❤️رمان شماره👈صــد و بــیــــســـت و دو🥰
💜اسم رمان؟ #مثل_یک_مرد
💚نویسنده؟ سیده زهرا بهادر
💙چند قسمت؛ ۴۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۱ و ۲
بوی سدر و کافور که به مشامم میخورد یکدفعه یاد گذشته میافتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را میخواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور میدیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس میکردم، فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت میکند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زودتر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را میخواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطهی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق میخورد!
آن روز که این کتاب را میخواندم هرگز گمان نمیکردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر میکرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمیدانستم چه باید بکنم اینکه اصلا میشود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمیکردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه میکردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم میدهد.
خوب که دقت میکنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیرهی ماسکم
که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر میشود و میگوید:
_بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم میدهد سعی میکنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار میشوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
خیس عرق میشوم نمیدانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت میکند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من میآید با دست به شانهام میزند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش میگوید:
_آماده ای!؟
فقط سرم را تکان میدهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب میروم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من میشوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمیرود که جلوتر از بقیه میت را تحویل میگیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز میکند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد
"یا فاطمه زهرا..."
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان میکردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم میدیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمیشد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: _برایمان زیارت عاشورا میخوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت میتوانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد... کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم میتوانم!
هنوز میترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر میگفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳ و ۴
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچهها دور و برم را گرفتهاند یکی از خواهرها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت:
_آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد:
_دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیهی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم میگذاشت گفت :
_بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانهی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم. لحظهای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمیشد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم،
مرضیه گفت:
_برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی! با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیررضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد... منتظرم بود..
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافلهی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غسالهی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: _شب میبینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم:
_و چه جهادی!
در همین حین امیررضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمیرود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه میرفت...
با خودم میگفتم:
گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام میشود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی میگشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم میگفت:
_مامان... مامان...
دست از کار کشیدم.
آمدم کنار ساجده...آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من میخواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیررضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا میخورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت میزند!
اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!دبی تحرک و هراسان...
بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد میدانستم کار امیررضا طول میکشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود،
و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور میکرد ترسیدم خیلی...بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان میترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده! و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف میزدم:
خدایا من میترسم....
من از لحظه ی مردن میترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن میترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک...
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمانطور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت:
_وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود. گفتم
_کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
+چند دقیقه ای بیشتر نیست! فکر نمیکردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش... گفتم:
_امیر رضا...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۵ و ۶
_امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمیگذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازشهای دستهایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم:
_من امروز هیچکاری نکردم! هیچ کاری!یعنی نتوانستم از ترس! باورت میشود!؟
همانطور که دستش را روی سرم میکشید با آرامش گفت:
_سمیه جان طبیعیه خانمم! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم:
_امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت:
_نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم:
_زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمیتوانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، میدانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت:
_خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت:
_نگاه کن!
کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی میکرد.. بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش میگذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! و این تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
🌷[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
_من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که #نترسید، #نترسیم و #نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم
تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی میکردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
🌷من با تجربه میگویم...نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز میشدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئنترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
_من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که میرود کمی دلهره سراغم می آید سعی میکنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار میشوم و نهار ظهر را آماده میکنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام میشود از امیر رضا میخواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان میدهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند میشود از امیر رضا خداحافظی میکنم
از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند میشود:
_هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی میزنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...نفس عمیقی میکشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان میدهد...
سوار ماشین میشوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: _بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت:
_این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی میدانی خیلیها که این صحنه ها را میبینند، جا میزنند و دیگر نمیآیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت میشود!
بی مقدمه گفتم:
_مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت:
_چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد:
_ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهمترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش میکردم! دیدم کوتاه نمیآید! همینطور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم میگوید! گفتم:
_مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!!
لبخندی زد و گفت:
_خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم میدهد!
با حالت سوالی پرسیدم:
_زنده بودن!؟ پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت:
_سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا! همهی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند میدانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد:
_چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن.... و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: _قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمیشویم!
نگاه معنا داری بهم کرد و گفت:
_اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار میکردند؟!
گفتم: _حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمیترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت:
_چرااا خوب میترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد :
_البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم:
_پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازهها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر میشود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت:
_سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست! اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همهی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار میکنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمیکنم... اگر ما هم بترسیم که میشود ایتالیا! میشود کامیون، کامیون جنازههایی که باید از شهر دور شوند!خودت ببین چه اوضاعی میشود!سمیه میدانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزهی آدم را بگیرد و منفعلش کند!چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...نگاهم کرد و ادامه داد:
_با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمندهها از سلاحهای شیمیایی که چیزی در موردش نمیدانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود میترسیدند و دیگر ادامه نمیدادند چه میشد! غیر از این بود دشمن ضعفمان را میفهمید و ما در جنگ شکست میخوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند میگذاشتند روی انواع سلاحهای شیمیایشان تا ما را از پا دربیاورند!!! ولی رزمنده ها نترسیدند! نمیدانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم...
شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد... نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