🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
_اصلا شب یلدا به هندونس!
با تعجب میپرسم:
_یلدا؟ مگه امشبه؟
پوزخندی میزند و میگوید:
_دیگه... دیگه داری مجنون میشی. تاریخ و اینا هم یادت رفته؟
_برای من روز مهمه نه تاریخ.
_بله بله!
حمیده سراغ مرغها میرود تا فسنجان درست کند و از طرفی دیگر میخواهد خورشت قیمه هم بپزد.
هر چه اصرار میکنم ریخته پاش نکند، قبول نمیکند. بعد از اینکه هندوانه را در حوض غرق میکنم.
جارو را برمیدارم و نشیمن را کاملا جارو میزنم.حمیده میگوید از زیر زمین قابلمه ی بزرگش را بیاورم و قبول میکنم.
چراغ قوه را برمیدارم و به راه میافتم. قابلمه را از زیر تخت بیرون میکشم و با شیلنگ خاکش را میگیرم برعکس میگذارم تا خشک شود.
از بعدازظهر کار آشپزی شروع میشود. گوشهی حیاط با آجر اجاق گاز کوچکی درست شده، با کمک حمیده قابلمه را روی آجرها میگذارم.
تکه چوبها را زیرش قرار میدهد و آتش را برپا میکند.علیرضا و محمدرضا با روشن شدن آتش برای مادرشان دست مزنند.
حمیده نگاهم میکند و با ذوقی که در چشمانش دویده، میگوید:
_خیلی وقت بود ازین اجاقه استفاده نکرده بودم. آخه اینو آقاجواد ساخته بود. دوست نداشتم کسی جز خودش اینجا آشپزی کنه.
بغضم میگیرد ولی سعی میکنم خوددار باشم. حمیده را به خودم میچسبانم و میگویم:
_قشنگ درستش کردنا!
سری تکان میدهد و دستش را روی صورتش میگذارد.شیر آب را باز میکند و صورتش را میشوید.
گرهی روسریاش را کمی بازتر میکند و روی کُنده ی درخت مینشیند.حالش که بهتر میشود برمیخیزد و به بچه ها میگوید:
_دور و بر دیگ نیاین ها! محمدرضا مراقب داداشت باش.
محمدرضا چشمی میگوید و حمیده از پله ها بالا میرود.حمیده پله ی آخر می ایستد و رو به من میگوید:
_تو نمیای؟
مکث میکنم و فوراً میگویم:
_چرا الان میام!
پیازها را توی حیاط میآوریم تا کمتر چشمانمان را اذیت کند بعد هم هردو مشغول پیاز خورد کردن میشویم.
اشک از سر و رویمان میچکد و در عین حال خنده ی مان به هواست.پیازها را حمیده میبرد و خورشتهایش را درست میکند.
من هم سرگرم چیدن میوه ها و شیرینی ها میشوم که صدای در، در خانه میپیچد.حمیده دستهایش را آب میکشد و چادر سرکنان در را باز میکند.
_کیه؟
_منم زهرا، عمه درو باز کنین!
حمیده لبخند میزند و در را باز میکند. زهرا و زهره وارد میشوند و عمه شان را بغل میگیرند.
کمی جلوتر که میآید به من دست میدهند و میگویند برای کمک آمده اند.
زهرا میوه ها را از دستم میگیرد و میگوید:
_تو دست نزن عزیزم، عروس که کار نمیکنه!
از خجالت لپهایم گل می اندازد و به زور زهرا مرا از کار جدا میکند.حمیده نگاهم میکند و از نگاهش خنده میبارد.
زهره توی حیاط میرود و سری به خورشت میزند. زهرا دستم را میگیرد و کناری می نشاند؛ از عمه اش میپرسد:
_عمه دیگه چیکار داری؟
حمیده لبخند میزند و میگوید:
_فعلا که کاری نیست ولی بعدا بهتون میگم.
کم کم خورشید جایش را به ماه میدهد و بانگ اذان مغرب به گوش میرسد.همگی برای نماز آمده میشویم و بعد از نماز، حمیده میگوید:
_ریحانه جان آماده شو که دیگه میان.
چشمی میگویم و با احتیاط پیراهن و شلوار شیری رنگم را میپوشم که زهرا از راه میرسد و میگوید:
_به به! ماه شدی دختر!
لبخند روی لبانم جا خشک کرده است و از او تشکر میکنم.با صدای زنگ ته قلبم خالی میشود و دستپاچه میشوم.
چادرم را برمیدارم و با حالت دو خودم را به آشپزخانه میرسانم. حمیده هم مثل من است،
لبخند جزئی از صورتش شده و چشمکی به من میزند و میرود.دستانم را بهم گره میزنم و زیر لب ذکر میگویم.
زهره و زهرا دورم را گرفتهاند و شعر میخوانند، دلم همچون دریایی طوفانی است که امواج خروشان متلاطم اش کرده اند.
صدای حاج آقا و احوالپرسیهای حاج خانم به گوشم میخورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است.
خیلی زود صدای او هم میآید و قلبم شوری دیگر به خود میگیرد.همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار میروم.
حمیده خانم وارد آشپزخانه میشود و با لبخند به من میگوید:
_اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها!
آنقدر دلهره دارم که فکر میکنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم!
نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و میگویم :
_میشه شما چایی رو ببرین؟
اخم میکند و میگوید:
_وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه!
_آخه...
انگار حرفم را نمیشنود و از آشپزخانه خارج میشود.یک نگاهم به کتری است که قُل قُل میکند
و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای میریزم و سعی میکنم کف نکند.
نفس عمیقی میکشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده میشود، کنترل میکنم.
سینی را برمیدارم و سر به زیر وارد جمع میشوم.اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف میکنم بعد به حمیده،
وقتی به طرف اقامرتضی میروم دستانم بیشتر میلرزند.خدا خدا میکنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همینطور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر میکند.
در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول میکنم.
حاج آقا نگاهی به من و مرتضی میاندازد و میگوید:
_خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن.ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم. این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم. پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمیشناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد میکردم..
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹۱ و ۹۲
بعد هم اینگونه حرفهایش را ادامه میدهد:
_ماشاالله هردوی شما هم با عقل و شعور هستین و هم دیگه خوب و بد رو میدونین، فقط میمونه یه صحبتهایی که اونم عرض میکنم. اولا بحث مهریه و شرایط عروس خانم هستش، دوما یه صحبتم باید این دوتا جوون باهم داشته باشن.
واقعا در این شرایط به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین مهریه بود! مغزم قفل کرده و نمیدانم چه بگویم.
حمیده مرا از این مخمصه نجات میدهد و میگوید:
_راستش ما در این مورد حرفی نزدیم، اگه اجازه بدید ریحانه جان یکم فکر بکنن و جواب بدن.
با حرف حمیده، نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم:
_با اجازه ی همگی من باید بگم، حمیده جان درست میگن. من شروطی دارم ولی درباره مهریه بعدا صحبت میکنم.
حاج آقا باشه ای میگوید و از اقامرتضی میپرسد:
_خب جوون، شما یه خونه داری که دست دختر ما رو بگیری و اونجا ببری؟
اقامرتضی که تا آن لحظه جیک اش در نیامده بود، با لحن بسیار آرامی میگوید:
_راستش خونه از خودم نیست و اجارهاس.
_خب اول ازدواج نباید سخت گرفت، ان شاالله با کمک هم خونه و زندگی میسازین.
یکهو یک عدد به عنوان مهریه توی ذهنم شکل میگیرد و از همه مهمتر یک جرقهای متفاوت!
به آرامی به حمیده چیزی میگویم و او میگوید:
_مثل اینکه ریحانه خانم، عدد مهریه رو میخوان تعیین کنن.
همزمان تمام نگاه ها به من برمیگردد و دوازده مردمک مختلف به من زل زده اند.
