🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۷۳ و ۷۴
مردم دسته دسته به خرابه شام میآیند، یزید باید حیلهای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد،
پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود میکند که میخواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند.
خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای نالهای جانسوز بلند میشود، ناگهان "هنده" همسر یزید موی آشفته میکند و روی میخراشد و خود را به زینب میرساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید:
_روا نباشد هنده که کنیز شماست پردهنشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید
و سپس سرش را بالا میآورد و ادامه میدهد:
_مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید.
زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند،
پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده میکند و او را بلند میکند و میفرماید:
_گریه کن که در غم اهلبیت تمام عالم میگرید، حال بگو از من چه میخواهی؟
هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید:
_به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟!
زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید:
_آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست...
هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر میگردد و حسین حسین میکند.
یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه میکند و میگوید:
_خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است.
یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها میدهد
و امام سجاد را در کنار خود مینشاند و روزها تا امام غذا نخورد،لب به غذا نمیزند، این کارها را میکند تا دوباره مردم را فریب دهد و عدهای ساده انگار فریب حیلههای این منافق پست فطرت را میخورند.
دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایههای حکومت یزید را میلرزاند.
یزید، امام سجاد را فرا میخواند به او میگوید:
_ای فرزند حسین! اگر میخواهی، میتوانی در شام پیش من بمانی و اگر هم میخواهی میتوانی به مدینه برگردی
امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به "نعمان بن بشیر" که آن زمان در شام بود، دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند
و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند...
کاروان آمادهٔ حرکت است،
امام سجاد هدایای یزید را نمیپذیرد و آنها را پس میدهد و به یزید میفرماید:
_«ما پول و هدایای تو را نمیخواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند میخواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.»
آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمتهای کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمتها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانهای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنیامیه بر بنیهاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد.
همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس میآید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود
در این بین زنی با چهرهای آفتاب سوخته گوشهای نشسته و گهورهای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی میکند.
عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب...
نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهلبیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود،
کاروان میرود درحالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد.
یزید سکههای طلا به دختر علی، امکلثوم میدهد و میگوید:
_این سکههای طلا را در مقابل رنج و مصیبتهایی که به شما وارد شده، قبول کنید.
صدای ام کلثوم درحالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت میکند، بلند میشود:
_«ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را میکشی و در مقابل آن سکه طلا به ما میدهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمیکنیم»
یزید خجالت زده میشود و کاروان حرکت میکند، کاروانی مظلوم که نسب از علی و فاطمهٔ مظلوم دارد و یک ماه و نیم در شام بلا مانده و هر رنجی را به پایشان ریختند..
نعمان دستور دارد که با کاروان مدارا کند و با احترام با آنها رفتار کند.
کمی از شام فاصله گرفتند
که امام از نعمان میخواهد راه عراق را در پیش گیرند، آخر آنجا گوهرهایی درون زمین پنهان دارند، آنان میخواهند به کربلا بروند تا با حسین از رنج این سفر و سختی اسارت سخن ها بگویند،
آنها میخواهند به نینوا بروند تا گریه هایی را که به ضرب تازیانه در گلو خفه کرده اند، بیرون ریزند..
کاروان به پیش میرود و کم کم سایه ای از کربلا میبینند، هنوز راهی مانده، اما زنان و کودکان بوی عزیزانشان به مشامشان رسیده، صبر از کف داده اند، ناگهان همگی خود را از ناقه به زیر میاندازند و حسین حسین گویان و دوان دوان خود را به کربلا میرسانند...😭😭😭😭
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۷۵
سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده اند، سه روزی که همراه زمینیان، عرشیان خداوند هم بر کشتههای کربلا اشک ریختند،
نعمان دیگر صلاح نمیدید که بیش از این کاروان در کربلا بماند، از طرفی گریه های حرم رسول الله دل چون سنگ او را میلرزاند و از یک طرف هم فرمان یزید بود که بدون فوت وقت، کاروان به مدینه برسند.
پس دوباره دستور حرکت داد و کاروانی ماتم زده رو به سوی مدینه رهسپار شد.
شبها و روزها در راه بودند و در هر منزل که اطراق میکردند، خاطرات حسین و عزیزانشان پیش چشمشان می آمد و زخم آنان را تازه تر از قبل میکرد.
