eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چشم میخونیم بببنیم چطوره سلام فکر نکنم
پایان ناشناس ها در پناه قران 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی و هـــــــــــفت🤩 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؟ ۱۴۲ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱ و ۲ اعوذ بالله من الشیطان الرجیم پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده، پناه میبرم به درگاه امن پروردگارم از شر جنیان و ایادی شیطان، پناه میبرم به خداوند از شر آدمیان ابلیس صفت، پناه میبرم به منبع خوبی‌ها از شر هر چه ظلمت و بدی‌ست... فاطمه کتاب را بست و دستانش را از هم باز کرد به پشتی صندلی تکیه داد، نفسش را آرام آرام بیرون داد، ذهنش را از تمام وقایع تلخ این چند ماه اخیر خالی کرد و دیگر نه میخواست به حرفهای ناحق و نیش دار مادرشوهرش فکر کند و نه به رفتار سرد دوست و آشنا و نه حتی به جیغ‌های شبانهٔ پسر کوچکش حسین که نمیدانست از چیست؟ فاطمه میخواست فقط به موضوع کتاب پیش رویش فکر کند تا این آرامش به دست آمده بعد از چند هفته ورزش و مطالعه را از دست ندهد. و ناخودآگاه احساس شادی و نشاطی درونی به او دست داد، به ساعت منبت کاری که اسامی دوازده امام بر رویش حکاکی شده بود و بر دیوار روبه رویش خودنمایی میکرد، نگاهی انداخت. با شتاب از جا بلند شد، نزدیک آمدن همسرش روح‌الله بود، باید ناهار را حاضر میکرد و میز غذا را میچید تا وقتی همسرش رسید، قورمه سبزی را که خیلی دوست داشت نوش جان کند، باورش نمیشد این مطالعه و ورزش ، حتی روی ارتباطش با روح الله هم تاثیر بگذارد، فاطمه به یاد می آورد که چند ماه پیش دوست نداشت حتی به چهره همسرش نگاه کند، نمیدانست این احساسات از کجا نشأت میگرفت، اما واقعا وجود داشت و او بی دلیل از همسر عزیزش نفرت داشت. میز غذا را چید و بچه ها را صدا زد: _حسین، عباس، زینب بیاین ناهار بچه‌ها که انگار منتظر همین ندا بودند یکی پس از دیگری داخل آشپزخانه شدند. در همین هنگام صدای چرخش کلید در به گوش رسید و فاطمه متوجه آمدن همسرش شد، سبد نان دستش را روی میز گذاشت، نگاهی توی شیشهٔ کابینت روبه رو به خودش انداخت و چشمان مشکی و درشتش شادتر از همیشه در صورتش می درخشید، دستی به موهای نرم و بلندش کشید و بدو خودش را به در هال رسانید تا حالا که حال و هوایش خوب شده، این احساس را به دیگران هم منتقل کند و مانند سالهای اول زندگی مشترکش به استقبال روح الله رفت‌. در باز شد، فاطمه جلوی در تا کمر خم شد و مانند ایرانیان باستان، یک دست روی شکم و یک دست هم به جلو دراز کرد و گفت: _سلام سرورم به ملک پادشاهی خود خوش آمدید.. و صدای خسته همسرش در گوشش پیچید: _سلام فاطمه، به به چه استقبال گرمی! فاطمه لحن خسته روح الله، ناراحتش کرد، انگار انتظار داشت شوهرش بیش از این با کلام گرمش تحویلش بگیرد، سرش را بالا گرفت و تا نگاهش به نگاه محزون روح الله افتاد، تمام شور و نشاطی که داشت به یکباره دود شد و برهوا رفت، اما سعی کرد به روی خودش نیاورد پس دستش را جلو برد و عبای روح الله را از شانه های پهن و مردانهٔ او برداشت و گفت: _بیا میز ناهار را چیدم.. روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی میز کنار مبل گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. با ورود پدر به آشپزخانه، حسین کوچولو که بیش از دو ونیم سال نداشت شروع به خندیدن کرد، انگار میخواست برای پدرش خودعزیزی کند و عباس که چشمهای مشکی و بینی قلمی و شانه های بازش به پدر رفته و کلاس دوم بود سلام کرد و زینب هم که انگار بچگی های مادرش فاطمه بود و در کلاس هفتم مشغول به تحصیل بود به احترام پدر از جا برخواست و سلام کرد. روح الله بدون آنکه توجهی به حرکات بچه ها کند، صندلی روبه روی فاطمه را عقب کشید و نشست. فاطمه از سردرگمی همسرش متعجب شده بود و فکر می کرد یک موضوع کاری ذهن همسرش را درگیر کرده که اینچنین هیچکس، حتی بچه ها را نمیبیند. غذا صرف شد و زینب مشغول جمع کردن بشقاب ها بود که فاطمه رو به او کرد و‌ گفت: _مامان، ظرفها را من میشورم، درسته به لطف کرونا مدرسه نرفتین اما از صبح پای کلاس آنلاین بودی، حتما خسته ای، برو استراحت کن که یه خواب، زیر پتوی گرم توی این هوای سرد پاییزی میچسپه.. زینب لبخندی زد و گفت: _نه ظرفها را میشورم بعد میرم میخوابم. فاطمه لبخندی زد و تشکر کرد و در همین حین نگاهش به روح الله افتاد که خیره به لوبیایی داخل ظرف خورش بود و پلک هم نمیزد. فاطمه قاشق دست روح الله را کشید و گفت: _کجایی آقا؟! غذا خوشمزه بود؟! روح الله که انگار چیزی از دور و برش نمی فهمد با حالت گیجی گفت: _ها چی گفتی؟! فاطمه اوفی کرد و گفت: _هیچی، میگم خسته‌ای بیا بریم یه کم بخوابیم. روح الله بدون اینکه حرفی بزند از جا بلند شد و به سمت اتاق خوابشان رفت. مادر و دختر با کمک هم ظرفها را می شستند و فاطمه تندتر از همیشه ظرفها را اب میکشید، آخه حالت روح الله عجیب بود،باید می فهمید همسرش چرا به این حال افتاده..