من هم چپ چپ نگاهشان میکنم. زیر حجم نگاه های سنگین که روی من است، به آرامی میگویم:
_مهریه من ۲۰۰۰ تومان پول با یک دور قرآن به همراه تمام اعلامیههایی که آیت الله خمینی از گذشته تا آینده خواهندداد، هستش.
همگی چشمان شان از تعجب گرد میشود. چند دقیقه ای سکوت است که با خندهی حاج آقا این سکوت شکسته میشود.
_به به! عجب مهریهای!
حمیده در گوشم نجوا میکند:
_آفرین خوب مهریهای جلو پاش گذاشتی.
مرتضی مهریه را قبول میکند و کمکم وقت آن میرسد که باهم صحبت کنیم.
حاج آقا ما را به اتاق میفرستد و او یک طرف اتاق و من طرف دیگر هستم.
نگاهم به قرص کامل ماه می افتد، انگار از آسمان به ما چشم دوخته.طولانی ترین شب سال، شبی سرنوشت ساز برای من و اقامرتضی است.
هردو مان ساکت هستیم که این سکوت را اقامرتضی زیر پا میگذارد و میگوید:
_چیزی نمیخواین بگین؟ الان صدامون میزنن ها!
رشته کلام را به دست میگیرم و میگویم:
_ من ازتون یه درخواست دارم، شایدم یه شرط!
سرش را کمی بالاتر می آورد و میگوید:
_بفرمایین.
_من میدونم زندگی ما، عادی نیست.شاید همین فردا فرار کنیم شایدم همین امشب پس توقعی از شما ندارم که خونه و ماشین داشته باشین. ولی به جز تموم اینا من میخوام، منو شما تحت هر شرایطی هم رو حمایت کنیم. ببینین فکر نکنین اگه به شما جواب مثبت دادم بخاطر دوستی شما با داییم یا بی کسی که الان دارم هستش! نه! من دنبال همسفر هستم توی مسیری که انتخاب کردم و میتونم هم تنها برم. از شما میخواهم همسفری برام باشید که مکمل هم باشیم. من به دنبال تفاوت های شما با خودم نیستم چون میدونم اگه اینطور باشه؛ نمیتونم با شما زندگی کنم. من به دنبال اشتراکاتی هستم که بین خودم و شما هست. قبول میکنین؟
_خب منم همینطور! اتفاقا تفاوتهای که شما با من دارین برام قابل ارزشه و ممنونم من رو با تفاوتام پذیرفتین.
_و یک چیز دیگه... ازتون میخوام هرگز بهم دروغ نگین، چون هیچ چیز مثل دروغ ارزش آدم ها رو پیش من پایین نمیاره و دوم اینکه اگه دعوا و قهر کردیم بیشتر از یک روز نباشه.
خنده اش میگیرد و میگوید:
_قبول میکنم.
+من حرفی ندارم. شما چطور؟
_من میخوام قولی بهتون بدم. میخوام بهتون بگم من تمام تلاشم رو برای خوشبختی شما میکنم... و قول میدم.
آن چنان کلمات را از ته قلبش ادا میکند که واقعا باورم میشود که تمام سعی اش میکند.
از جا بلند میشویم، دم در تعارف میکنیم که کی اول برود.من و خودش متوجه نمیشویم
اما با صدای حمیده که میگوید:
_بیاین دیگه!
تعارف را ول میکنیم و اول من خارج میشوم! زهرا شیرینی ها را دور میدهد و حاج آقا از من نظرم را میپرسد. عرق شرم بر روی پیشانی ام مینشیند و به سختی میگویم:
_نظرم مثبته!
حاج آقا میپرسد:
_چی؟
با صدای حمیده که حرفم را تکرار مکند، تازه میفهمم چقدر صدایم آرام بوده!همگی دست می زند و ما بیشتر خجالت میکشیم.
حاج آقا میگوید:
_خب! امر خیر رو نباید به تاخیر انداخت!
بنظر من شما فردا یه خرید کوتاه داشته باشین و شب یه مهمونی توی منزل ما بگیریم و تمام... چطوره؟
من با مهمانی ساده مشکلی ندارم ولی وقتی به فکر این می افتم که در آن مهمانی ساده خانواده ام نیستند، قلبم از درد فشرده میشود.
اقامرتضی تایید میکند و میماند جواب من. من هم می گویم:
_مشکلی نیست ولی خودتونو به زحمت نندازین.
حاج خانم با صمیمیت تمام میگوید:
_زحمت چیه؟ اتفاقا خیلی هم خوبه.
بساط شام را پهن میکنیم و همگی کمک میکنند. همه سر سفره نشسته اند و حمیده تعارف میکند.
دلم میخواهد زیر چشمی نگاهش کنم اما این اجازه را به خودم نمیدهم ولی نمیدانم چطور که بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزنم. او هم سرش را میچرخاند و نگاهم میکند
و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس میگیرم و سر به زیر می اندازم.
تا آخر شام فقط با غذایم بازی میکنم و چیزی از گلویم پایین نمی رود.بعد از شام میوه ها را تعارف میکنند.
گاهی نگاهم را دور خانه میچرخانم تا با او چشم تو چشم نشوم. وقتی حاج آقا بلند میشود و یاعلی میگوید، میفهمم میخواهند بروند.
از زمین کمک میگیرم و بلند میشوم، با دستم چادرم را از زیر چانه میگیرم و با حمیده هم قدم میشوم.
مدام خداحافظی میکنم تا همگی میروند؛ دوست داشتم لحظه ی آخر اقامرتضی را ببینم اما چشمانم او را نیافتند.
حمیده که از کت و کول افتاده است همان جا توی آشپزخانه مینشیند تا نفسی چاق کند. احساس میکنم به هوا نیاز دارم
برای همین به طرف حیاط میروم و کنار نردبان می ایستم. انعکاس نور مهتاب در میان حوض آن قدر تماشایی است که دوست دارم ساعت ها، فارغ از سردی هوا آنجا به تماشایش بایستم.
صدای قیژ قیژ در مرا از رویای مهتاب بیرون میکشد.حمیده پتویی روی شانه ام می اندازد و میگوید:
_آخرین شبی که باهامون هستی، مریض نشی یه وقت.
دلم میگیرد، تا کمی خو میگیرم باید به جای دیگری کوچ کنم.تمام اجزای صورت حمیده را از نگاهم میگذرانم و میگویم:
_دلم برای تو، بچه ها و این حیاط تنگ میشه. دلم برای تک تک گلدونای کنار پیش صحن تنگ میشه...
دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_غصه نخور! هر وقت که بخوای میتونی بیای پیشمون.
+واقعا؟
_آره، چرا که نه.
مردمک چشمان حمیده همچون تیله ای درخشان میان آسمان چشمش خودنمایی میکند.
دلم میخواهد در سکوت این شب دل انگیز، دستانش را بگیرم و مثل شب های قبل باهم همین جا چای بخوریم.
او از هر دری صحبت کند و من گوش به نوای صوتش بدهم.
افسوس که دلم نمیخواهد مریض شود.
باهم به داخل خانه میرویم و او جایش را کنار بچه ها پهن میکند.
من هم روی تشک دراز میکشم و به آسمان تیره ای نگاه میکنم که تا ساعاتی دیگر غرق در نور میشود.
حمیده وارد اتاق میشود و بالا سرم می نشیند. سرجایم نیم خیز میشوم و بعد می نشینم.
_راحت باش دختر!
+راحتم.
نفس های ممتد حمیده پرده ی گوشم را نوازش میدهد.انگار سکوت بینمان گویاتر از هر سخنی ست. هر دومان بیم از فردایی داریم که دیگر نیستیم. حمیده شیشه ی سکوت را میشکند و میگوید:
_یادش بخیر، شبی که به عقد جواد درومدم، ذوق اینو داشتم که فردا میبینمش و باهم کلی تو باغهای روستا قدم میزنیم و اگرم آقام ببینه دیگه اخم و تَخم نمیکنه. همینطور هم شد، فرداش توی باغ گیلاس هم رو دنبال میکردیم!