بالاخره کاروان به نزدیک مدینه رسید،
امام سراغ بشیر را میگیرد چرا که پدرش شاعر بود و او هم دستی در شعر داشت.
بشیر شتابان خود را به محضر امام میرساند و امام میفرماید:
_ای بشیر! شنیدهام که پدرت شاعر بود و تو هم طبع شعری داری، به مدینه برو و اهل مدینه و بنیهاشم را از آمدن ما باخبر گردان.
بشیر دستی به روی چشم میگذارد و به سوی مدینه میتازد و امام دستور میدهد تا همانجا خیمهها را برپا کنند.
صدای حزن انگیز بشیر در فضا میپیچد و همگان از آمدن کاروان حسینی به مدینه باخبر میشوند،
آنها شنیده اند که حسین را کشته اند، اما نمیدانند چگونه او را کشته اند.. مردم بر سرزنان پیش میآیند...
لیلا همانطور که روی میخراشد، جلو میرود و میگوید:
_باید علی اکبرم را ببینم و از او سؤال کنم، چرا با وجود او حسینش را کشتند
و آن طرفتر امالبنین که انگار خون از چشمانش سرازیر شده حسین حسین گویان به پیش میرود و میگوید:
_چگونه عباس و پسرانم باشند و حسین را بکشند؟!
رباب گهوارهٔ خالی را در آغوش گرفته تا به خواهرانش نشان دهد و بگوید که نذرش ادا شده و بالاخره خدا به او پسری داد و پسرش در لشکر امام زمانش سربازی کرد و سر از تنش جدا شد.
"عبدالله بن جعفر" همسر زینب پرسان پرسان سراغ خیمهٔ همسرش را میگیرد، خیمه زینب را به او نشان میدهند،
عبدالله به سمت خیمه میرود،
زنی موی سپید و قد خمیده را میبیند، عقب عقب بیرون میآید و زیرلب میگوید:
_استغفروالله، خیمه را اشتباهی آمدم، آیا زینب من کجاست؟!
و تازه اهل مدینه گوشه ای از غم عظیم کربلا را میفهمند.
جمعیت زیادی گرد خیمهها جمع شده اند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشوند، صدای حسین حسین غوغا به پا کرده،
امام از خیمه بیرون میآید
دستان پینه بسته اش را بالا میبرد و جمعیت ناگهان ساکت میشوند و با تعجب به او مینگرند و زیر لب میگویند:
_این پیرمرد کیست؟! چقدر شباهت به علی اوسط، سجاد بن حسین دارد، اما سجاد جوانی بود با موهای سیاه و قد و قامتی برافراشته، این مرد درست است که شباهت زیادی به او دارد اما موی سپید است و به عصا تکیه داده
که ناگاه صدای امام در فضا میپیچد و همه متوجه میشوند که این مرد موی سپید همان جوان رشید است، امام چنین میفرماید:
_«ای مردم!پدرم، امام حسین را شهید کردند، خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و در شهرهای مختلف گرداندند... کدام دل میتواند در عزای او شادی کند، هفت آسمان در عزای او گریستند.. همه فرشتگان خداوند و همه ذرات دنیا براو گریه کردند، مارا به گونه ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم!.. شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امت خود مینمود و از آنها میخواست به ما محبت کنند، به خداقسم، اگر پیامبر به جای آن سفارش ها، از امت خود میخواست که با فرزندان او بجنگند، امت او بیش از این نمیتوانستند در حق ما ظلم کنند...این چه مصیبت بزرگ و جانسوزی بود که امتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟! ما این مصیبت ها را به پیشگاه خدا عرضه میکنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت»
امام، سخن میگفت و مردم گریه میکردند و با هر سخن ایشان ناله شان بلندتر میشد،
یکی خاک بر سر میریخت
و یکی روی میخراشید
و یکی از هوش میرفت
و براستی که آنان نمیدانند که آل رسول چه کشیدند، چون شنیدن کی بود مانند دیدن..
اما تمام عالم هستی تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهد ماند.
یک سال از واقعهٔ جگر سوز کربلا میگذشت و محرم بود و یک روز دیگر به عاشورا مانده بود، ارادتمندان و شیعیان اهلبیت خود را از راه دور و نزدیک به مدینه میرساندند و خدمت امام میرسیدند.
