🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰
بیشتر به روضه هایش میگریستیم.انقدر صدایمان بلند میشود که بچه ها با گریه ما از خواب برمیخیزند.
مرتضی وقتی حال بدم را میبیند بلند میشود تا آنها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان میبرم.
دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعلهورتر میشود. خانم جان دستهایش را دراز میکند و تکان میدهد:
_آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی!
اشکهای خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر میخورد که انگار نه تنها داماد بلکه پارهی تنش را از دست داده.
روز مراسم آقاجان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هرکس از خوبیهای آقاجان چیزی میگوید و خیلی ها هم پای ما اشک میریزند.
دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد میشود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین میریزد. به من که میرسد، دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید:
_شما دختر آقاسید هستین؟
بله ام مصادف میشود با تعریف و تمجیدهای او. نگاهش را در چهره ام میچرخاند و لب میزند:
_خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه میگرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن.
تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسندیدهی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمیدانسته..
و حالا متوجه میشویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است. روضه خوان از اباعبدالله می واند و دلم به سوی گنبد کربلا پر میکشد.
بعد از پاک کردن آخرین قطرهی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی میکند.
حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمیکنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش میروم و میگویم یکی آب قند بیاورد.
زنی به کاسهی آب در دستانش اشاره میکند و دستم را داخل آب میبرم و قطراتی روی لبها و گونه های خانم جان میریزم.
آب قند را توی دهانم میریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر میگیرد. به زور راضی اش میکنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد.
بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت میکنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند.
مادر زیر لب چیزی میگوید و خانم جان ریز ریز اشک میریزد. با لیلا کمک میکنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتونهایش برگردانم.
خادم مسجد وقتی مرا میبیند پیش می آید و تسلیت میگوید. تشکر میکنم که ادامه میدهد:
_از این به بعد جای سیدمجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود.
با این حرفها شیشهی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز میکند و دانه اشکی فرو میپاشد.
دستم را روی دستش میگذارم و بالبخندی تلخ دلداری اش میدهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا میدهد
و به خانه برمیگردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچکس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل میگیرد.
فاطمه با چهره ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده در گلویش میگوید:
_خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمیگرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟
لب ور میچینم و هالهی اشک پردهی چشمانم را در خود میگیرد. سرش را میان دستانم میگیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش میزنم.
_خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه.
به حالت قهر رویش را از من میدزد و میگوید:
_من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم.
سر انگشتانم لپهای تپل اش را لمس میکند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم.
_خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمیبینیش.
مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم میدهد و خودش میرود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند.
زینب از اینکه در آغوشم است خوشحال به نظر میرسد. دستهایش را روی صورتم میکشد و مامان صدایم میکند.
محمدحسین با دیدن زینب در بغلم،حس حسودی اش گل میکند. هر دوتایشان را روی زانو ام مینشانم و برایشان شعر میخوانم.
بعد هم با فاطمه اتل متل بازی میکنیم و خنده بر لبهای کوچکشان نقش میبندد. آن روز هم با تمام سنگینی اش میگذرد.
نزدیکیهای ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانهی مسجد میشوم. همه چیز خوب است،
مادر بهترینها را برای مراسم پدر خواسته. از آشنایان، غریبه ها و فامیلهایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت میکنیم.
همه چیز آبرومند پیش میرود. غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین میبریم.
همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد. ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند.
روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان. کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد.
آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود. در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند
و در کنار سفرهی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد. چشمان پدر از پشت شیشهی قاب همچون چشمه ای زنده میجوشید.
هوای تهران مطبوع بود و بارانهای بهاری روی سر مردم جا میگرفت. صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رایها رفتیم.
ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد. رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود.
خونهای سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند.
فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد.نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند.
مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرفهای امام را شنیدم:
_من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک میگویم…صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگرههای قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست.
سر از پا نمیشناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم.
هیچگاه یادم نمیرود که با جعبهای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد:
_ریحانه کجایی؟
همانطور که ظرف میشستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم:
_چی شده؟ سلام!
جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد.
شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم:
_نگفتی برای چیه؟
به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت:
_سپاه استخدام شدم!
آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را میگذارند. مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار میکرد
و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت. اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا میکرد.
سختی آن روزها در دهانم میچرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد.
زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع میشد و مرتضی به سختی برایشان وقت میگذاشت.
تابستان از راه میرسد.فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین میگذارند. مزارع پر از گندم های زرد رنگ میشود که مانند خورشید میدرخشند.
این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ میکنم و به دهان میگذارم.
مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها درآورد.
گاهی آنقدر دلتنگش میشوم که دوست دارم ساعتها بگریم اما به خودم امید میدهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام میکنم.
محمدحسین را به زور از توی کوچه میآورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای میگذارم.
زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی میکند. در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند میشود.
دایی کمیل با عجله وارد میشود و بعد از احوالپرسی سریع اصل مطلب را میگوید:
_پاشو ریحانه، الان وقتشه!
به دستپاچگی دایی نگاه میکنم و میپرسم:
_وقت چیه؟
_مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟
__________
۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروههای مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲
با یادآوری ماجرا سریع باشهای میگویم و میروم تا لباس عوض کنم. چادرم را روی سرم میاندازم که محمدحسین جلوی پله ها راهم را سد میکند و با غیض بچگانهای میگوید:
_مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم.
تن اش را از جلویم کنار میزنم.
_نه محمد حسین! گفتم که، نه!
_آخه چرا؟
_چون که بسه! یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه! مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟ باید کنار آبجیت باشی تا برگردم.
محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمیکند. به دنبال دایی راه می افتم
و ماشینش جلوی موسسهی قرآنی میایستد. پیاده میشوم و به دایی میگویم بماند. وارد حیاط آموزشگاه میشوم.
حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند. درحال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب میکند:
_کاری داشتین خانم؟
برمیگردم تا صاحب صدا را پیدا کنم.خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر میشود. صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است.
تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است. فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد.
با عجله لبخندی روی لبانم مینشیند. نگاهم را میان زمین و آسمان میچرخانم و همراه دستپاچگی میگویم:
_من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم.
بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری میشود. لبانش کشیده میشود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی میکند.
مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی! خانم مرادی کنارم مینشیند و به مدیر میگوید:
_این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن.
مدیر سری تکان میدهد:
_عه؟ خوبه! بچه تون چند سالشه؟
_یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه.
خانم مرادی نگاهش را به من میسپارد و با لحن رضایت بخشی لب میزند:
_من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم.
خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور میشوم نام بچه ها را بنویسم.
البته وقتی با خودم فکر میکنم میبینم بد هم نشد! اتفاقا توفیق اجباری نصیبمان شد تا بچهها را قرآنی بار بیاوریم.
خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی میکنند و میروند. سر کوچه، سوار ماشین دایی میشوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم م چینم.
دایی امان نمیدهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین میکند.
_خب چیشد؟ چطور بود؟
اول قیافه ام طوری نشان میدهم که خوشم نیامده و بعد با خنده میگویم:
_نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی!
دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض میشود. با نگرانی زبان میچرخاند:
_وای ریحانه! فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی! خب... خوبه! خدا رو شکر که خوشت اومده.
_البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.
دایی دست میگذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، میگوید:
_شیرین میاد، تو فقط دعا کن. حالا بیا یه شیرینی بت بدم.
هر چه اصرار میکنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد. دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبهی عقدش را هم برای خود خوانده! با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمیگردد.
_کامتو شیرین کن دایی.
دستم را روی چشم میگذارم و لب میزنم:
_ای به چشم، ولی به یه شرط!
_چی؟
_بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟
لپهایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است. گوشهایم در انتظار شنیدن به سر میبرد که دایی لب میگشاید:
_راستش خواهر دوستمه. یه بار داشتیم از ماموریت برمیگشتیم که من رسوندمش.
آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه...
از حجب و حیای دایی خنده ام میگیرد.
_بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی!
تا خود خانه دایی حرفی نمیزند اما از چشمانش حیا میبارد. حال دایی را میتوانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم...
من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی!
آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده. با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقهی نقرهی توی دستم میگیرم.
حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد! از دایی خداحافظی میکنم و قول میدهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم.
دایی که حرکت میکند، متوجهی محمدحسین میشوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است.
سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بردارم. من را از دور میبیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را میفهمد.
دوچرخه اش را توی دست میگیرد و به طرفش خانه برمیگردد.
با لحن بچگانه اش مامان صدایم میزند و جوابش را نمیدهم. دوچرخه را توی حیاط زمین میزند و با گریه مرا صدا میکند.
از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم. کلی دلجویی ام میکند اما من توجه اش نمیکنم تا این که با گریه میگوید:
_مامان اشتبا کردم.
دستم را روی گونه های ملتهبش میگذارم و لب میزنم:
_اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟
با شرمندگی نگاهم میکند و او و زینب را بغل میگیرم. مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل میکنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود میبرد. با صدای در چشمانم را باز م کنم از پشت پنجره میپرسم:
_کیه؟
صدای زن همسایه را تشخیص میدهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط میرسانم و صورتم را آب میزنم.
زن همسایه بعد از احوالپرسی مختصری میگوید مرتضی به خانه شان زنگ زده. سریع کشوی در را میکشم و نمیفهمم چطور قدم برمیدارم و به خانهی همسایه میرسم. گوشی تلفن را کنار دهان میگیرم و میگویم:
_الو؟
صدای شلیک قلبم را میخراشد و دریای وجودم را متلاطم میسازد. با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام مییابد.
_سلام ماهرو خانم. خوبی؟
شیشهی چشمانم میلغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر میخورد.
_سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟
با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا میشود. خبر سلامتی شان را به گوشش میرسانم. انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث میگوید:
_عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم. نگرانم نشی.
آب پاکی را روی دستم میریزد و پای تلفن وا میروم. دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان میکرد.
حالا همین دلخوشی کوچکم را میخواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد. بغض گلویم را میفشارد و چیزی نمیتوانم بگویم.
صدای مرتضی گوش هایم را نوازش میدهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره میخورد. بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را میکنم.
اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند. خودم را با وعدهی برگشتنش قانع میکنم و با خنده ای مصنوعی جان میگویم.
_ناراحتی از دستم؟
_ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم.
خنده اش مرهم زخم های دلم است. آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک میکند و میگوید:
_این نیز بگذرد...
+آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش. خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه.
_آره... ان شاالله که راحت بشیم.
+راحت که نمیشیم هیچوقت. ما هنوز کلی کار داریم، هرکسی باید یه گوشهی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قلهی دنیا به اهتزار دراریم.
حرفم را تایید میکند و صدایی از پشت تلفن به گوشم میرسد که مرتضی را صدا میزند.
میدانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را میکند برای همین پیش دستی میکنم و مخالف دلم میگویم:
_مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه.
انشاالله که موفق باشین. در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن.
_چشم... ممنون خانم. انشاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز.
لبخند و اشکهایم در هم فرو میروند و خداحافظ را به زور از زیر زبان میگویم. تلفن را سر جایش برمیگردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی میکنم و به طرف خانه میروم.
بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد.
هول میکنم و پیش میروم. دستم را دور کمرش حلقه میکنم و لب میزنم:
_زینب خطرناکه! بیا پایین.
روی زمین میگذارمش و هم زمان که چای میریزم؛ نصحیتش میکنم:
_دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه میشد چی؟ بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟
محمدحسین پیش می آید و اعتراف میکند او بوده! متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه میکنم.
_تو روشن کردی؟ با چی؟
_با کبریت.
نفس عمیقی میکشم و دوباره نصیحتشان میکنم به گاز نزدیک نشوند. بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباسها را توی تشت میریزم و چنگشان میزنم.
زینب به هوای کمک کردن لباسها را برایم می آورد تا پهن کنم.کارهای خانه که تمام میشود شده است عصر.
به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادی تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایهی دیوار به دیوارمان میگذارم و سر خیابان وارد کیوسک میشوم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴
آدرس خانه و چند سوال دیگر میپرسم و بیرون می آیم. به تاکسی میگویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را میدهم.
اولین بارم است که میخواهم تحقیق ازدواج کنم! دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود!
همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشستهاند. گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش میروم و مقابلشان می ایستم. لبخندی روی لب هایم مینشیند و به از سلام میپرسم:
_خونهی آقای مرادی کجاست؟
پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم میدهد. سری تکان میدهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم میگویم:
_خونواده شون چجوریه؟
یکی از پیرزنها کنج چادرش را با دست میفشارد و جواب میدهد:
_برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر. میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم.
خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست. با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره.
دیگری ادامهی کلام را به دست میگیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف میکند که گوشهایم از تمجید پر میشود.
تشکر میکنم و از آنها دور میشوم.