خنده ی کوتاهش بسیار شیرین بود. هرموقع که از جواد میگفت چشمه ی چشمش میجوشید
و تمامی نداشت. از جایش بلند میشود و قبل از رفتن میگوید:
_فردا صبح میرین خریدا!
از لفظ "میرین" خوشم نمی آید و میگویم:
_مگه شما نمیای؟
+نه دیگه دوتای برین و سریع برگردین.
_میشه توهم بیای؟
کمی مکث میکنم و وقتی میبینم چیزی نمیگوید، "خواهش می کنم" هم به آخر جمله اضافه میکنم.
مردمکش را دور کاسه ی چشم میچرخاند و میگوید:
_حالا ببینم.
در را که میبندد در تنهایی خودم غرق میشوم. ته ته قلبم چراغی از جنس شوق روشن است و طولانیترین شب سال با بی خوابی که به سرم میزند
برایم واقعا طولانی ترین شب میشود.تا صبح بیدار هستم و از پنجره به ماه نگاه می کنم.
توی آسمان ستاره ی بخت و قبال خودم و اقامرتضی رو پیدا میکنم و کلی برنامه برای آینده ام میچینم.تا دم دمای صبح پلک روی پلک نمیگذارم و صبح یکی، دو ساعتی می توانم بخوابم.
خورشید نورش را توی صورتم میپاشد و با تابش آفتاب چشمانم را باز میکنم.حمیده صدایم میزند و سریع بلند میشوم.
آبی به صورتم میزنم و حمیده با طعنه می گوید:
_به به ساعت خواب! بیا صبحونه بخور که شادوماد از راه میرسه.
گل شرم روی گونه هایم مینشیند و سر به زیر چند لقمه ای برمیدارم.صدای زنگ در که بلند میشود مثل فنر از جا بلند میشوم و میروم تا حاضر شوم.حمیده به مرتضی تعارف میکند که بیاید داخل اما او میگوید توی ماشین منتظر است.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹۳ و ۹۴
نمیفهمم چطور لباس میپوشم و آماده جلوی در میایستم که حمیده چشمانش گرد میشود.
در را قفل میکند و به طرف ماشین میرویم. همان فلوکس است و در عقب را باز میکنم و حمیده میگوید جلو بنشینم اما چون هنوز نامحرم هستیم قبول نمیکنم.
اقامرتضی از توی آیینه نگاهم میکند و سلام میدهد.آن چنان تیپ زده است که نگرانم چشم بخورد!
به طرف جواهری میرویم و در راسته ی جواهری ها قدم میزنیم.احساس میکنم اقامرتضی میخواهد چیزی بگوید اما نمیگوید.
به ویترین مغازه ای خیره میشوم و یک انگشتر طلا با دو نگین سفید مرا به خود خیره میکند.انگشتر را به حمیده نشان میدهم
و از سلیقه ام تعریف میکند.با شرم اقا مرتضی را صدا میزنم و انگشتر را نشانش میدهم. او هم میگوید خوب است.
وارد مغازه میشویم و مرتضی میگوید:
_شما برین منم میام.
حمیده انگشتر را به مرد فروشنده نشان میدهد و مرد مسن انگشتر را از توی ویترین درمیآورد و نشانمان میدهد.
انگشتر را در انگشتم میگذارم و به حمیده میگویم نظرش را بگوید.
_خیلی بهت میاد!
کمی هم خودم نگاهش میکنم و به طرف در میروم تا به اقا مرتضی هم نشان دهم.
با دیدن اقامرتضی آن هم با حالتی آشفته جا میخورم.
بیچاره مقداری پول در دست دارد و همه اش میشمارد. حساب کار دستم می آید و سریع برمیگردم. حمیده درگیر زرق و برق جواهر شده و میگوید:
_بیا ریحانه اینو ببین.
انگشتر را روی پیشخوان میگذارم و میگویم:
_نه از دور قشنگه، تو دستم جالب نیست.
مرد فروشنده مدلهای دیگر را نشانم میدهد و من دردم چیز دیگری است. حمیده در گوشم میگوید:
_اون که تو دستت قشنگ بود!
دوباره حرفم را تکرار میکنم و از مغازه خارج میشویم.اقامرتضی فوری جلو می آید و میگوید:
_الان میخواستم بیام.
انگشت اشاره ام را به دو طرف تکان میدهم و میگویم:
_خوب شد نیومدین، جالب نبود.
توی راستهی بازار به هرچی طلافروشی است پشت میکنم و به بهانه ای فراری میشوم.حمیده خسته و کلافه وار به من تشر میزند:
_خسته شدم دختر!
جواب را نمیدهم و چند قدمی که برمیدارم با دیدن یک نقره سرا لبخند می زنم. به طرف مغازه نقره میروم و انگشتری با نگین های ردیفی و ریز انتخاب میکنم.
حمیده چپ چپ نگاهم میکند و میگوید:
_آخه نقره؟ این همه طلا رو ندیدی، صاف اومدی اینجا!
خودم را کشته مرده ی انگشتر نشان میدهم و وارد مغازه میشویم.انگشتر به دستم جلوه ی دیگری میدهد
و همچون گلی که در بوستان جلوه میکند، دستم را زیبا نشان میدهد.اقا مرتضی هم حلقه ای نسبتا ساده برای خودش انتخاب میکند و هردو راضی خارج میشویم.
توی بازار هم مراعات میکنم و جز یک دامن کلوشِ سفید و پیراهن نگین کار شده ای چیزی نمیخرم.
دلم میخواهد خانم غلامی را برای مراسم دعوت کنم و از مرتضی میخواهم به خانه شان برود.
حمیده میگوید اول او را برسانیم و بعد سراغ آن کار برویم.حمیده پیاده میشود و خداحافظی میکنیم.
آدرس را به او میدهم و به خریدهایمان نگاه میکنم که در عین سادگی ولی برایم لذتبخش بود.مرتضی توی کوچه می ایستد و میپرسد:
_منم باهاتون بیام؟
+بیاین.
دوش به دوش هم حرکت میکنیم. از پله ها بالا میروم و زنگ را فشار میدهم. صدای خانم می آید و خودم را معرفی میکنم.
در را باز میکند و با دیدن مرتضی جا میخورد. میخندم و بغلش میکنم و میگویم:
_راستش امشب یه مراسم کوچیک داریم اگه وقت دارین شما هم بیاین.
خانم خوشحال میشود و قبول میکند. آدرس را برایش مینویسم و خداحافظی میکنیم. توی ماشین مینشینم و میگویم:
_من فقط همین یه آشنا رو داشتم. شما چی؟
_منم دوتا از دوستام میان.
آهانی میگویم و از کوچههای تنگ و کاهگلی محله رد میشویم.قار و قور شکمم بلند میشود
و افسوس میخورم چرا بیشتر صبحانه نخورده ام.توی ماشین نشسته ایم که اذان از مسجدی بلند میشود.رو به اقامرتضی می گویم:
_آقا مرتضی میشه بایستین تا نماز بخونیم؟
چشمی میگوید و اولین جا پارک میکند.
پرسان پرسان خودمان را به مسجد میرسانیم و در وضوخانه، وضو میگیرم.
وقتی آماده ی نماز میشوم که همگی به رکوع میروند
سریع چادرم را روی سرم میگذارم و نیت میکنم.بعد از نماز از هول و ولای این که اقامرتضی منتظر نشود، سریع بلند میشوم تا دیر نرسم.
دعای فرج را زیر لب زمزمه میکنم و از مسجد بیرون می آیم.اقامرتضی کنار تیر چراغ برق ایستاده و با دیدن من لبخند میزند.
به طرفش میروم و باهم به سمت ماشین میرویم.وقتی در کنارش قدم میزنم انگار کوهی در نزدیکی ام هست که میتوانم در پناهش احساس آرامش کنم.توی ماشین مینشینم که میگوید:
_یه لحظه صبر میکنین تا برگردم؟
قبول میکنم و او میرود.با نگاهم بدرقه اش می کنم تا وقتی که میان مردم گم میشود.
