۱. سلام آره خیلی. جلد پنج رو نوشتن میذارم. چون واقعیه قشنگه🥺 امنیتی واقعی مثل عاکف نه
۲. اسم شهدا رو نگید مرحوم. #شهید #آرمان_علیوردی. شهادت این عزیزانمون نتیجه اغتشاش منافقین و فتنهگرها بود. نتیجه قساوت قلب و تلاش دشمن در مجازی و تلویزیون و ماهواره بود.... ما همیشه مدیون خون شهدا هستیم و خواهیم بود.....گشت ارشاد، پلیس عزیز و نیروهای امنیتی و انتظامی اگه نباشند وقتی شما دزد به خونتون بزنه یا گوشیت یا کیفت رو کسی بدزده میخوای پیش کی بری شکایت کنی؟ پس خواهشا حرفای دشمن رو تکرار نکنیم🙁
🌱پایان ناشناس ها
خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲
🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین
🌱شبتون نورانی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲
محمد حسین چادر را توی دستش مچاله میکند و با حرص بله میگوید. خندهام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا میکند.
یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور میکردم با من خاله بازی کند.
این اتفاق بیشتر در زمستانها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمیگذاشت او بیرون بازی کند.
بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواسشان را به خود میخوانم.
_خب... بیاین سر سفره!
محمدحسین از خدا خواسته چادر را پرت میکند و با ولع به طرف سفره میآید. لبهای وارونهی زینب پر رنگ میشود.
_محمدحسین، بیا بازی کن دیگه!
محمد حسین خودش را گرسنه نشان میدهد و میگوید:
_مگه نمیبینی چقدر گشنمه!
دایی خنده ای کوتاه میکند و به زینب قول میدهد بعداً با هم بازی کنند. مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی میپرسد:
_از مرتضی چه خبر؟
دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار میگیرد. بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم.
_خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد. خدا رو شکر سالم بود.
_نگفت کی میاد؟
متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی میشوم و جواب میدهم:
_نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه.
با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا میکند.
با قاشق کوکو را زیر و رو میکنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم.
دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است. گاهی متوجه خنده های شان میشوم و لبخند ریزی مهمان لبهایم میشود. محمدحسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون میکشد.
_جانم؟
به بشقاب پر از غذایم اشاره میکند.
_چرا نمیخوری؟
سرم را تکان میدهم و لقمه را به دهانم نزدیک میکنم.
_میخورم مامان، تو هم بخور.
بخاطر بچه ها دل به غذا میدهم.همگی در جمع کردن سفره کمک میکنند و ظرفها را من میشویم. کمی بعد از شام، ظرف را از میوههای تازهای که دایی خریده پر میکنم.
بشقابهای گل سرخ را جلویشان میگذارم.
محمد حسین شلیل برمیدارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد. چنگال را از دستش میگیرم و با روی خوش میگویم:
_شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری.
زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمیدارد. از گوشهی چشم به دایی نگاه میکنم که دارد سیب را پوست میکَند. یاد مونا می افتم و حرفش را پیش میکشم.
_چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاریشون اینجا؟
دایی سیب را قورت میدهد:
_شما بگین، من کی باشم که نیارمش
همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند. مونا مونا گفتن شان بلند میشود و با خنده جواب میدهم:
_خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن. انگار دلشون تنگ زن دایی شده!
خندهی دایی گوشم را مینوازد و با تکان سر بله را از او میگیرم. بچه ها هورا میکشند و دست میزنند. فکر نمیکردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد.
با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز ازشان خبری نشد. صبح، قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ میزند.
از صدای موتور و ماشینها میفهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و میگوید روز جمعه است و میتوانیم بیرون برویم. ناهار را میپزم و منتظر میشویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید.
زینب و محمدحسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین میروند. سبد خوراکی ها را میگیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون میکشم.
_بچه ها، مراقب پله ها باشین!
صدایی نمی آید و عین خیالشان هم نیست. مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده میشود. سبد را به دایی میدهم و جلو میروم.
دستم را پشتش میگذارم و همزمان سلام و خوبی را میگویم. مونا بچه ها را میبوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل میکند.
تعارف میکند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانهی بچه ها طفره میروم و راضی اش میکنم جلو بنشیند.
با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و میگویم الان است که سر ریز شود. با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه میدارد.
هراسان در قابلمه را برمیدارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون میدهم. یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمدحسین.
از خیابان رد شان میکنم و میگویم کنار جوی بایستند تا برگردم.
زیرانداز و قوری را برمیدارم و به همراه مونا از خیابان رد میشویم. زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا میزند و با شنیدن جانم دلش قنج میرود.
زیرانداز را در سایهی درختی پهن میکنیم. محمد حسین رویش ویراژ میرود تا در روی چمنها صاف شود. اول فلاسک را برمیدارم
و چای را توی لیوانها قورت قورت میریزم. بعد هم دور از بچه ها میگذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی میبرند.
مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب میگوید:
_ماشاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن.
من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر میکنم و ممنون را به طرف مونا سوق میدهم. دستم را به طرف سینی چای میبرم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا میپرسد:
_سخت نیست؟
خنده ای کوتاه میکنم و میگویم:
_نه، خودم برش میدارم.
با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند میکنم و سینی چای را وسط میگذارم.
_چایی مگه نگفتین؟
دستش را جلوی خنده اش مانع میکند.
_نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره!
من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی میگذارم و توی دلم آه میکشم.
_نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری.
_دوری سخت نیست؟
نگاهم را از او میگیرم و به چای زل میکنم که عکس برگهای درخت را نمایش میدهد.
_سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش میکنی.
_آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن.