مردی از بیتالمقدس، روزها و شبها اسب تازانده بود و اینک که به مدینه رسیده بود، پرسان پرسان سراغ کوچهٔ بنیهاشم را از مردم میگرفت و سپس به این کوچه که ماتم از آن میبارید رسید،
ابتدای کوچه از اسب پیاده شد افسار اسب در یک دستش و با دست دیگرش بر دیوارهای کاهگلی کوچه میکشید و همانطور که اشکش جاری بود با خود زمزمه میکرد:
_این کوچه شاهد غربت علی و زهرا بود و بارها و بارها فاطمه در اینجا زمین خورد و دست به این دیوار گرفت و با کمک دیوار خود را به در نیم سوخته رساند و چه بسا خون سینهٔ حضرت زهرا شاهدی بر مظلومیت زهرا بود که بر دیوار گلی کوچه برجای ماند.
بالاخره به جلوی در خانهٔ امام سجاد رسید، جلوی در، زیر نور آفتاب کنیزی را دید که مدام گریه میکند و ناله میزند،
مرد جلو رفت و دلش به حال زن سوخت و با خود فکر میکرد حتما خطایی کرده که اینچنین نادم است
و با خود گفت:
باید شفاعتش را نزد امام کنم
و بعد رو به زن کرد و گفت:
_آیا خانهٔ حسین همین جاست؟!
زن نقابش را بالا زد چهرهٔ زیبا اما آفتاب سوخته و گریان او بیشتر دل مرد را به درد آورد،زن سری تکان داد و گفت:
_خانهٔ حسین بود و اینک خانهٔ فرزند اوست، مگر نمیدانی که حسین ساکن کربلا شده
و با این حرف گریه اش شدیدتر شد.
مرد سرش را پایین انداخت ، درب خانه امام همیشه به روی ارادتمندان درگاهش باز بود، مرد یالله یاالله گویان وارد خانه شد و به محضر امام رسید، سلام کرد و جواب شنید
و رو به امام گفت:
_یا امام سجاد، قبل از اینکه عرض اصلی ام را از این سفر بگویم، خواسته ای دارم..
امام نگاه مهربانی به او انداخت و فرمود:
_بگو ای برادر..
مرد سرش را پایین انداخت و گفت:
_میدانم که شما اهلبیت به دور از هر خشم و غضب و ظلم هستید و کسانی را که اشتباه کنند به راحتی میبخشید، کنیزی را جلوی در دیدم که از شدت گریه رو به موت بود و آفتاب بی رحم ظهر، چهره اش را سوزانده بود، حتما خطایی کرده و نادم است، اگر امکان دارد او را ببخشاید تا وارد خانه پر از نورتان شود.
امام اشک از چشمانش جاری شد و یکی از خویشان امام با هق هق گفت:
_ای مرد! او کنیز نیست و بانوی این خانه است، یکی از همسران امام حسین است که بعد از شهادت ایشان، سایه سار هیچ سقفی بر سرش نیافتاده، او چون پیکر بی سر حجت خدا را در زیر اشعه داغ خورشید کربلا دیده، نیت کرده تا پایان عمر مانند امامش در زیر آفتاب باشد و در عزای او گریه و زاری کند.😭
مرد که تازه متوجه مطلب شده بود، بر سر زنان از جا بلند شد و گفت:
_خاک بر دهانم، باید بروم و از او عذرخواهی کنم.
ناگاه صدای سکینه از بیرون خانه بلند شد: _مادرجان، تو هم پرواز کردی و رفتی؟!خوشا به حالت که به دیدار پدرم حسین رسیدی، الهی به قربان این چهره زیبای آفتاب سوخته ات شوم، چرا رفتی و مرا تنها گذاشتی ای«ماه آفتاب سوخته» ؟!😭😭
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمدوال محمد و آخر تابع له علی ذالک، اللهم العنهم جمیعا😭🤲
«یارب الحسین بحق الحسین اشف صدرالحسین بالظهورالحجة»😭🤲
برای شادی روح تمام رفتگان از اهل اسلام علی الخصوص پدر و مادر بنده حقیر، صلوات
🖤پایان💚
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
⭕️پاسخ به شبهه⭕️ شبهه در مورد #محرم👇
🚩پاسخ به شبهه
شبهه در مورد #محرم👇