هوای ماشین خفه است و شیشه را پایین میکشم.نگاهم به لباس عروسم است، همان پیراهن و دامن ساده که توی کاغذ پیچیده شده.
کاغذ را روی پایم میگذارم و دستم را روی نگین های پیراهنم میکشم.لبخندی روی لبم می آید و سر بلند میکنم.
چشمانم تقلا میکنند تا او را بیابند اما پیداش نمی نم.حدود یک ربع بعد تقی به شیشه میزند که چون حواسم نیست، کمی میترسم.
در را باز میکند و مینشیند.لبخند دندان نمایی میزند که ردیف دندانهای سفیدش به نمایش درمیآید.پاکتی را به طرفم میگیرد و میگوید:
_بفرمایین!
نگاهم به درون پاکت میرود و یک ساندویچی برمیدارم.از آیینه نگاهم میکند و میگوید:
_ببخشید نمیدونستم چی میخورین، همون سوسیس گرفتم.
تشکر میکنم و میگویم:
_همین خوبه.
توی ماشین ساندویچمان را میخوریم و به طرف خانهی حاج آقا به راه میافتیم.توی راه یک لحظه نگاهم را به آیینه میدهم که او هم سریع نگاهم را روی هوا میقاپد.
از پیوند نگاهمان چیزی نمیگذرد و با لبخند چشمانم را به جایی دیگر مشغول میکنم.
به کوچه شان که میرسیدیم شروع میکند به بوق زدن و ظهیر، محمدرضا و علیرضا از خانه بیرون میدوند و دور ماشین میچرخند.
خنده هر دومان بلند میشود و بچه ها هم شادمان دنبالم میآیند.اقامرتضی می ایستد و پیاده میشویم.
علیرضا و محمدرضا را در آغوش میگیرم و اما ظهیر هنوز از من خجالت میکشد. اقامرتضی با سنگ ریزه به در میزند و یاالله میگوید.در را هل میدهد و با دست اشاره میکند.
_بفرمایین، شما اول برین.
از خجالت سرم را پایین می اندازد و چشم میگویم.توی حیاط، حاج آقا به استقبالمان می آید و به داخل راهنمایی مان میکند.
وارد خانه که میشوم، زهرا و زهره دورم را میگیرند و حاج خانم و حمیده کِل میکشند.
دیگر خنده ام را نمیتوانم پنهان کنم و مدام با همان خنده هیس هیس میکنم.
حمیده گوشش بدهکار نیست و با کِل مرا وارد اتاق میکند.
بساط چای و میوه را جلویم میگذارد و حمیده میگوید:
_سریع بخور که مونس خانم میاد.
با تعجب میپرسم:
_مونس خانم کیه؟
چشمکی میزند و میگوید:
_عروسیته دختر! یه آرایشگر نباید باشه، یه دستی به صورتت بکشه؟
امان از دست حمیده! کلی نقشه برایم کشیده است و من خبر ندارم.اقامرتضی وارد نمیشود و فقط از پنجره میبینم با حاج آقا بیرون میروند.
چایم را که میخورم مونس خانم هم از راه میرسد، تبریکی به من میگوید و چایش را میخورد.بهش میخورد سی و خورده ای باشد،
خال وسط پیشانی اش اولین چیزی است که توجه ام را جلب میکند.حمیده با ایما و اشاره به من میفهماند چادرم را در بیاورم.
چادرم را به دستش میدهم که مونس خانم چشمانش را ریز میکند و همچین توی صورتم زل میزند که انگار چیزی در من گم کرده!
نگاه سنگینش را نمیتوانم تحمل کنم و جایی دیگر را نگاه میکنم.مونس خانم رو به من می گوید:
_بی زحمت روسری تو هم دربیار که کارمو شروع کنم.
حمیده با گذاشتن چشمانش روی هم کارش را تایید میکند و با اکراه روسری ام را درمیآورم. موهای پر پشت و خرمایی ام را که می بیند، لبخندی میزند و میگوید:
_یه بافت قشنگ برات درس میکنم.
میخواهد موهایم را شانه بزند که خودم پیش قدم میشوم و بعد شروع میکند به بافتن. یک بار از سمت چپ شروع میکند، یک بار از سمت راست
و از کارهایش گیج میشوم با خودم میگویم یعنی آخرش چه میشود؟!به زهرا که عصای دستش است میگوید که آب قند بیاورد تا مو پیچ بخورد.
اخم میکنم و میگویم:
_آب قند که موهامو کثیف میکنه!
هیسی به من میگوید و ادامه میدهد:
_نگران نباش خیلی نمیزنم.
زهرا می آید و کارش کمی بعد تمام میشود.دوست دارم خودم را نگاه کنم که مونس خانم میگوید بعد از اتمام کار خودم را ببینم.بعد از آن که صورتم را تر و تمیز میکند میخواهد آرایش کند که میگویم:
_من از آرایش زیاد خوشم نمیاد!
لبخندی میزند و میگوید:
_منم زیاد آرایشت نمیکنم، این صورت بدون آرایشم خوشگله!
تشکر میکنم و سرگرم کارش میشود.از بس سرم را نگه داشتهام، گردنم درد میگیرد. حمیده لباسهایم را از کاغذ درمیآورد و آویز میکند.
حاج خانم از سلیقه ام تعریف میکند و با پایین رفتن خورشید، خونابه ای آسمان را فرا میگیرد.با غرغرهای من، مونس خانم بساطش را جمع میکند
و آینه را به دستم میدهد. آینه را جلوی صورتم میگیرم و با دیدن چهره ام لبخند رضایت بخشی میزنم و تشکر میکنم.
حمیده لباسهایم را میآورد و میگوید تا اقامرتضی نرسیده بپوشم.لباسها را میگیرم و در اتاق انباری میپوشم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹۵ و ۹۶
جلوی آینه میایستم، زهرا با دیدنم دست میزند و از سلیقهام تعریف میکند.با صدای زهرا کم کم همگی جمع میشوند و ماشاالله گویان نگاهم میکنند.
یکهو دلم هوای مادر را میکند، کاش اینجا بود و مرا در این رخت و لباس میدید. چقدر آرزو داشت که عروسیم را ببیند
و اکنون در کنارم نیست که با دیدنم با همان لهجه مشهدی اش، ماشاالله و هزار الله اکبر بگوید.
لیلایی در کنارم نیست که از دیدن چهره ام به وجد بیاید و بگوید چقدر شبیه مادر شده ام.
با دیدن خودم در دل آینه، بیشتر به این پی میبرم که چقدر شبیه مادر بودم. دوست دارم یک دل سیر توی آینه خودم را نگاه کنم و به یاد مادر بیوفتم. حمیده جلو می آید و میگوید:
_خوشگل شدی عروس جان، لازم نیس به این آینه اینقدر زل بزنی!
لبخند تلخی به حرف حمیده میزنم.کسی در آن لحظه درد دلم را نمیداند، دوست دارم از همین جا تا مشهد به عشق مادر پیاده قدم بردارم
تا یک بار دیگر، فقط و فقط یک بار دیگر بر دستان رنج کشیده اش بوسه ای از جنس عشق بزنم.در آن لحظه تمام سعی ام این است که گریه نکنم که صدای اذان هوش از سرم میپراند.انگار خدا فهمیده است در دلم چه میگذرد و میخواهد با حرف زدنِ با او، دردم را تسکین دهد.
همزمان صدای یا الله های چند مرد بلند میشود و سریع خودم را به اتاقی می اندازم.
زنها هم چادرهای رنگی شان را سر میکنند و پرده های نشیمن را می اندازند.حمیده صدایم میزند و عاقبت پیدایم میکند و با خنده میگوید:
_قایم شدی مثلا؟
از خنده اش من هم خنده ام می گیرد و میگویم:
_نه! وقتی صدای مردا اومد هول شدم و خودم توی این اتاق انداختم.
آهانی زیر لب میگوید و بینمان سکوت میشود.یکهو با هم شروع به حرف زدن میکنیم و بلافاصله ساکت میشویم.
خنده مان میگیرد و حمیده میگوید:
_خب بگو.