به بقالی سر کوچه میروم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم. وقتی مغازه خالی میشود از خانواده شان میپرسم.
همه اش تعریف است از خوبیهای پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر. از تحقیقات محلی دست میکشم و به موسسه قرآنی میروم.
خدا خدا میکنم خانم مرادی نباشد. وارد حیاط میشوم و از آن جا به ساختمان میروم. خانم مدیر از پشت میزش بلند میشود و به هم دست میدهیم. قبل از این که بنشینم میگوید:
_خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن. اگه کارتون با من که درخدمتم.
سر تکان میدهم و میگویم که این چه حرفیه! لب برمیچینم و از خانم مدیر همان سوالات را میپرسم.
او هم میخندد و از کمالات خودش و خانواده اش میگوید و آخر سر دست روی دستم میگذارد.
_روی خوب کسی دست گذاشتین ها!فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست. من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده.
کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی میخواهم بیایم بیرون میگویم:
_لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین.
دست روی چشمش میگذارد و قبول میکند. نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن میبینم و به دایی زنگ میزنم.
با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی میگویم. دایی هم خدا خواسته از من میپرسد:
_خب پس جور شد! ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟
خندهی کوتاهی میکنم و از هول شدن دایی خنده ام میگیرد. یاد وقتهایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر میشنید سرخ میشد و میگفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم. حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد!
_یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی!باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده!
صدای آه دایی را از پشت تلفن میشنوم. باشه ای می گوید و خداحافظی میکنیم. در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید میکنم.
وقتی دست بچه ها را میگیرم و به خانه میرسیم، محمدحسین میگوید:
_مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟
میمانم چه جوابی بهش بدهم. مجبور میشوم بهشان قول بدهم فردا آنها را به پارک ببرم.
هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ میزند و میگوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم.
ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته. جلوی آینهی شفاف می ایستم و آنقدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود.
بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است. میان آن گلهای رز برای نشان دادن خود مسابقه میدهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین میزند.
به محمد حسین بسیار سفارش میکنم و از خانه بیرون میرویم. دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش میلرزد تا زنگ را بزند.
دستان لرزانش کلید را فشار میدهند و به اشتباه کلید به داخل فرو میرود! حالا صدای زنگ پیوسته گوشمان را میخراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد.
صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر میدهد. دایی دسته گل و جعبهی شیرینی را برمیدارد و زنگ را به حال خودش رها میکند.
خنده از دهانم خداحافظی نمیکند و از روی اجبار با چادر دهانم را میپوشانم.
مردی در را باز میکند.
موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان میدهد. دایی دست می دهد و وارد میشود و بعد از احوالپرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم.
خانهی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک میدهد. درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است.
وارد خانه میشویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست میدهیم و روبوسی میکند.
به پشتی تکیه میدهم و کنار دایی مینشینم. خانهی کوچک و با صفاشان را از دید میگذارنم که صحبت را برادر عروس شروع میکند:
_والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش. نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده. خلاصه که من نوکرشم هستم.
پدر عروس در راستای تایید حرفهای پسرش میگوید:
_منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم.
پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرندهی نهایی دخترمه.
همگی سر تکان میدهیم و من زیر لب زمزمه میکنم:
_بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون!
دوباره همه سر تکان میدهند و پدر عروس از شغل دایی میپرسد و او هم میگوید در کمیته انقلاب کار میکند
و میتواند خرج خانواده اش را بدهد.کمی از صحبت ها میشوم و دختر و دایی به اتاق میروند.
رفتنشان همان و برنگشتن شان همان. آنقدر به خیارم نمک میزنم که شوری اش بدجور اذیتم میکند.
برای اینکه سکوت شکسته شود آنها چند سوالی هم از من میکنند. وقتی از آمدنشان ناامید میشویم برادرش بلند میشود و به اتاق میرود.
کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند. زیر گوشش دایی نجوا می کنم:
_بیشتر صحبت می کردینا!
سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و میگوید:
_اتفاقا هنوز حرف داشتیم.
برای جلسهی اول کافی است و از همگی خداحافظی میکنیم. شاخک های کنجکاوی ام فعال میشود
و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت میکشم و تنها میپرسم:
_چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟
همانطور که با دستش دنده را جا به جا میکند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود میسازد.
_خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم.
از قیافهی دایی میتوان فهمید که کبکش خروش میخواند. به خیابان اصلی میپیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو میشویم.
دایی ماشین را پارک میکند و دوان دوان به طرف مردم میرود. من هم ماشین را خاموش میکنم و به دنبالش می آیم.
با دیدن تن غرق به خون کسی هینی میکشم. دایی بی سیم اش را درمیآورد و با کسی حرف میزند.
یکی میگوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل میرسانند. دستانم از ترس میلرزد و هرکس چیزی میگوید.
تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر میشوند. جنازه را برمیدارند و بدنش را روی برانکارد جا میدهند.
دایی میگوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم میکنم. خودم را با بازی با بچه ها سرگرم میکنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم.
خدا را شکر میکنم که شب اش دایی مهمانمان می شود و فرصت خیال کردن نمیکنم.
دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند. بعد هم میگوید:
_من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین.
بچه ها هم به عشق او لبیک میگویند .
_خدایا به ما زن عمو مونا بده! بگو الهی آمین!
بچه ها همه اش را تکرار میکنند حتی جملهی آخر! بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان میبرد.
تشک شان را روی زمین پهن میکنم و برایشان لالایی میخوانم تا خوابشان سنگین شود.
صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را میگیرند و مجبور میشوم آنها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند.
در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچهها. برای اینکه پول نداشتم برای تمام بچهها بستنی بگیرم و از طرفی آنها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان میکشد، راهمان را تا چند کوچه دور میکنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۵ و ۲۴۶
محمدحسین سوال کردنش گل میکند و صدایم میزند:
_مامان؟ چرا از توی کوچه نرفتیم؟ من میخواستم بستنی مو به رضا نشون بدم.
لب میگزم و به او می ویم که کار اشتباهی است. محمدحسین با زبانش به بستنی لیس میزند و با زبان بچگانه اش میگوید:
_آخه اون سری که تو کوچه بودم. رضا بستنی داشت، بستنی شو بهم نشون داد و منم میخواستم اما بهم نداد!
دستی به موهای پر کلاغی اش میکشم و کمی قربان صدقه اش میروم.
_محمد جانم، رضا کار درستی نکرد که دل شما رو آب کرد. تو نباید کار زشتشو تکرار کنی.
_آخه منم دلم میخواست.
