eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۵ و ۶ _امیر رضا... امیر رضا... و اشک امان حرف زدن برایم نمیگذاشت.‌‌.. امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش‌های دست‌هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: _من امروز هیچ‌کاری نکردم! هیچ کاری!یعنی نتوانستم از ترس! باورت میشود!؟ همانطور که دستش را روی سرم میکشید با آرامش گفت: _سمیه جان طبیعیه خانمم! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد! با هق هق ادامه دادم: _امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام! تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: _نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد... حرفش را تکرار کردم و گفتم: _زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمیتوانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، میدانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم! با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت: _خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم! بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: _نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود... هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی میکرد.. بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش میگذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم! اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! و این تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد... 🌷[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت: _من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که ، و ... ] حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی... اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه! امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد... من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی میکردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد.... 🌷من با تجربه میگویم...نترسید و نترسیم و نترسانیم.... هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز میشدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن‌ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم: _من هم امروز می آیم منتظرت هستم... تیک ارسال پیام که میرود کمی دلهره سراغم می آید سعی میکنم خودم را مشغول کنم... دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار میشوم و نهار ظهر را آماده میکنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند. کارهایم که تمام میشود از امیر رضا میخواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان میدهد... صدای زنگ گوشیم که بلند میشود از امیر رضا خداحافظی میکنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند میشود: _هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس! لبخندی میزنم و بیرون می آیم... چقدر هوا خوب است..‌.نفس عمیقی میکشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان میدهد... سوار ماشین میشوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد! گفتم: _بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار! لبخندی زد و گفت: _این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی میدانی خیلی‌ها که این صحنه ها را میبینند، جا میزنند و دیگر نمی‌آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت میشود! بی مقدمه گفتم: _مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری! چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: _چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد... با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: _ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهمترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی! و من همینطور خیره نگاهش میکردم! دیدم کوتاه نمی‌آید! همینطور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم میگوید! گفتم: _مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: _خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم میدهد!