+نه تو بگو!
_نه دیگه امشب، شبه توعه پس تو بگو.
فهمیدم اگر بخواهم تعارف تکه پاره کنم باید تا فردا ادامه دهم.پس تعارف را کنار میگذارم و خودم میگویم:
_میشه یه جا نماز بیاری تا نماز بخونم؟
حمیده لبخندی میزند و میگوید:
_اتفاقا میخواستم در مورد نماز باهات حرف بزنم.
+خب؟
_هیچی، حاج آقا گفتن یه نماز جماعت بخونیم.
با شنیدن حرف حمیده، خوشحال میشوم و فوراً باهم از اتاق خارج میشویم.بین مردها و زنها پرده ای بود و همگی توی یک صف جا شدیم.
بعد از نماز مونس خانم با من دست میدهد و میگوید:
_تا حالا عقدی نرفته بودم که توش نمازِ جماعت بخونن. انشاالله که خوشبخت بشی دختر!
لبخندی میزنم و شاد میشوم از اینکه زندگیام را با بندگی خدا میخواهم شروع کنم.حمیده هم چشمک میزند و می گوید:
_آره واقعا! منم تو همین فکر بودم.
برای اینکه راحت باشیم به اتاق گوشه میرویم و مردها در اتاق مشرف به حیاط مینشینند.چند دقیقه بعد زهرا وارد اتاق میشود و میگوید:
_یه خانم اومدن! میگن فامیلشون غلامیه!
لبخندی به پهنای صورتم میزنم و به زهرا میگویم راهنمایی شان کنند.خانم غلامی با عطیه وارد میشوند
تا میخواهم بلند شوم خانم دستم را میگیرد و نمیگذارد.به ناچار نشسته، دیدهبوسی میکنیم و خانم با چشمان خندان میگوید:
_انشاالله خوشبخت بشی عزیزدلم.
مونس خانم دف اش را برمیدارد و شروع میکند به زدن. همگی دست میزنند و گاهی کل میکشند.
حاضران خیلی زیاد نیستند و تنها کسی که من دعوتش کرده ام فقط خانم غلامی است.
کمی که می گذرد زهره وارد میشود در گوش مادرش چیزی میگوید.حاج خانم لبخندی میزند و میگوید:
_خب میگن عروس خانم بیان که خطبه رو بخونن.
قلبم شروع میکند به تالاپ تلوپ کردن!
آنقدر استرس گرفته ام که احساس میکنم اتاق تنور است! گونه هایم گُر میگیرد انگار که دو کفگیر داغ به آن چسباندن.
خانم غلامی و حمیده دورم را میگیرند و با سلام و صلوات به طرف نشیمن میرویم. اقا مرتضی روی صندلی نشسته است و کنارش هم صندلی دیگر گذاشته اند.
چادر را آنقدر روی صورتم کشیده ام که برای دیدن مجبورم گاهی گوشه ی چادر را بالا بگیرم.
وقتی روی صندلی مینشینم احساس میکنم تمام بدنم میلرزد و چیزی نمانده سکته کنم!
کمی خودم را دلداری میدهم و میگویم ناسلامتی عروس هستم. نمیخواهند که دارم بزنند!
یک "بله" میگویم و خلاص! بله گفتن که اینقدر های و هوی ندارد!
وقتی همه جا ساکت میشود، حاج آقا خودش شروع میکند به خطبه خواندن.
حدیث پیامبر را که میخواند، شروع میکند به گفتنِ:
_خانم سیده ریحانه حسینی فرزند مجتبی! آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ دوهزار تومان پول به عقد آقای مرتضی غیاثی فرزند یدالله در بیاورم؟
دلم بدجور شور میزند، حال دیگری دارم. انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت.
همه سکوت کردهاند که زهرا میگوید:
_عروس خانم رفتن گل بچینن.
بار دوم که حاجآقا شروع میکند به خطبه خواندن چیزی نمیشنوم.تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه میروند.
شیشهی بغض در گلویم میشکند و چشمانم نم دار میشود.وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند.
گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمیگوید؟در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید:
_اگه خواستی یه بله ای هم بگو!
خنده ام میگیرد و بعد ماجرا را میفهمم.
حاج آقا بعد از سکوت طولانی که میکند، دوباره تکرار میکند:
_آیا بنده وکلیم؟
چشمانم را میبندم و چهره ی آقاجان را تصور میکنم.با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، میگویم:
❤️_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله!
همگی دست میزنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.نقل و گلبرگ روی سرمان میریزند
و اقامرتضی صدایم میزند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان میشود.
چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند میفرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است.
صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(علیهالسلام) با فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) میخواند.
تصنیف که تمام میشود، مردها میروند و فقط اقامرتضی میماند.
همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که میشنوم حمیده به اقامرتضی میگوید، چادرم را کنار بزند.
باز صدایم میزند و رویم را بهش میکنم.
با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار میزند و وقتی قیافه اش می بینم، میفهمم حالش بهتر از من نیست!
تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گلهای قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند!
حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم میگذارد.هر دومان دستمان میلرزد
و باعث میشود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.من هم دستان اقامرتضی را میگیرم و انگشترش را به دستش میگذارم و همه شروع میکنند به دست زدن.
تا آن موقع نمیتوانم ببینمش اما بعد نگاهم لباسهایش را میبیند.موهایش را بالا زده و فری داده است!
کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ میکند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود!
از حالاتش خنده ام میگیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمیماند.سرم را پایین میاندازم و دیگر رویم نمیشود نگاهش کنم.
سفره ی عقدمان را تازه میبینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر.
💕همین شد سفره ی عقد و عروسی مان!
شام را که میکشند از خجالت آب میشوم که هیچ کمکی نکردهام! حمیده خودخوری ام را که میبیند کنارم مینشیند و با حرف سرم را گرم میکند.
برای من و اقامرتضی سفره ی جداگانه ای پهن میکنند.غذا را که می آورند می مانم چطور کنار اقامرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم!
چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمیخورم.
مرتضی انگار متوجه معذب بودنم میشود و کمی فاصله میگیرد.بعد که میبیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت درمیآورد و میگوید:
_چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین!
سرم را که بالا میآورم با چشمها و پچ پچ ها مواجه میشوم.برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان میدهم که مثلا نمی فهمم چه میگویی!
بیچاره دوباره تکرار میکند اما فقط یک کلمه میگویم و آن "نه" هست.حاج خانم پیشم می آید
و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر میکنم.انگار حال و روزم را میفهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا میکند.
کم کم شام را هم میخوردند و چند نفری که مهمان هستند میروند.خانم غلامی جعبه ای را کنارم میگذارد و میرود.
چند نفری هم پول به دستم میدهند و من به اقا مرتضی میدهم.حمیده کنار گوشمان میگوید:
_پاشین که وقت رفتنه!
مبهوت نگاهش میکنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد! اقامرتضی بلند میشود و دستم را میگیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق م کند و لرزش اش که بماند!
همگی آرام دست میزنند و پشت سرمان می آیند.حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی میکنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام میکنند.
اقامرتضی خم میشود و دستان حاج آقا را میبوسد.
دوستانش سر به سرش میگذارند و با او شوخی میکنند.دوباره حمیده را در آغوش میگیرم و اشک میریزم.حاج خانم به حمیده میگوید:
_بسه عروسو به گریه انداختی! شگون نداره!
زهرا و زهره را هم بغل میگیرم و با راهنماییهای اقامرتضی به طرف ماشین میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹۷ و ۹۸
فلوکس را نوار سرخ زده و گل به کاپوتاش چسبانده. در جلو را برایم باز میکند و سوار میشوم. همگی بدرقه مان میکنند و علیرضا کنار ماشین می ایستد و برایش دست تکان میدهم.
اقامرتضی ماشین را به حرکت درمیآورد و میرویم.حالا نه از هیاهویی خبری است نه از نگاهای خیره به ما.
