔ شام کربلای دیگری شد..
جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به شام آمده، یزید قهقه ای میزند و اجازه ورود میدهد و با ورود پیک به استقبالش میرود و به او میگوید:
_چه خوش قدم و خوش روزی هستید.
پیک برکرسی مجلل کنار تخت یزید مینشیند، مشغول دیدن اطراف است و قصری را میبیند که به انواع زیبایی ها مزین شده،
یزید جام شرابی میریزد و به سمت پیک رومی میدهد و میگوید:
_به سلامتی خودت و سلامتی خودم و مرگ دشمنانم بنوش...
پیک رومی جام را میگیرد ناگهان چشمش به طشت طلایی که سری آغشته به خون در آن است میافتد، زیر لب میگوید:
چقدر این سر آشناست، او را کجا دیده ام؟!
هر چه فکر میکند به خاطر نمی آورد، ناگهان صدای یزید رشته افکارش را پاره میکند:
_چه شده ای مرد رومی؟!
مرد رومی جام شراب را روی میز پیش رویش میگذارد اشاره ای به طشت میکند و میگوید:
_این سر کیست؟! برای من بسیار آشناست..
یزید قهقهای میزند و میگوید:
_مطمئن باش اشتباه میکنی، تو در روم و حسین در مدینه، محال است یکدیگر را دیده باشید،
مرد رومی زیر لب نام حسین را زمزمه میکند، و سپس رو به یزید میگوید:
_این حسین کیست؟!
یزید با چوب دستش دوباره بر لب و دندان حسین میزند و میگوید:
_او حسین پسر فاطمه، دختر پیامبر است که بر ما که خلیفه مسلمین هستیم شورید و من هم او را کشتم؟
نماینده روم انگار لرزه بر اندامش افتاده، رو به یزید میگوید:
_«ای یزید! بین من و حضرت داوود ده ها واسطه است اما مسیحیان به همین مناسبت برای تبرک خاک پای مرا بر میدارند و تو نواده پیامبر خودت را کشته ای و جشن میگیری و به این افتخار میکنی؟! آخر تو چگونه مسلمانی هستی؟
ای یزید! پیامبر ما حضرت مسیح هرگز ازدواج نکرد و از خود فرزندی به جا نگذارد اما هر وقت به سفر میرفت بر دراز گوشی سوار میشد، ما مسیحیان نعل آن دراز گوش را در کلیسا نصب کرده ایم و هر سال هزاران مسیحی از سرزمین های مختلف به ان کلیسا می آیند و گرد ان نعل طواف میکنند و آن را میبوسند و تو ادعای مسلمانی میکنی و فرزند دختر پیامبرت را میکشی»
یزید از حرفهای پیک رومی سخت عصبانی میشود و با خود میگوید اگر این پیک به روم رود و این خبر را ببرد حتما آبروی مرا به باد میدهد و فورا فریاد میزند:
_این مسیحی را گردن بزنید
نماینده کشور روم از جا برمیخیزد،سر حسین را نشان میدهد و میگوید:
_هیچ میدانی که حسین چقدر به پدربزرگش رسول الله شبیه است؟! من دیشب پیامبر اسلام را در خواب دیدم که بسیار شبیه حسین بود او مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیر بودم و اکنون تعبیر خوابم بر من آشکار شد،
مرد رومی وسط تالار قصر میایستد، سر حسین را در آغوش میگیرد و فریاد میزند:
_اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله...
ناگاه شمشیری بر گردنش فرود میآید، سر او جلوی پایش میافتد درحالیکه هنوز سر حسین را در آغوش و ذکر خدا را بر لب دارد...