به خانه میرسیم و کلید را توی قفلش میچرخانم و با کفش در را هل میدهم. نایلونها را روی کابینت میگذارم و به نشیمن وارد میشوم. همانطور که پیراهن محمدحسین را از تنش درمیآورم، جوابش را میدهم:
_میدونم عزیزم. تو هم دلت خواسته اما ما الان از توی کوچه میرفتیم دل بقیه بچه ها هم بستنی میخواست ولی من پول نداشتم براشون بخرم. این کار بدیه که ما با وسایلمونو به بچه ها پز بدیم!
خدا دوست نداره ما دل بقیه رو بشکونیم. پس ما باید ببخشیمشون و کار زشتشونو تکرار نکنیم. خب مامان جون؟
لبهای بستنی شده است را تاب میدهد و چشم گفتنش دلم را میبرد. سارافن زینب را هم درمیآورم
و کمی قلقکش میدهم. همه چیز به خوبی میگذرد اما نبود مرتضی تمام خوشی ها را از دلم میرباید.
گاهی که دلتنگی به قلبم حمله ور میشود با دعا سرم را گرم میکنم و برای سلامتی اش صلوات میفرستم.
دلتنگی تنها دل را تنگ نمیکند بلکه خُلق آدم را هم تنگ میکند آنقدر تنگ که چیزهایی که همیشه تو را شاد نگه میداشتند به یک باره بی اثر میشود.
دنیا، انعکاس جای خالی او میشود و بازتابش قلب را نابود میسازد.
از وقتی تلفن خانه را درست کرده ام یک زنگ خوردن دلم را زیر و رو میکند. تا بیایم جوابش را بدهم درد قلبم شروع میشود و راه تنفس را بر من میبندد.
بدتر از همهی این ها وقتی است که نجوای محبوب گوشت را نوازش ندهد، آن گاه کاملا از زندگی سیر میشوی!
زندگی دایی هم روی ریل خوشبختی در حال حرکت شده است و با تمام سرعت به پیش میرود. مشخص است که مونا خانم از دایی و روحیاتش خوشش آمده.
مادر، خانم جان و محمد از مشهد بار و بندیل میبندند تا به تهران بیایند و در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند.
خانم جان مدام از من و دایی شکل و شمایل عروس را میپرسد. دایی برعکس خانم جان به دل اخلاقیات میزند و با شوق فراوان بازگو میکند. مادر با دیدن زن ذلیلی دایی اخم میکند و میگوید:
_حالا انگار چیشده! این مونا خانم شما هم مثل بقیه! چه فرقی داره؟
دایی هم با آب و تاب بیشتر جوابش را میدهد. بالاخره فرداشب راهی مجلس خواستگاری میشویم.
به زور دایی را مجبور میکنم دل از اورکت لجنی اش بکند و کت و شلوار سرمه ای به تن کند. همگی جلوی آینه ایستاده ایم و قد و بالای دایی را قربان صدقه میرویم.
دم آخر رو به محمد میکنم و میگویم حواسش را خوب جمع کند. لب هایش آویزان شده و میپرسد:
_نمیشه ما هم بیایم؟
سرم را به علامت منفی تکان میدهم و او هم با قیافهی وا رفته اش خیالم را از جانب بچه ها راحت میکند.
مادر برخلاف آن حرف ها که زده بود، با اولین نگاه به مونا قربان صدقه هایش شروع میشود. توی چشم از مونا تعریف می کند
و دایی هم که آنطرف ما نشسته، حرف هایش را میشنود و با غرور سر بالا میگیرد. خانم جان هم کم از مادر ندارد!
همه شان آن چنان مجذوب حجب و حیا و رفتار خانواده شان شده اند که تعارف کردن هایشان گل میکند.
عروس سینی چای را به همه تعارف میکند و بعد کنار مادرش مینشیند. خیلی از صحبت ها گفته شده بود و کسی در مورد آن حرفی نزد.
بحث داغ مهریه فقط مانده بود! مادر عروس نیم نگاهی به دخترش می اندازد و رو به جمع می گوید:
_راستش ما توی خونواده مون مهریه های زیادی گفته میشه اما دخترم میخواد مهریه اش پنج سکه باشه و یک سفر کربلا.
همهی نگاه را به لبهای دایی دوخته میشود.
_من به نظرتون احترام میزارم فعلا که تکلیف سفر کربلا مشخص نیست. میدونین که بعثی ها رابطهی خوبی با ما ندارن از وقتی هم که انقلاب پیروز شده اما هر وقت شرایطش فراهم بود حتما..
پدر و مادر عروس سری تکان میدهند و میپذیرند. خانم جان اجازه میگیرد تا عروس و داماد حرفهای آخر شان را باهم بزنند.
برای همین دایی از کنارم بلند میشود اما هنوز نرفته که آهسته بهش میگویم:
_فقط مثل دفعه قبل نشه!
چشم غرهی ریزی به من میرود و کمی لبخند میزند. سکوت سنگینی حاکم میشود که خانم جان آن را زیر پا میگذارد و از آقاجان خدابیامرز میگوید که زمانی از تاجران فرش بوده.
گذر زمانی که ورشکستگی را به ارمغان می آورد و آن ها مجبور میشوند به روستاشان برگردند و زندگی را از نو بسازند.
این بار حرفهای مونا و دایی زودتر تمام میشود و عروس خانم از پس پردهی حیا رضایتش را اعلام میکند.
صبر را جایز نمیدانیم و همان روز قرار میگذاریم که فردا خطبه محرمیتی بینشان خوانده شود و هم را بهتر بشناسند.
خانم جان حلقهی فیروزه ای را از دستش میکَنَد و در انگشت عروس میگذارد. صورت مهربانش پر از چین و چروک می شود و لب میزند:
_مبارکت باشه عروس گلم این انگشترو از مادرشوهرم هدیه گرفتم اما به تو میدم.
مونا خانم از خجالت گونه هایش گل می اندازد و تشکر میکند.همگی بلند میشویم و با بدرقه خانوادهی مرادی از خانه شان بیرون میرویم. ورد زبان مادر شده تعریف از مونا خانم! شوخی به زبان می آورم:
_خواهر شوهر اینجوری ندیده بودیم! آخه باید تعریف کنین یا اخم کنین تا عروس حساب کار دستش بیاد؟
مادر ویشگون ریزی میگیرد و رویش را ترش میکند.
_داداشم بعد عمری میخواد زن بگیره، حالا من زنشو بپرونم؟
با همین شوخی و خنده ها است که خانه میرسیم. محمد هم لحظه ای از سوال کردن دربارهی مراسم خواستگاری دست برنمیدارد.