یکهو مرتضی چشمانش را ریز میکند و از آیینه عقب را نگاه میکند.میپرسم:
_چیزی شده؟
سری تکان میدهد و میگوید:
_مثل اینکه کارمون دارن!
دنده عقب میگیرد و به محمدرضا میرسیم. بیچاره از بس دویده رنگی به صورتش نمانده و بریده بریده می گوید:
_مامانم... ساکِ ریحانه خانم رو آوردن! یادشون رفته بهشون بدن.
مرتضی بپر بالایی میگوید و برمیگردیم.
حمیده ساکم را توی ماشین میگذارد و از پنجره هم را دوباره بغل میکنیم.اشکش را با گوشه ی روسری اش پاک میکند و با به سلامتی راهی مان میکند.
از توی ساک چادر مشکی ام را درمیآورم و سر میکنم. اقامرتضی چند باری نگاهم میکند و من از نگاهش فرار میکنم.
آخر یک جا پارک میکند و مستقیم در چشمانم زل میزند، من هم رویم را بطرف خیابان برمیگردانم که صدایم میزند.
_ریحانه سادات!
لب ورمیچینم و میگویم:
_بله؟
سرش را روی صندلی میگذارد و از ته دل میخندد.فقط با چشمان مثل وزق نگاهش میکنم که به چه میخندد!
یک لحظه نگاهم میکند و دوباره میخندد. اخم میکنم و فکر میکنم عیبی توی صورتم هست!
_چیه؟ چیزی شده؟
خودش را به طرفم میچرخاند و میگوید:
_نه! مگه باید چیزی بشه!
چشمانم را ریز میکنم و کُفری میشوم.
_توی صورتم نگاه می کنین بعد میگین چیزی نشده! پس این خنده برای چیه؟
_آدم شب عروسیش نخنده، کی بخنده؟من خوشحالممم. امروز رویامو تو واقعیت دیدم.
بدون پلک زدن فقط نگاهش میکنم.ادامه میدهد:
_نمیدونی چقدر واسه ی همچین روزی انتظار میکشیدم! اصلا باورم نمیشه!
قربونت برم... قربونت برم خدا!
کمی این دست و آن دست میکنم و می گویم:
_خب کجا میریم الان؟
نگاهم میکند و میگوید:
_میای بریم پیش مادر و پدرم؟
نخواستم از او بپرسم مگر خانه نداری!گفتم شاید فکر کند با نامادری اش مشکل دارم. سری تکان دادم و به راه افتاد.
کم کم از شهر داشتیم خارج میشدیم که صدای ویراژهای ماشینی را از پشت سر شنیدم.
سرم را به عقب برگرداندم اما در سیاهی شب همه چیز گم شده بود و فقط سوسوی نور از دور می آمد که هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشد.
رو به مرتضی میگویم:
_اون ماشین خیلی تند نمیاد؟
از آینه به پشت نگاه میکند و میگوید:
_چرا!
نمیدانم چرا استرس به جانم می افتد که چند لحظه ی بعد ماشین از ما سبقت میگیرد و دور میشود.
نفس راحتی میکشم و با خودم میگویم چه مردم آزارهایی پیدا میشوند.از دور نور ماشینی می آید که هر لحظه به آن نزدیکتر میشویم.با ترس و نگرانی به مرتضی میگویم:
_مرتضی! نگاه کن! اون ماشین انگار وسط جاده ایستاده!
مرتضی که از خشک و خالی صدا زدنش توسط من، تعجب میکند، میگوید:
_نه، اشتباه می بینی!
سرم را پایین می اندازم و میگویم حتما او بهتر از من میداند دیگر! بعد هم از اینکه خیلی راحت با او حرف زده ام خجالت میکشم.
تازه یادم می آید چه کار کردم! هر چه می گذرد، شکم بیشتر میشود و سرعت مان هم بیشتر! دوباره حرفم را تکرار می کنم که یکهو مرتضی داد میزند:
_یا حسیــــــــــــــن(ع)!
بخاطر سرعت زیادمان، لاستیکهای ماشین هنگام ترمز قیژ صدا میکنند و با صدای گوم به ماشین جلویی میخوریم!
تنها کاری که از من برمی آید این است که دستم را روی سرم بگذارم که با سر به داشبورد میخورد.
صدای گاز ماشین جلویی می آید که فرار کرده! درحالیکه دستم کوفته شده و سرم از درد میترکد، آه و ناله را کنار میگذارم و مرتضی را صدا میزنم.
_آقامرتضی؟
دود غلیظی بلند میشود و همه چیز را در خود میگیرد.سرفه میکنم و به سختی در را باز میکنم. به طرف در راننده میروم و مرتضی که بی جان است، از ماشین بیرون میکشم.
در تاریکی شب چیزی دیده نمیشود و از ترس نزدیکاست قالب تهی کنم! صدای زوزه ی گرگ ها را با به این سو و آن سو میبرد.
اشکم سرایز میشود و یقه مرتضی را در دست میگیرم و تکانش میدهم.وقتی می بینم تکان نمیخورد، صندوق را باز میکنم و فلاسک را بیرون میکشم و آبی پیدا نمیکنم.
آب جوش را توی لیوانی خالی میکنم و مدام فوت میکنم تا سرد شود.آب سرد شده را روی صورتش میپاشم اما تکانی نمیخورد.
خون از پیشانی اش سرازیر شده و صورتش را کثیف کرده است.گریه ام تبدیل به هق هق میشود
و دیگر اهمیت نمیدهم که چطور صدایش بزنم.صدای مرتضی مرتضی گفتنم را فقط کوه ها میشنود و تمام جاده از صدایم پر میشود.
به اینطرف و آنطرف سرک میکشم تا شاید ماشینی رد شود و حتی چندین متری از ماشین فاصله میگیرم.
صدای سگ به زوزه ی گرگ ها اضافه می شود و مثل کودکی به پناه به خود می لرزم.
وقتی که فکر میکنم درهای امید به رویم بسته شده به طرف مرتضی برمیگردم و التماسش میکنم تا چشمانش را باز کند.
_چشماتو باز کن مرتضی! بخدا داره نفسم بند میاد توی این بیغوله که نه سر داره و نه ته! همین طوری میخواستی خوشبختم کنی؟ تازه تو شده بودی همه ی کسو کارم.
سرش را به دامن میگیرم و گوشه ای از روسری حریرم را میکنم و روی زخمش میگذارم.
خدا خدا میکنم چشمانش را باز کند و دوباره از آن لبخندهای همیشگی اش روی لبانش بنشاند.
از بی کسی و غریبی ام مینالم که هر کس به من می رسد، نیامده میرود.سرم را به سوی آسمان پر ستاره بالا میگیرم و داد میزنم:
_خدایا! من تنهام... فقط تو موندی برام! بغلم کن و منو با خودت ببر! نمیخوام تو این دنیا بمونم دیگه...
به سرفه می افتم و گلویم سوز عجیبی میگیرد.
دوباره آب سرد میکنم و روی صورتش می پاشم ولی باز هم هیچی به هیچی! ضربان و نبضش را چک میکنم، از زنده بودنش خوشحال میشوم و برای به هوش آوردنش تلاش میکنم.
دستم را بالا میبرم و سیلی محکمی به گونه اش میزنم که دستم به گیز گیز میافتد! نگاهم را به چشمانش گره میزنم و منتظر اتفاقی میمانم اما دریغ از تکان خورد پلکی!
خودم را به ماشین میرسانم و به لاستیک اش تکیه میدهم.شروع میکنم به حرف زدن با خدا و بازگو کردن درد.