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۷۱ و ۷۲
چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانیاند، هر روز تعدادی از مردم برای گذران وقت، اسرای آل الله را به نظاره مینشینند و گاهی اوقات که با ایشان هم کلام میشوند،
متوجه میشوند اسرا از خاندان پیامبرند، این خبر دهان به دهان و گوش به گوش میچرخد،
مردم شام که عمری زیر سیطرهٔ معاویه بوده اند و از اسلام ناب محمدی فاصله داشتند و به اسلام اموی بودهاند و از علی فقط نامی شنیدهاند که کافر بوده و نماز نمیخوانده و... اینک با چشم خویشتن واقعیت را میبینند،
اولاد رسول را مشاهده میکنند که در عین اسارات و غم و درد و غصه، باز هم نماز به پا میدارند و بر لبشان ذکر خداست و میفهمند که میان تعاریف معاویه و زمامدارانش از علی و اولاد علی و واقعیت، از زمین تا آسمان فاصله است.
خبر به گوش یزید میرسد که چه نشسته ای، مردم آگاه شده اند چه کسی را کشته ای و خاندانش به اسارت گرفتی.
پس یزید حیلهای دیگر طرح میکند، با سخنرانی حاذق تماس میگیرد تا متنی زیبا و جذاب درباره معاویه و یزید تدارک ببیند و در آخر متن خطابه علی و حسین و اولادش را لعن کند،
او میخواهد با سخنرانی که این فرد میکند نظر مردم را به سوی خود برگرداند.
جارچیان در شهر جار میزنند که در نماز جمعه این هفته یزید حضور دارد و میخواهد زر و سیم دهد به انان که پیروزی برایش رقم زدند.
واز طرفی حکم میکند که امام سجاد هم به مسجد بیاورد تا او را خوار و حقیر نماید و عظمت خود را به چشم امام بکشد.
مسجد غلغله است و نه تنها از شام که از شهرو روستاهای اطراف هم مردم به سوی نماز جمعه این هفته آمده اند.
سخنران بالا میرود و از خوبی های معاویه و یزید که باعث پابرجایی اسلام شده اند میگوید و سپس به لعن علی و حسین میرسد.
ناگهان فریادی سهمگین در فضا میپیچد:
_وای برتو که به خاطر خوش آمد یزید و خوشحالی او آتش جهنم را برای خود خریدی...
همگان چشم به این مرد جوان که چهره ای ملکوتی دارد میدوزند، امام سجاد برمیخیزد و رو به یزید میفرماید:
_ای یزید! ایا به من اجازه میدهی که بالای این چوب ها بالا بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خداوند را در پی دارد؟
یزید که خطبه خوانی زینب هنوز در گوشش مانده و میداند که خاندان علی خطابه خوانانی چیره دست هستند که همیشه دم از حق و حقیقت میزنند و دلهای حق جو را جذب خویشتن میکنند، اجازه سخنرانی به امام نمیدهد.
اما مردم اصرار دارند که حرف این جوان را که انگار مانند سخنان یزیدیان تکراری نیست بشنوند و یزید مجبور میشود قبول کند چون مشاورینش به او گفته اند که سجاد رنج سفر دیده و داغ عزیزان چشیده و هنوز بیمار است و وقتی بالای منبر برود و چشمش به این جمعیت عظیم بخورد، یک کلمه هم نمیتواند سخنرانی کند.
یزید پشیمان است که چرا چنین مجلسی به پا کرده و از آن بدتر چرا امام سجاد را به آنجا آورده، اما پشیمانی سودی ندارد،
جو مجلس و اصرار مردم آنچنان است که باید اجازه برمنبر رفتن امام را صادر کند که بالاجبار میکند
امام بالای منبر میرود، او میخواهد طوری سخن بگوید که مردم شام، علی را به درستی بشناسند،
علی که عمری دربین شامیان مظلوم و غریب بوده و بر منبرها لعن شده و اصلا به حکم معاویه جز مستحبات مؤکد نمازشان لعن بر علیِ مظلوم بوده، پس علی بن حسین باید جوری سخن بگوید که مردم را بیدار کند که عمری به انان دروغ گفته اند.
امام نگاهی به جمعیت میکند و با صدای آسمانی اش اینچنین شروع میکند:
_«بسم الله الرحمن الرحیم.. من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا میفرستم.