از چهرهی وا رفته اش میتوانم بفهمم بچه ها حسابی از خجالتش درآمده اند. آن شب تا دیر وقت مشغول وارسی خانوادهی عروس هستیم.
صبح زود به خشکشویی میروم و مانتوی جدید ام را بهشان میدهم تا برای عصر آماده باشد. از بس همه چیز در خانه ولو شده،سردرگم هستم.
بازار همچون بازار شام شده و نمیتوانم چیزی که میخواهم را پیدا کنم. ناهار خورده و نخورده باید حاضر شویم و به خانهی آقای مرادی برویم.
بچه ها بعد از حمام کردن، لباس های جدیدشان را می پوشند و از خانه به راه می افتیم.
لرزش دستان دایی نشان میدهد در درونش چه طوفانی به پا شده! همه بخاطر تاخیری که شده نگران هستیم و ماشین انگار خالی از مسافر است!
به محض رسیدن زینب را به آغوشم می چسبانم و محمدحسین مشتاقانه دست مادر را میگیرد.برادر عروس دم در ایستاده و با دیدن ما خوش آمدگویی میکند.
به حیاط که وارد میشویم با مادر و پدر عروس مواجه میشویم. حیاط آبپاشی شده و رد های آب روی آجرها مانده است.
از ته دلم نفس میکشم و بازدم اش را بیرون میدهم.
داخل خانه چند زن و مرد هم هستند که از اقوام نزدیک خانم و آقای مرادی هستند. روحانی هم بالای مجلس به پشتی تکیه داده و با دیدن ما از جا برمیخیزد.
همانطور که سرش پایین است به خانم جان و دایی تبریک میگوید. ما خانم ها سمت چپ مینشینیم و آقایون سمت راست نشیمن نشسته اند و چیزی حدود دو متر فاصله است.
هر دو یا سه نفری که در کنار هم هستند باهم حرف میزنند. هر کسی سرش دل لاک خودش است که با اهم و اهم روحانی سخن را رها کرده و به او توجه میکنند.
روحانی عینکش را جا به جا میکند و از مزایای ازدواج میگوید. بعد هم مهریه و شرط و شروط ها را میپرسد و آن ها را تحسین میکند.
همه چیز روی روال است که صدا می آید عروس خانم وارد میشوند. زن و مرد بلند میشویم.
دو دختر همسن و سال عروس دورش را گرفته اند که از سَر و سِر شان با خاله و زن عموی عروس میفهمم دخترخاله و دخترعموی مونا هستند.
خانم مرادی روی سر دخترش نُقل می پاشد و ورد زبانش این است که خوشبخت شود. لحظهی خوشایندی است.
لحظه ای که فصل دوباره ای از زندگی ورق میخورد و به مرحلهی دیگری پا میگذاری.
یاد مجلس عقد خودم می افتم که هیچ آشنایی جز حمیده خانم و حاج خانوم نداشتم اما دور مونا را مادر و پدرش پر کرده اند.
خیلی با ارزش است که در این لحظات ناب و حساس، وقتی استرس تمام وجودت را میگیرد و نسبت به آینده ات ترس داری، مادرت بیاید و آرزوی خوشبختی اش دلت را قرص کند یا با گرم شدن دستانت توسط پدر تمام ترس ها را به فراموشی بسپاری.
خدا را شکر میکنم که زندگی خوبی دارم و مرتضی هم از منجلاب سازمان نجات پیدا کرد. من تمام آن سختی ها و حسرت هایم را به هدف والا و رسیدن به پیروزی اسلام میبخشم و اگر بارها تکرار میشد همان ها را انتخاب میکردم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۷ و ۲۴۸
مونا و دایی در کنار هم مینشینند و بر سر سفرهی عقد که یک پارچهی ساتن سفید است؛ قرآن، آینه و شمعدان چیده اند.
همینقدر ساده و صمیمی!
لپهای لاله گون مونا را میتوانم خوب ببینم. ذکر زیر لب خانم جان قطع نمیشود و برای خوشبختی پسرش دعا میکند.
روحانی شروع میکند به خواندن خطبه عقد موقت، زمان و عقربه هایش مکث میکنند تا عروس بله را بگوید.
مونا لب میگزد و با صدایی که از ته چاه می آید میگوید:
_با اجازهی پدر و مادرم بله!
زن عمو و خالهی مونا کِل میکشند و ما هم دست میزنیم. دایی هم بله را میگوید و تبریکات شروع میشود.
مرد روحانی رو میکند به دایی و پدر عروس که وقتی میخواهند خطبهی دائم را بخوانند اول باید این خطبه باطل شود.
آنها هم تشکر میکند و روحانی با برداشتن یک شیرینی مجلس را با عجله ترک میکند.
لحظه های تکرار نشدنی است، دایی از خجالت سر در گریبان کرده و از آنهایی که تبریک میگویند تشکر میکند. دایی حلقهی نامزدی را در انگشت مونا قرار میدهد و دوباره دست زدنها تکرار میشود.
خانم جان، عروسش را به آغوشش میچسابند و قربان صدقه اش میرود. من حواسم به صحبت های خانم جان است و وقتی سرم را برمیگردانم با لباسهای چسبناک و صورت پر از شیرینی زینب مواجه میشوم.
دود از کله ام بلند میشود و دلم برای لباس جدید کباب میشود. دست را می گیرم و به دستشویی میرویم.
مقابل روشوی می ایستم و شیر آب را میچرخانم. مشت پر از آبم را به صورت زینب میزنم و زیر لب غرهایم را هم میگویم.
دستی به لباسش میکشم تا از ضایع بودن درآید و باهم به جمع میپیوندیم. با اشاره به محمد میفهمانم که شیرینی ها را از محمدحسین دور کند.
نق زدن های محمدحسین شروع میشود و مجبور میشوم با احتیاط خودم شیرینی را در دهانش بگذارم.
بعد از پذیرایی کم کم همگی بلند میشویم. خانم جان دستی به خانم مرادی میرساند و میگوید:
_دیگه زحمتو کم می کنیم رقیه خانم. انشاالله برای شام تشریف بیارین.
رقیه خانم اخمی به پیشانی اش میدهد.
_این چه حرفیه! ما تدارک دیدم شما حتما تشریف بیارین.
تا مادر آخه ای بگوید رقیه خانم اصرارهایش شروع میشود و خانم جان قبول میکند. دایی سر به زیر پیش ما می آید و به خانم جان با هزار خجالت و شرم میگوید:
_اگه میشه من بمونم و کمک کنم.