_خدایا از وقتی چشم باز کردم گفتن تو هستی، گفتن تو مراقبمی و تو زندگی رو به من بخشیدی. یکم که بزرگتر که شدم گفتن وقت تشکر و باید از خدا تشکر کنی بخاطر تموم چیزایی که بهت داده. منم گفتم چشم...از همون نه سالگی که آقام یه سجاده و چادر از مغازه های دور و اطراف حرم خرید و جلوم پهن کرد، یادم میاد نماز میخونم. روزه گرفتم، چادر سر کردم و شدم عزادار اهلبیتت. همه ی اینا رو با جون و دلم قبول کردم و گفتم چشم...بزرگتر که شدم گفتن سعادت و خوشبختی دست خداست پس گله نکن. موفقیتی که به دست میاوردم، آقام می گفت برو سجده کن و از خدا تشکر کن، منم گفتم چشم...وقتی حق رو از باطل تشخیص دادم فهمیدم باید برم طرف حق و بازم گفتم چشم...بخاطر تموم عقایدم چه از حجاب و چه از مبارزه با طاغوت، کلی ضربه خوردم ولی چون میدونستم یه امتحانه بازم گله نکردم و گفتم چشم...
صدایم را بلند تر می کنم و می گویم:
_خدایا من همش گفتم چشم اما میشه فقط یه بار، یه بار هم تو بگی چشم؟ من میگم خدایا این یکیو دیگه ازم نگیر و تو بگو چشم...
دیگر نایی برای حرف زدن و داد کشیدن ندارم.به پهنای صورت اشک میریزم و با دستم قطره اشکی که به چانه ام رسیده را پاک میکنم.
سرم را روی دو زانوام میگذارم و از ته دل زجه میزنم.اول صدای خش خشی را می شنوم ولی فکر میکنم باد است و بهایی نمیدهم.
اما هر چه میگذرد، صدای خش خش بیشتر میشود تا این که سر بلند میکنم و با دیدن منظره ی پیش رویم زبانم بند می آید.
مرتضی سرش را گرفته و نگاهم می کند.
چهار دست و پا خودم را به او میرسانم و غرق در چهره اش میشوم.
گونه اش را مالش میدهد و زل میزند به چشمانم.یکهو پقی میزند زیر خنده و میگوید:
_عجب دست سنگینی داری! فکر کنم نصف صورتم رفته.
من هم خنده ام می گیرد اما نه بخاطر حرف او بلکه بخاطر لطف خدا.به یاد آقاجان، همان جا سجده شکر بجا می آورم و بلند میگویم:
_خدایا! قربون چشم گفتنت بشم من!
مرتضی هاج و واج نگاهم میکند و چیزی نمیگوید.تکه پارچه ی روی سرش کاملا قرمز شده و از توی ساکم پارچه ای دیگر درمی آورم و روی زخمش میگذارم.
تمام این مدت مثل پسر بچه ای آرام و متین نشسته و فقط چشمانم را نگاه می کند.
_سرتون درد میکنه؟ بریم بخیه بزنیم؟
+آخرش میدونستم زخم قدیمی سر باز میکنه! ولش کن، خوب میشه!
_چی چی خوب میشه؟ پاشین بریم!
دستش را به ماشین میگیرد و به جلوی فلوکس نگاه میکند که تو رفته! باد سردی میوزد که باعث میشود مثل بیدی به خود بلرزم.
مرتضی میگوید داخل ماشین بروم و من هم قبول میکنم.کاپوت را بالا میدهد که دود ازش بلند میشود و به آسمان میرود.
نچی نچی میکند و خودش را سرگرم میکند و درد کشیدنش از نگاهم دور نمی ماند.
نیم ساعتی درگیر است که با عصبانیت در کاپوت را میکوبد و خم میشود و از پنجره نگاهم میکند و میگوید:
_این درست بشو نیست! باید برم کمک بیارم تا خوراک گرگ و شغال نشدیم!
+اینجا که چیزی نیست!
_یکم جاده رو پایین میرم، قول میدم که زود برگردم.
+اما تو سرتون...
نگاهی از جنس محبت به من می اندازد و میگوید:
_من خوبم تو مراقب خودت باش.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۹۹ و ۱۰۰
حرفی نمیماند و لنگان لنگان میرود.تا پیچ جاده هنوز دیده میشود اما بعدش دیگر مرتضی ای نیست!
هم خوابم می آید و هم از بس تحرک داشته ام گرسنه شده ام اما شب مخوف و ترسناک جاده نمیگذارد کمی پلک روی پلک بگذارم.
کمی این سو و آن سو را نگاه میکنم اما خبری از مرتضی نیست.اشکم را پاک می کنم و با خودم میگویم:
_آخه مثلا شب عروسیمه!
با مزه مزه کردن حرفم استغفار میکنم و میگویم چقدر ناسپاس هستم! صد مرتبه ذکر استغفرالله را با خودم تکرار میکنم و میگویم حتما حکمتی هست!
یکساعتی میشود که زل زده ام به پیچ جاده که خبری شود اما نه!هر چه می گذرد، دلشوره ام بیشتر میشود و دیگر کاسه صبرم لبریز میشود.
پایم را که بیرون میگذارم یکهو نور توی صورتم میپاشد.پلکی میزنم و چشمانم را ریز میکنم.کمی بعد ماشینی کنارمان می ایستد و مرتضی تشکر کنان پیاده میشود.
مردی درشت اندام با دستمال گردنی پیاده میشود و با دیدن من سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_سلام آبجی!
سلامی میدهم و پیاده میشوم. مرتضی و آن مرد فلوکس را به تویوتایش بکسل می کنند.
تمام این مدت به مرتضی زل میزنم و شکر خدا را بجا می آورم.کارشان که تمام میشود، مرد درشت اندام میگوید:
_خب بپرین بالا که تا یه جاهایی برسونمتون.
تشکر میکنم و سوار ماشینمان میشویم.
اولش بدقلقی میکند اما بعد راه می افتد. فضای سنگینی بینمان حاکم شده و هیچ کدام مان حرفی نمیزنیم.
سرم را به پنجره تکیه داده ام و در تاریکی شب، آسمان پر ستاره را نگاه میکنم. خمیازه ای میکشم که مرتضی میگوید:
_بخواب اگه خسته ای!
دهانم را مزه میکنم و چشمانم را مالش میدهم. با لحن خواب آلودی می گویم:
_آره، خیلی خوابم میاد، دیشب تا صبح بیدار بودم.
ناگهان مرتضی با سرعت به طرفم برمیگردد و متعجب نگاهش میکنم.چیزی نمیگوید انگار بهت زده شده است.
_چیزی شده؟ آقا مرتضی؟
+دیشب بیدار بودی؟
اخمهایم را بهم گره میزنم و میگویم:
_بله! تعجب نداره که!
+آخه منم دیشب کلا بیدار بودم!
خنده ی ریزی میکنم و میگویم:
_خب اینم تعجب نداره.
رویش را به طرف دیگری میکند و میگوید:
_تا صبح داشتم به ماه نگاه میکردم و فکر میکردم فردا یه اتفاقی میوفته که نمیشه بهم برسیم. خیلی شب تلخی بود...
باورم نمیشود، یعنی او هم مثل من سراپای ماه را به نظاره نشسته؟مگر میشود وصالمان ماه باشد! آن هنگامی که نگاه هامان در تاریکی شب، در نقطه ای فروزان بهم می رسند.
_منم به ماه نگاه میکردم و توی آسمون دنبال بخت و اقبال مون بودم.
لبخند زیبایی به لب مینشیند و میگوید:
_بخت و اقبال ما که بدجور به زمین گره خورده، تو چرا توی آسمون دنبالش میگشتی؟
+آسمون بی شباهت به زندگی ما نیست! اطرافمون پر از تاریکی و سیاهه اما خودمون پر نوریم. از کجا معلوم بعدها توی آسمون تاریخ دنبالمون نگردن؟
_لابد میخوای بگی من دب اکبرم تو دب اصغر!
خنده هایمان باهم قاطی میشود. نگاهی به چشمان مشکی اش می اندازم و میگویم:
_آقا مرتضی؟
اخم مصنوعی میکند و با تشر میگوید:
_آقا مرتضی کیه! ناسلامتی باهم محرمیم ها! اینطوری میگی احساس میکنم هفت پشت غریبه ایم باهم.
+خب آقا مرتضی خشک و خالی توی دهنم نمیچرخه. بعدشم فقط چند ساعته محرمیم!