هرکس مرا میشناسد که میشناسد، اما هرکس که نمیشناسد بداند من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم.. من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند.. من فرزند محمد مصطفی هستم! من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ میکرد و دوبار با پیامبر بیعت نمود.. من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان خدا جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید.. من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد او اولین نفر بود که به پیامبر ایمان آورد.. او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود. همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر میزد و اسلام مدیون شجاعت اوست.. آری! او کسی نیست جز جدم علی بن ابیطالب، من فرزند فاطمه هستم،فرزند بزرگ بانوی اسلام، من پسر دختر پیامبر شمایم.»
مردم گریه سر دادهاند این جوان چه میگوید؟!
به ما گفته اند که علی نماز نمیخواند! به ما گفته اند که او را با پیامبر عناد بود!!چگونه است که در جنگ ها شمشیر زن رسول بود و اولین کسی بود که به اسلام ایمان آورده است.
انگار این حرف ها شدهاند مرثیه، عدهای میگویند و عدهای بر سر زنان یزید و معاویه را لعن میکنند که به حکمشان عمری عزیز خدا و رسول را لعن کردهاند
یزید که جو مجلس را چنین میبیند و میترسد مردم بر علیه او شورش کنند، با اینکه هنوز وقت نماز نشده بود،امر می کند که مؤذن اذان بگوید تا سخنرانی امام قطع شود و بیش از این روشنگری ننماید.
مؤذن اذان میگوید:
_الله اکبر....اشهد ان لااله الاالله
امام میفرماید:
_تمام وجودم به یگانگی خدا گواهی میدهد
موذن میگوید:
_اشهدان محمدا رسول الله
امام عمامه از سر بر میدارد و رو به موذن میفرماید:«تورا به این محمدی که نامش را برده ای قسمت میدهم تا لحظه ای صبر کنی»
و سپس رو به یزید میفرماید:
_«ای یزید! بگو بدانم این پیامبر که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من؟اگر بگویی جد توست که دروغ گفتهای و کافر شدهای، اما اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او را، حسین را کشتی و دخترانش اسیر کردی؟»
سپس اشک از چشمان مبارکش جاری میشود و رو به مردم میفرماید:
_«ای مردم!در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمیکنید که رسول الله جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید و ما را اسیر نمود؟»
یزید که آبرویش را بر باد رفته میبیند، اجازه نمیدهد اذان به اتمام برسد و به نماز میایستد.
امام رو به او میفرماید:
_«ای یزید!تو با این جنایتی که کردی هنوز خود را مسلمان میدانی و هنوز میخواهی نماز بخوانی؟»
یزید نماز را شروع میکند، عده ای دنیاطلب پشت سرش به نماز میایستند اما اکثر مردم بدون خواندن نماز از مسجد خارج میشوند.
غوغایی به پا کرد امام و تلنگری بر غافلان زد، حال اگر در کوچه پس کوچه های شام بگردی همه یزید را لعن میکنند و همگان برای دیدار با امام و اهلبیت به سمت خرابه شام هجوم آورده اند.
تخت سلطنت یزید در حال ویران شدن است، باید چاره ای بیاندیشد..
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۷۳ و ۷۴
مردم دسته دسته به خرابه شام میآیند، یزید باید حیلهای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،
پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود میکند که میخواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند.
خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای نالهای جانسوز بلند میشود، ناگهان "هنده" همسر یزید موی آشفته میکند و روی میخراشد و خود را به زینب میرساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید:
_روا نباشد هنده که کنیز شماست پردهنشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید
و سپس سرش را بالا میآورد و ادامه میدهد:
_مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید.
زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند،
پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده میکند و او را بلند میکند و میفرماید:
_گریه کن که در غم اهلبیت تمام عالم میگرید، حال بگو از من چه میخواهی؟
هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید:
_به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟!
زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید:
_آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست...
هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر میگردد و حسین حسین میکند.
یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه میکند و میگوید:
_خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است.
یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها میدهد
و امام سجاد را در کنار خود مینشاند و روزها تا امام غذا نخورد،لب به غذا نمیزند، این کارها را میکند تا دوباره مردم را فریب دهد و عدهای ساده انگار فریب حیلههای این منافق پست فطرت را میخورند.
دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایههای حکومت یزید را میلرزاند.
یزید، امام سجاد را فرا میخواند به او میگوید:
_ای فرزند حسین! اگر میخواهی، میتوانی در شام پیش من بمانی و اگر هم میخواهی میتوانی به مدینه برگردی
امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به "نعمان بن بشیر" که آن زمان در شام بود، دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند
و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند...
کاروان آمادهٔ حرکت است،
امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیرد و آنها را پس میدهد و به یزید میفرماید:
_«ما پول و هدایای تو را نمیخواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند میخواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.»
آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمتهای کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمتها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانهای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنیامیه بر بنیهاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد.
همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس میآید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود
در این بین زنی با چهرهای آفتاب سوخته گوشهای نشسته و گهورهای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی میکند.
عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب...
نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهلبیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود،
کاروان میرود درحالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد.
یزید سکههای طلا به دختر علی، امکلثوم میدهد و میگوید:
_این سکههای طلا را در مقابل رنج و مصیبتهایی که به شما وارد شده، قبول کنید.
صدای ام کلثوم درحالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت میکند، بلند میشود:
_«ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را میکشی و در مقابل آن سکه طلا به ما میدهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمیکنیم»
یزید خجالت زده میشود و کاروان حرکت میکند، کاروانی مظلوم که نسب از علی و فاطمهٔ مظلوم دارد و یک ماه و نیم در شام بلا مانده و هر رنجی را به پایشان ریختند..
نعمان دستور دارد که با کاروان مدارا کند و با احترام با آنها رفتار کند.
کمی از شام فاصله گرفتند
که امام از نعمان میخواهد راه عراق را در پیش گیرند، آخر آنجا گوهرهایی درون زمین پنهان دارند، آنان میخواهند به کربلا بروند تا با حسین از رنج این سفر و سختی اسارت سخن ها بگویند،
آنها میخواهند به نینوا بروند تا گریه هایی را که به ضرب تازیانه در گلو خفه کرده اند، بیرون ریزند..
کاروان به پیش میرود و کم کم سایه ای از کربلا میبینند، هنوز راهی مانده، اما زنان و کودکان بوی عزیزانشان به مشامشان رسیده، صبر از کف داده اند، ناگهان همگی خود را از ناقه به زیر میاندازند و حسین حسین گویان و دوان دوان خود را به کربلا میرسانند...😭😭😭😭
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۷۵
سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده اند، سه روزی که همراه زمینیان، عرشیان خداوند هم بر کشتههای کربلا اشک ریختند،
نعمان دیگر صلاح نمیدید که بیش از این کاروان در کربلا بماند، از طرفی گریه های حرم رسول الله دل چون سنگ او را میلرزاند و از یک طرف هم فرمان یزید بود که بدون فوت وقت، کاروان به مدینه برسند.
پس دوباره دستور حرکت داد و کاروانی ماتم زده رو به سوی مدینه رهسپار شد.
شبها و روزها در راه بودند و در هر منزل که اطراق میکردند، خاطرات حسین و عزیزانشان پیش چشمشان می آمد و زخم آنان را تازه تر از قبل میکرد.
بالاخره کاروان به نزدیک مدینه رسید،
امام سراغ بشیر را میگیرد چرا که پدرش شاعر بود و او هم دستی در شعر داشت.
بشیر شتابان خود را به محضر امام میرساند و امام میفرماید:
_ای بشیر! شنیدهام که پدرت شاعر بود و تو هم طبع شعری داری، به مدینه برو و اهل مدینه و بنیهاشم را از آمدن ما باخبر گردان.
بشیر دستی به روی چشم میگذارد و به سوی مدینه میتازد و امام دستور میدهد تا همانجا خیمهها را برپا کنند.