مادر پشت چشمی نازک میکند و با شیطنت طعنه میزند:
_کمک دیگه؟
خنده ام را نمیتوانم جمع کنم. قطره ای عرق از روی پیشانی دایی ولو میشود و در جواب سر تکان میدهد. خانم جان لبش را به دندان میگیرد و بعد رو به دایی میگوید:
_اشکالی نداره ما با تاکسی میریم.
دایی دستش را از توی جیب بیرون میکشد و فوراً سوئیچ را به طرف من میگیرد.
_نه! ریحانه شما رو میبره.
وحشت زده پلکی میزنم و آب دهان قورت میدهم.
_من؟
_آره دیگه... یاد داری.
چادرم را بیشتر جلوی صورتم میگیرم و میخواهم نه بگویم اما دلم نمیآید. مطمئنم دایی حاضر نمیشود با تاکسی برویم
و از طرفی شوق و ذوقش را که میبینم دوست ندارم نا امیدش کنم. چند هفته قبل از اعزام مرتضی به کردستان او به من رانندگی را یاد داده بود
تا در مواقعی که پیش می آید از ماشین استفاده کنم اما من دلش را نداشتم. موقع تمرین که باهم به بیابان میرفتیم مرا با خواهش و تمنا پشت فرمان مینشاند و کمی رانندگی میکردم.
رانندگی را یاد گرفته ام اما نه آنقدر که در شهر هم برانم. دیگر چاره ای نیست و با اکراه سوئیچ را از دایی میگیرم.
خداحافظی میکنیم و میگویم شب برمیگردیم. تا رسیدن به ماشین، محمد مدام دور و برم میچرخید تا سوئیچ را بدهم و او براند اما ترس برم میدارد و این کار را نمیکنم.
برای همین سر سنگین صندلی عقب مینشیند. نفس عمیق میکشم و سوئیچ را داخل قفل میچرخانم.
یکهو ماشین به لرزه می افتد و چند سانتی جلو میرود. هول میکنم و ماشین را خاموش میکنم.
مسخره کردنهای محمد بدجور ذهنم را بهم میپیچد اما اهمیت نمیدهم و دوباره سعی میکنم. پایم را روی کلاژ فشار میدهم و ماشین را از دنده خارج میکنم.
لاستیکها شروع به حرکت میکنند و با استرس از کوچه خارج میشویم.مادر و خانم جان که عین خیالشان نیست و محمد هم سرگرم بچه هاست،
تنها من در این میان در دلم رخت میشویند. خلاصه با سلام و صلوات به خانه میرسیم و ماشین را رو به روی در پارک میکنم.
به محض رسیدن مجبورم لباس بچه ها را بشویم و پهن کنم. خانم جان جورابهایش را میدوزد و مادر هم مانتوی دیگرش را اتو میکند.
کم کم غروب میشود و اذان کوچه را پر میکند. مادر و خانم جان هوس زیارت میکنند و همگی لباس های پلوخوری مان را میپوشیم و در حرم نماز میخوانیم.
بعد هم دوباره با همان دردسرها سوار میشویم و به خانهی مرادی ها میرویم.
دایی و دوستش در حیاط کنار دیگ نشسته اند و گاهی میخندند. خانم جان جلوتر از همه یا الله گویان وارد میشود.
احوالپرسی کوتاهی میشود و خانم جان عذر زحمات میگوید. به قول خانم جان شب پخته شده و توی ایوان سفره می اندازند.
مونا با مانتو سفید و چادر قهوه ای اش در حال کمک کردن است. من هم بچه ها را با مادر میگذارم و به مونا و دخترهای فامیلشان کمک میکنم.
سفرهی بالا و بلندی پهن میشود و دایی گوشه مینشیند. مونا کنار مادرش نشسته که با ایما و اشاره به او میفهماند کنار دایی بنشیند.
حس دوگانگی اش را میفهمم و با شرم و با فاصله در کنار دایی مینشیند.زینب را غذا میدهم و بعد خودم شروع میکنم.
محمد حسین همچنان به مادر وابسته شده و او را به زحمت می اندازد.
هنگام جمع کردن با این که زینب جلوی دست و پایم را میگیرد و پیش آنها غریبی میکند اما کمک میکنم. آستین بالا میزنم تا ظرف ها را بشویم که مونا و مادرش مانع میشوند.
میان کش و قوص های تعارف هستم که با قسم خوردن ادامه می یابد! دیگر تعارف را کنار میگذارم و زینب را بغل میگیرم و از آشپزخانه بیرون می آییم.
محمد کنار دایی نشسته و گاهی خندههایشان از گوشم غافل نمیماند.کم کم نوای رفتن بلند میشود و همگی خداحافظی کنان بیرون میرویم.
توی ماشین منتظر دایی هستیم که او هم خیلی زود میرسد.خسته و کوفته هر کسی گوشه ای ولو میشود.
تشک و پتو ها را وسط نشیمن میگذارم تا هر کس برای خودش بردارد. محمدحسین دست مادر را میگیرد و به اتاق میبرد تا برایش لالایی بخواند.
من هم از خدا خواسته بچه ها را به او میسپارم و از خستگی غش میکنم. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه خانم جان بهانهی مرغ و خروس هایش را میگیرد.
مادر و محمد هم دلشان برای مشهد تنگ شده و دلواپس لیلا است. به ترمینال میروم و محمد حسین با دیدن رفتن مادر بی تابی میکند.
اشکهای محمدحسین تمامی ندارد و میان اتوبوس ها میچرخانمش تا سرگرم شود.
روزهای بی مادر آغاز شده است. در چند روز گذشته که بقیه بودن کمتر احساس تنهایی میکردم اما حالا بیشتر متوجه نبود مرتضی هستم.
با نوشتن خودم را سرگرم میکنم و گاهی از سختی ها و خوشی های روزگار میگویم و خنده و اشکم با هم مخلوط میشود.
درد را با قلم میان کاغذ کاهی حک میکنم و رویش را با کلمات امیدبخش پر میکنم.
روزها در انتظار تنها خبری از مرتضی میگذرانم که در یک صبح آفتابی، هنگامی که در حال جارو کردن حیاط هستم تلفن به صدا درمیآید.
مثل همیشه که صدای تلفن مستم میکند، با عجله به طرفش میروم. نفسهایم منظم نشده و گوشی را جلوی دهانم میگیرم.