دستم را روی پایش میگذارم و سعی میکنم امیدوارش کنم.
_مطمئنم از پسش برمیای.
سرش را پایین می اندازد و هوم میکند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم میرسد.
از اینکه اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب میکنم. وقتی نزدیک میشوند میگویم:
_چه زود برگشتین؟
محمدحسین در میان نفس های نامنظم اش جواب میدهد:
_آ... آخه خیلی شلوغ بود.
دایی کفش ها را جفت میکند و با گفتن آخیش کنار من و مونا مینشیند. بعد هم به سینی اشاره میکند و با شادی لبهایش را تکان میدهد:
_یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه!
قندان را به طرف مونا میگیرد و تعارف میکند بردارد. بطری آب را برمیدارم و چای بچه ها را آب سردی میکنم.
بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمیدارم و بشقاب ها را میچینم. مونا هم سفره را پهن میکند و بشقابهایی که من در آن غذا میکشم را سر سفره میگذارد.
پارچه ای برای محمدحسین و زینب پهن میکنم تا زیر انداز را کثیف نکنند.دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش میبرد و با بو کشیدن میگوید:
_به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!
با تعریف خوشحال میشوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفرهی مان میزند و با ما هم سفره میشود.
بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا میبرد و خدایا شکرت میگوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا میگیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند.
هنوز غذا از گلویمان پایین نرفته که محمدحسین و زینب به جان دایی می افتند تا آنها را برای تاب سواری ببرد.
با پا درمیانی من، کمی منصرف میشوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ مکنند.مشغول پاک کردن بشقابها هستم که دایی میگوید:
_ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
_خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟
_آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه.
مونا ادامهی دلایل را میگوید:
_آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم.
میبینم این هم دلیلی است برای خودش!یاد سفارشهای مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛
مادر همیشه به من میگفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من میداد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد،
از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش میگذشتم و می گفت چه خرافه ها!
از طرفی هم میترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچوقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمیکرد! دایی دستش را به چانه میگیرد و با شاخهی درخت بازی میکند.
_میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونهی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟
سرم را برای تایید حرف دایی تکان میدهم.
_نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟
لبخند دایی و مونا بهم گره میخورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم مینشیند.
بعد از ظهر باد تندتر میشود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا میکنم و دایی ما را به خانه میرساند.
سبد و باقی وسایلات را دایی برایم میبرد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی میکنم. محمد حسین را صدا میکنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴
دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی میگویم:
_برای کارای عروسی تعارف نکنین! دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین.
دایی سرش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را میچرخاند.این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان میدهد.
محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین میدهد و دایی کمیل دایی کمیل میکند. وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور میکند دستم را برایش تکان میدهم و میگویم برگردد.
همانطور که دارم ظرفها را میشویم با خودم میگویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار میرویم.
دستم را به طرف تلویزیون میبرم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو میکند. محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی میشود.
با نگاهم به تلویزیون اشاره میکنم.چند باری به بدنهی تلویزیون میزنم تا خش خش اش قطع میشود.
اخبار بنی صدر را نشان میدهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر میدهد. اعصابم خورد میشود و سریع تلویزیون را خاموش میکنم.
شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمیگردم. جای بچه ها را پهن میکنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان میخواند، برایشان تعریف میکنم.
با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم میبرد. صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم میگذارم.
نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمیگذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار میشویم.
میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچهی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم.
توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا میکنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم.
حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند. دستهایشان را محکم میگیرم و بهشان متذکر میشوم اگر دستم را رها کنند گم میشوند.
لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب. دستهایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود میخوانم.
تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده میشویم. بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر میکند و به سرفه می افتم.
قدمهایم را آهسته برمیدارم و بچهها جلویم میدوند. خانم همسایه دستش را برایم بلند میکند و از تکان لبهایش میفهمم سلام میگوید.
سری تکان میدهم و جوابش را میدهم. بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم میکشم و با تقه ای باز میشود.
کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دلهایمان با وجود شاه عبدالعظیم بیشتر بهم نزدیک شده است.
هوای زیارت به سرم میزند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم.
این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود. با این که بودن بچه ها حواسم را پرت میکند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا میگیرد.
اسکناس چند ریالی به زینب میدهم تا داخل ضریح بیاندازد. امروز در بازار زن و شوهرهایی میدیدم که شانه به شانهی هم راه میرفتند و اجناس مورد پسندشان را بهم نشان میدادند.
همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان میبرد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی مینشیند. قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه میبرم.
از خودم میپرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر میکند؟
با صدای گریهی زینب هول میکنم و از جا برمیخیزم.
دست های کوچکش را میفشارم و او را از زمین بلند میکنم. زانو اش را نشانم میدهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون میپرند.
لبخندی میزنم و از توی کیفم پارچهی دستمال بیرون می آورم. روی زخمش میگذارم که دستم را میگیرد و فشار میدهد.
خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمیشود.
محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده. دست نوارشم را بر سر زینب میکشم و آهسته او را در آغوشم غرق میکنم.
_فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم. پات زودی خوب میشه.
محمدحسین هم به تبعیت از من گونهی خواهرش را میبوسد. کیفم را به او میدهم و تا خانه زینب را به آغوش میکشم.
دم در خانه که میرسیم به محمد حسین میگویم کلید را به دستم بدهد. نور چراغ برق از خانهی ما دور است و نمیتوان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را میکند.
کلید را کف دستم میگذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل میکنم تا در را باز کنم. محمدحسین کمکم میکند تا در را فشار بدهم و وارد میشویم.
من جلوتر میروم و از قدمهای آهسته او میتوانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند. در را فشار میدهد و میگوید من اول بروم.