صدای حزن انگیز بشیر در فضا میپیچد و همگان از آمدن کاروان حسینی به مدینه باخبر میشوند،
آنها شنیده اند که حسین را کشته اند، اما نمیدانند چگونه او را کشته اند.. مردم بر سرزنان پیش میآیند...
لیلا همانطور که روی میخراشد، جلو میرود و میگوید:
_باید علی اکبرم را ببینم و از او سؤال کنم، چرا با وجود او حسینش را کشتند
و آن طرفتر امالبنین که انگار خون از چشمانش سرازیر شده حسین حسین گویان به پیش میرود و میگوید:
_چگونه عباس و پسرانم باشند و حسین را بکشند؟!
رباب گهوارهٔ خالی را در آغوش گرفته تا به خواهرانش نشان دهد و بگوید که نذرش ادا شده و بالاخره خدا به او پسری داد و پسرش در لشکر امام زمانش سربازی کرد و سر از تنش جدا شد.
"عبدالله بن جعفر" همسر زینب پرسان پرسان سراغ خیمهٔ همسرش را میگیرد، خیمه زینب را به او نشان میدهند،
عبدالله به سمت خیمه میرود،
زنی موی سپید و قد خمیده را میبیند، عقب عقب بیرون میآید و زیرلب میگوید:
_استغفروالله، خیمه را اشتباهی آمدم، آیا زینب من کجاست؟!
و تازه اهل مدینه گوشه ای از غم عظیم کربلا را میفهمند.
جمعیت زیادی گرد خیمهها جمع شده اند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشوند، صدای حسین حسین غوغا به پا کرده،
امام از خیمه بیرون میآید
دستان پینه بسته اش را بالا میبرد و جمعیت ناگهان ساکت میشوند و با تعجب به او مینگرند و زیر لب میگویند:
_این پیرمرد کیست؟! چقدر شباهت به علی اوسط، سجاد بن حسین دارد، اما سجاد جوانی بود با موهای سیاه و قد و قامتی برافراشته، این مرد درست است که شباهت زیادی به او دارد اما موی سپید است و به عصا تکیه داده
که ناگاه صدای امام در فضا میپیچد و همه متوجه میشوند که این مرد موی سپید همان جوان رشید است، امام چنین میفرماید:
_«ای مردم!پدرم، امام حسین را شهید کردند، خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و در شهرهای مختلف گرداندند... کدام دل میتواند در عزای او شادی کند، هفت آسمان در عزای او گریستند.. همه فرشتگان خداوند و همه ذرات دنیا براو گریه کردند، مارا به گونه ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم!.. شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امت خود مینمود و از آنها میخواست به ما محبت کنند، به خداقسم، اگر پیامبر به جای آن سفارش ها، از امت خود میخواست که با فرزندان او بجنگند، امت او بیش از این نمیتوانستند در حق ما ظلم کنند...این چه مصیبت بزرگ و جانسوزی بود که امتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟! ما این مصیبت ها را به پیشگاه خدا عرضه میکنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت»
امام، سخن میگفت و مردم گریه میکردند و با هر سخن ایشان ناله شان بلندتر میشد،
یکی خاک بر سر میریخت
و یکی روی میخراشید
و یکی از هوش میرفت
و براستی که آنان نمیدانند که آل رسول چه کشیدند، چون شنیدن کی بود مانند دیدن..
اما تمام عالم هستی تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهد ماند.
یک سال از واقعهٔ جگر سوز کربلا میگذشت و محرم بود و یک روز دیگر به عاشورا مانده بود، ارادتمندان و شیعیان اهلبیت خود را از راه دور و نزدیک به مدینه میرساندند و خدمت امام میرسیدند.
مردی از بیتالمقدس، روزها و شبها اسب تازانده بود و اینک که به مدینه رسیده بود، پرسان پرسان سراغ کوچهٔ بنیهاشم را از مردم میگرفت و سپس به این کوچه که ماتم از آن میبارید رسید،