نفس در گلویم حبس شده و با شنیدن صدای مرتضی خنده ام به هوا میرود و چشمانم در اشک غوطه ور. مرتضی هم دست کمی از من ندارد،
از صدای خسته اش میتوانم بفهمم چند شب است که پلک روی پلک نگذاشته.بعد از سکوتی پر معنا مرتضی شروع میکند به چاق سلامتی. از خودم و بچه ها میپرسد، سعی دارم صدایم نلرزد و میگویم:
_خو... خوبیم. الان که زنگ زدی بهترم هستیم.
خنده اش قند در دلم آب میکند.
_خب خدا رو شکر... اینجام بدون شما خوش نمیگذره. انشاالله اینم تموم میشه.
_واقعا؟ اینجا که خبرا سانسور شده میرسه. تازه شنیدم غائلهی عربا تموم شد، نه؟
_آره... دست خیلی از خائنا هم رو شد. به اسم استقلال میخواستن کشورو به آشوب بکشونن. امام خوب درایتی داشتن و دارن.
اهومی در جوابش میدهم.
_راستی چه خبرا؟ خبر جدیدی که نیست تو این دو هفته؟
_اولا که خبرای داغِ داغ دارم، ثانیاً دو هفته و شش روز.
_ببخشید دیگه حساب دوریت از دستم در رفته! آخ که چقدر دلم تنگ اون لبخنداته.
شرم در گونه هایم میپیچد و با حجب و حیا میپرسم:
_لابد کسی اونجا نیست که داری اینجوری حرف میزنی.
_اممم... یه جورایی آره، اومدم اتاق ستاد گفتم یه زنگی هم به تو بزنم.
یکهو از ترس به خود میلرزم و برای یادآوری از او میخواهم که:
_ببین چقدر پول مکالمه مون میشه، بهشون بدی. درست نیست از وسایل بیتالمال استفاده کنی.
_خوب شد گفتی. چشم حتما! گفتم شاید خوشحال بشی.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰
نمیتوانم حس این که صدایش را میشنوم برایش توصیف کنم. یک ذوق عجیب که در دلت است و تنها برای یک نفر روشن میشود.
_خوشحال که خیلی... ولی سعی کن از تلفن عمومی باشه.
_اینجا کم تلفن عمومی گیر میاد ولی چشم.
سکوت در گوشی فریاد به پا میکند که مرتضی لب میگشاید:
_من دیگه باید برم. لطفا خیلی خیلی مراقب خودت و بچه ها باش. میدونم سختته، تموم فشار زندگی روی توعه اما صبر کن.
ل هایم را روی هم فشار میدهم و بغض را در گلو سرکوب میکنم.
_چشم... صبر میکنم. فقط تو سالم برگرد من صبر میکنم. راستی دایی هم عقد کرد.
صدایش تغیر میکند و بهت در کلامش رنگین میشود.
_واقعا؟ من نبودم چیکارا که نکرده!انشاالله خوشبخت بشه.
_انشاالله خودتو برای عروسی برسون. فکر کنم دایی برای مراسم عجله داشته باشه!
نوای خنده اش در گوشم میخزد و میگوید:
_باشه باشه! خب من برم. کاری نداری؟
بغض هر لحظه بالا و بالاتر می آید، گلویم را فشار میدهم تا بتوانم بگویم نه و خداحافظ...
بوق ممتد تلفن کاسهی دلم میشکند و بی اختیار قطره اشکی سمج به روی گوشی میریزد. دستان لرزانم گوشی را سر جایش میگذارند
و به حیاط میروم تا بچه ها گریه کردنم را نبینند. کاسهی دم باغچه را برمیدارم و زیر شیر میبرم. به گلهای شمعدانی و یخ کنار پنجره نگاه میکنم که از بیحالی تنشان خمیده شده.
آب را جرعه جرعه پای شان میریزم.دوباره کاسه را آب میکنم تا گلدانهای روی ایوان بدهم. کاسهی آب را روی پله ها رها میکنم و تن خسته ام را به دیوار تکیه میدهم.
سرم را برمیگردانم به طرف ایوان که زینب را میبینم. صورت به غم نشسته اش با دلم بازی میکند. دستم را به طرفش دراز میکنم و میگویم:
_بیا مامان، بیا!
سر به زیر پیش می آید و دستم را میان انگشتهای کوچکش میگیرد. لبخند ریزی به لبهایم میچسبد و از او میپرسم:
_چیزی شده؟
روی پایم مینشانمش که بغضش سر ریز میشود. با گلوی گرفته اش لب میزند:
_مامان، بابا کی میاد؟
دستی به موهای بلندش میکشم.
_میاد مامان... میاد...
تن صدایش بالا میرود و حالت اعتراضی به خود میگیرد.
_خب کی؟ همهی دوستام بابا دارن، بابا هاشون اونا رو همه جا میبرن. دوستام با باباهاشون بازی میکنن.
نگاهم را در چهرهی معصومش میچرخانم و برخلاف غم جمع شده توی دلم لبخندم بیشتر کش می آید.
_ببین عزیزم بابای تو داره کارای بزرگی میکنه و یکم دیگه برمیگرده. بعدشم من تو و محمدحسینو میبرم بیرون، تازه باهم کلی بازی میکنیم.
یکهو از روی پایم بلند میشود و دستانش را بهم میپیچاند. بغض تبدیل به لج بازی میشود و پایش را به زمین میکوبد.
_نخیر! من بابامو میخوام. دوست دارم با بابام برم بیرون و بازی کنم. من خسته شدم با تو بازی کنم. دلم میخواد بابا بیاد!
بدون این که منتظر بماند حرفی بزنم دوان دوان داخل خانه میرود. چند باری صدایش میکنم اما نمی ایستد.
نفسم را همراه آه بیرون میدهم.زینب هم حق دارد، با دیدن بچه ها و پدرانشان یاد پدر خودش می افتد.
حق هر کودکی به سن او است تا با پدرش بگردد. دخترها بابایی اند و طبیعتشان است.
نگاهم را از موزائیک های کف حیاط میگیرم. دست به زمین از جا برمیخیزم. هنوز هیچی نشده لرزش زانوهایم را احساس میکنم.
دستم را روی دیوار جا به جا میکنم و وارد خانه میشوم. زینب گوشه ای نشسته و پشتش را به من و محمد حسین کرده است. محمد حسین را صدا میزنم و میپرسم:
_چیشده؟
صورتش را مچاله میکند و رنگ بیخیالی در چشمانش به حرکت درمیآید.
_دخترا لوسن! اصلا چرا من باید آبجی داشته باشم؟ من داداش میخوام که باهم بازی پسرونه کنیم. بچه های توی کوچه با داداشاشون دوچرخه سواری میکنن. زینب همش با عروسکاش بازی میکنه و من دوستش ندارم!