_آقا مرتضی یا مرتضی ی خالی؟ حاج خانم جان، مهم محرمیته! من کاری به دقیقه و ساعتش ندارم! بعدشم من یک نفرم چرا منو جمع میبندی؟
+من کی جمع بستم شما رو؟
_دیدی؟ همین حالاش گفتی شما! مگه چند نفرم؟
خنده ی ریزی توی دهانم میچرخد و با شرم میگویم:
+خب چیکار کنم؟
_خب، جوونم براتون بگه که، کار خاصی نمیخواد انجام بدی فقط صدام بزن مرتضی.
بعد دستانش را از هم باز میکند و میگوید:
_فقط همین!
آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:
+همین خودش خیلیه!.... اصلا ببینم، چرا خودتون اول نمیگین؟
سرش را میخاراند و لبهایش را آویزان میکند بعد هم شروع میکند به گفتن.
_خب من اول میگم! ری...حانه جـــــــان!
از شنیدن جان کش دارش پقی میزنم زیر خنده، از خنده من او هم میخندد و بعد میگوید:
_حالا نوبت توعه! بگو دیگه.
دست دست میکنم اما باز هم نمیتوانم و میگویم:
_من نمیتونم!
+نخیر! من گفتم تو هم باید بگی!
به ناچار کمی با خودم کلنجار میروم و آهسته میگویم:
_آ... نه نه! مُر... تضی.
برایم دست میزند و میگوید:
_دیدی سخت نبود؟ ولی یه جان ازت طلبکارم ها!
با همین خنده ها و حرف ها، راه را برای خودمان کوتاه میکنیم.کم کم به شهر می رسیم و وقتی به کیوسک تلفن میرسیم، مرتضی به مرد میفهماند که بایستد.
مرد ما را کنار کیوسک میگذارد و بعد ما هم تشکر میکنیم. مرتضی میخواهد پول بدهد که قبول نمیکند و میرود.
مرتضی داخل کیوسک میرود تا زنگ بزند.
دلم میخواهد بدانم با که حرف میزند، با اینکه میدانم کار درست نیست.گوشهایم را تیز میکنم اما جز پچ پچ چیزی نمیفهمم.
وقتی ناامید میشوم به صندلی تکیه میدهم که میشنوم صدای مرتضی بالا میرود و چیزی میگوید.
فقط از جمله ی بلندش میفهمم که میگوید که:
_کاره سازمانه
با خودم فکر میکنم چه چیز کار سازمان بوده؟ یکهو به اتفاق چند ساعت پیش فکر میکنم و مثل هیزم در حال سوختن میشوم.
صبر میکنم تا تلفنش تمام شود و توی ماشین مینشیند.با لبخند نگاهم میکند و میگوید:
_الان دوستم میاد کمکمون.
نمیتوانم همه چیز را در خودم بریزم و می پرسم:
_کار سازمان بوده؟
خودش را به بیخیالی میزند و میگوید:
_کدوم کار؟
_همین که چند ساعت پیش داشتم از ترس سکته میکردم. همین که داشتم از دیدن جسم بی جوونت میمردم و زنده میشدم! اینا همشون کار سازمان بوده؟ اون تصادفو میگم!
میخندد و میخواهد بحث را عوض کند.
_آفرین! راه افتادی! دیگه چند نفری منو صدا نمیزنی.
چشمانم را با عصبانیت میبندم و میگویم:
_بحث رو عوض نکن! فقط بگو کار سازمان بوده یا نه؟
چند دقیقه ای که سکوت میشود و چیزی نمیشنوم چشمانم را باز میکنم.سرش را به طرف دیگری چرخانده و به آرامی میگوید:
_کار سازمان بوده!
خشم در رگهایم میدود و خونم را به جوش می آورد.دستانم را مشت میکنم و میگویم:
_این همون سازمانیه که دوست داری بازم باهاش کار کنی؟ آخه به چه قیمتی؟ جوون من رو ولش کن! خودت چی؟
اونا میخواستن تو رو هم بکشن!
برعکس من با آرامش می گوید:
_اشتباه میکنی! اونا نمیخواستن هیچ کدوممونو بکشن! فقط خواستن بگن از سرپیچی من ناراحت هستن، همین!
پوزخندی به حرف هایش میزنم و میگویم:
_فقط همین؟
+ببین اونا تو رو میشناسن! میدونن عضو سازمان نمیشی و فکر میکنن منم اگه با تو باشم ممکنه از سازمان راهمو جدا کنم درست مثل🕊مجید و مرتضی!🕊فکر میکنن تو اطلاعات منو لو میدی! فقط همین!
هر چه سعی می کنم خوددار باشم نمیشود! یعنی خونسردی او مرا به آتشفشانی تبدیل میکند که هر آن ممکن است فوران کند.
_تو چی فکر میکنی؟
+من هیچ فکری نمیکنم. ازدواج با تو از ته دلم بوده برای همین نمیخوام به حرفاشون فکر کنم.
_همینا رو به خودشون گفتی؟
+سر قضیه ازدواجمون خیلی مخالفت کردن. شهناز از همون اول منو وارد این ماجرا کرد و بهت گفتم نقشه شون برات چی بود....من اومده بودم تو رو اسیر اونا کنم ولی خودم اسیرت شدم! از همون روز تو دانشگاه شروع شد... من جز شهناز با دختر دیگه ای هم کلام نشده بودم ولی از همون موقع که باهات حرف زدم فهمیدم تو با بقیه ی دخترا فرق داری!...بعد از اینکه دیگه نیومدی دانشگاه منم بریدم و خواستم از دانشگاه انصراف بدم که شهناز نزاشت ولی بخاطر اون ماجرا و لو رفتنمون قضیه دانشگاه هم رفت روی هوا و دست تقدیر منو آورد خونه ی دوستم که تو اونجا بودی....تموم اون مدت حسرت این ساعتا رو میخوردم.دعا دعا میکردم فقط باهام حرف بزنی حالا غر و دعوا هم باشه مهم نیست. بعدشم که میدونی چی شد و هر روز بهت وابسته تر می شدم تا اینکه تو رفتی...خیلی روزای سختی بود! وقتی بعد از چندین هفته رفتم خونه تیمی حوصله هیچ چیزو هیچ کسو نداشتم...شهناز ماجرا رو از زیر زبونم کشید و مثلا دلداریم داد اما بعد متوجه شدم به سرگروه مون گفته...اونا از اولش مخالفت کردن با تو، اولش گفتن ازدواج نه ولی بعد که دیدن قضیه داره جدی میشه هدفشونو گفتن...اونا با ازدواج مخالف بودن ولی با تو بیشتر!..بعدشم شروع کردن به صحبت کردن از ازدواج تشکیلاتی و دخترای خود سازمان ولی من فقط میگفتم نه!...تهدیدم کردن که اگه با تو ازدواج کنم شب عروسیم تلافی میکنن. باور نکردم ولی خب... شد!
تمام این مدت هر دو گوشم حکم در را داشتند و دروازه ای نبود.به تک تک جملاتش فکر میکنم و در آخر میگوید:
_قرار شد به اختلافاتمون اشاره نکنیم. من که با عقایدت نمیخوام زندگی کنم، من با تو میخوام زندگی کنم... همینو به خودشونم گفتم.
مجبور میشوم به حرف بیایم و چیزی بگویم. از این که صدایم را از صدایش بالاتر برده ام شرمنده ام و عذرخواهی می کنم بعد میگویم:
+مرتضی! من هنوز پای اون حرف و قولمون هستم که روی اختلافمون پافشاری نکنیم اما باور کن چه بخوایم چه نخوایم ما با عقایدمون رو به رو میشیم.
من نمیدونم تو چرا از سازمان اینقدر حساب میبری! ولشون کن!
_نه! این حرفو نزن ریحانه سادات. لطفا ادامهاش نده.
پوفی میگویم و دهانم را گِل میگیرم.واقعا درکش نمیکنم چرا به سازمان دل بسته؟چرا؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