دستم را روی شانهی نحیف محمد حسین میگذارم و آهسته، طوری که زینب نفهمد میگویم:
_اینجوری نگو! دفعهی پیش که توی کوچه زمین خوردی و دستت خراشید.
زینب نبود که برات گریه میکرد؟ تازه روی زخمت چسب هم گذاشت.
مکثی کوتاه بینمان میشود. به طرف کابینتی میروم و دوتا شکلات برمیدارم. شکلاتها را کف دست محمدحسین میگذارم و بعد از قربان صدقه سفارش میکنم.
_یکی برای خودت، یکی برای زینب...با هم دوست باشین.
باشه ای میگوید. قدم برمیدارد و سر جایش می ایستد. مامان گفتنش آنقدر آرام و با سوز است که میفهمم او هم حرفی دارد.
_مامان زینب ناراحته. همش میگه بابا، الانم من بهش گفتم لوس. فکر کنم باهم قهره!
بوسه ای به گونه اش میزنم و دست باز شده اش را مشت میکنم.
_نه عزیزم، زینب باهات قهر نیست. تو برو ازین شکلاتا بهش بده حتما باهات حرف میزنه.
با شنیدن حرف من خوشحال به طرف زینب میرود. من هم زیر زیرکی نگاه شان میکنم و خودم را با گردگیری سرگرم نشان میدهم.
محمد حسین روی شانهی زینب میزند و مشت اش را باز میکند. زینب شکلاتی برمیدارد و بهم لبخند میزنند.
هنوز پنج دقیقه نگذشته که صدای خنده شان بلند میشود. محمدحسین دوست دارد زینب با او بازی پسرانه کند. زینب هم قبول میکند و شمشیر پلاستیکی شان را برمیدارند.
همانطور که مشغول سرخ کردن بادمجان ها هستم، برمیگردم و بهشان میگویم مراقب باشند. آنها هم عین خیالشان نیست
و صدای جیغ زینب و دویدن محمدحسین گوشه کنار ها را پر میکند.تا غذا حاضر شود آن دو نفس زنان گوشهای مینشینند و محمدحسین با افتخار از موفقیتش میگوید.
زینب هم که شکسته خورده ناراحت است. قابلمه را برمیدارم تا سر سفره بگذارم که زینب دورم میکند.
_مامان، محمد حسین همش جِرزنی می کنه! یه چیزی بهش بگو.
همانطور که سعی دارم زینب را دور کنم و قابلمه را بالا بگیرم، به محمدحسین توصیه میکنم:
_محمدحسین تقلب نداریم ها!
محمد حسین هم با غیض جواب میدهد:
_مامان به من چه! اون یاد نداره بازی کنه.
پیش از این که دعوایی رخ دهد آنها را با غذا سرگرم کنم. دایی کمتر به من سر میزند و حق هم به او میدهم.
ولی آن شب با دستی پر از اسباب بازی و خوراکی وارد خانه میشود. بچه ها با دیدنش شاد میشوند و او وسایل را روی ایوان میگذارد.
آنها را محکم به بغل میگیرد و زینب را قلم دوش میکند و بعد محمدحسین را دورتا دور خانه میچرخاند. با دیدن من توی آشپزخانه پیش می آید و دستش را روی چارچوب در عَلَم میکند.
_سلام، خوبی؟
دیدنش جانی دوباره به من میبخشد. پارچهی کهنه را روی کابینت میگذارم و جواب سلامش را میدهم. جویای حال خودش و مونا میشوم. همانطور که به ایوان میرود و با دست پر برمیگردد،تعریف میکند:
_خدا رو شکر... خوبه اون هم.
زینب و محمدحسین از ذوق زیاد داد و فریاد به راه انداخته اند. دایی توپ پارچه ای را به محمدحسین میدهد و عروسک مو کاموایی را به زینب.
حالا جر و بحث آن ها سر این شده که مال من خوشگل تره! دایی با خنده به شان اشاره میکند و با صدای بلندی میگوید:
_هر دوتاشون خوبه!
بعد رویش را به من میکند و سر تکان میدهد.
_با این شیطونا چیکار میکنی تو؟
چند قدمی از سینک فاصله میگیرم و دستهایم را با حوله خشک میکنم.
_چی میشه کرد دیگه! روزی نیست که این دوتا به جون هم نیوفتن.
دایی نایلون و پاکت میوه را به طرف میگیرد و سرش را پایین می اندازد.
_قابلتو نداره.
توی دلم شرمنده میشوم. خجالت از سر و کولم بالا میرود و به دایی میگویم:
_چرا زحمت کشیدی؟ بخدا هر وقت میای ما رو بد عادت میکنه. این بچه ها هم پرو شدن دیگه!
دایی بار توی دستش را روی کابینت و کنار سینک میگذارد. لبخندش را پر رنگ تر میکند.
_این چه حرفیه؟ کمترین کاری که میتونم بکنم همینه! تو غصهی منو نخور جیبم خالی نمیمونه.
زیر لب تشکری به گوشش میرسانم و هم زمان که از چارچوب رد میشود میگوید خواهش میکنم. صدای محمدحسین و دایی بلند میشود که دارند کشتی میگیرند.
به ماهیتابهی نگاه میکنم و آخرین کوکو سیب زمینی را با کفگیر از روغن بیرون میکشم. گوجه های خورد شده را به همراه سفره توی دستانم میگیرم.
دایی و زینب کنار هم نشسته اند روی پارچه ای گل گلی. زینب لیوان کوچولو اش را به دایی میدهد:
_چای تونو سر بکشین.
دایی هم مثل خود زینب، دستش را گوشهی لیوان میگیرد و آهسته به لبش میرساند. بعد هم قبل از این که بنوشد مثل دخترها میگوید:
_ممنون زینب جون!
خنده ام را زیر دستم قایم میکنم. محمدحسین با چادر نمازم از توی اتاق بیرون می آید. قیافهی افتاده ای به خود میگیرد و با غیض حرفش را میزند:
_خوب شد دایی؟
دایی به زور خنده اش را محو میکند و میگوید کنارشان بنشیند. محمدحسین با گره کردن دستش، چادر را مثل خودم میگیرد. از چهره اش میبارَد که راضی به این بازی نیست. زینب با شوق نگاه محمد میکند:
_اسم تو فاطمه اس، مثلا دوست منی!
محمدحسین لب کج میکند که مثلا از این حرف چندشش شده.
_نخیر! من محمدحسینم!
دایی دستش را به کمر محمد میکشد و بعد از چشکمی دور از نگاه زینب میگوید:
_حالا محمد حسین برای چند لحظه میخواد فاطمه بشه! نه...؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