فاطمه وارد اتاق خواب شد، همانطور که دست هایش را می تکاند و آب دستهایش را به اطراف می پاشید به سمت پنجره اتاق رفت و پردهٔ حریز آبی رنگ با گلهای سفید را کشید، پتو را تکاند و میخواست روی تن روح الله بدهد که روح الله صاف روی تخت نشست، دست فاطمه را در دست گرفت و گفت: _صبر کن، قبل از اینکه بخوابیم باید راجع به یه موضوعِ جدی حرف بزنیم. فاطمه که لحن خشک و قاطع همسرش، او را میترساند، لبخند ساختگی زد و با لحن شوخی گفت: _چیه؟ چه موضوع جدی؟! و بعد با لحنی کشدار ادامه داد: _نکنه زن گرفتی و من خبر ندارم! و زد زیر خنده.. روح الله دست فاطمه را رها کرد، سرش را خم کرد و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت: _آره درست حدس زدی زن گرفتم.. فاطمه ناباورانه گفت: _چ..چی؟ تو داری سر به سرم میذاری؟؟یعنی راستی راستی زن گرفتی؟! و بعد قهقه ای زد و ادامه داد: _نه بابا...روح الله زن بگیره؟!محاااله...روح الله عاشق فاطمه هست، لطفا از این شوخیا بی مزه نکن.. روح الله انگار عصبی بود صدایش را بالا برد و گفت: _به والله زن گرفتم...به تالله زن گرفتم... حالا هم اومدم به تو بگم.. با این حرف انگار تمام نیروی فاطمه به یکباره از دست رفت، دستهایش شل شد و پتو از دستش افتاد و خودش هم روی تخت افتاد.. تمام بدنش رعشه گرفته بود، هجوم اشک به چشمانش باعث شده بود که روح الله را نتواند ببیند، همینجور که هق هق میکرد گفت: _اگه راست میگی کی را گرفتی؟! روح الله خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار آرام لب زد و فاطمه نام 🔥شراره🔥 را شنید... یعنی درست شنیده بود؟! شراره؟! 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۳ و ۴ فاطمه دو دستش را بالا برد و میخواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: _این کارا چی هستن میکنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟! فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: _یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! 🔥شراره🔥؟!!!! زن داداش مرحومت... زن سعید، داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمیدونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم... شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره میخواستی و من نمیدونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!... اگه همچی میخواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: _روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟! روح الله سرش را پایین انداخت، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: _آره پنجاه ساله صیغه اش کردم... فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه میکرد. روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده‌اند. بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت. صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست... باید کاری میکرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود. فاطمه گوشی به دست، مثل مرغ سرکنده، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ میخورد زهرا گوشی را برنمیداشت. ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز... صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: _سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده... صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد... فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: _چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه میکنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم... فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: _روح الله...روح الله صدیقه با بی‌تابی گفت: _خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟ فاطمه دوباره تلاشش را کرد: _روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه...صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: _چی میگی فاطمه؟! حالت خوبه؟! روح الله زن گرفته؟!! اصلا باورم نمیشه، مگه میشه با وجود زن زیبا و مومن و هنرمندی مثل تو به طرف زن دیگه ای بره؟ اصلا این وصله ها به همسرت نمیچسپه، مراقب باش دچار تهمت زدن به یک مومن، نشی عزیزم فاطمه بینی اش را بالا کشید و گفت: _چه تهمتی صدیقه؟! خودش امروز اومده با گردنی برافراشته و با افتخار میگه زن گرفته...اونم کی...شراره...زن داداش سعیدش که خودش را کشت...صدیقه تو در جریان هستی من به خاطر حمایت از شراره چه حرف ها و بد و بیراه هایی را که تحمل نکردم، چقدر از فتانه، زن بابای روح الله زخم زبان شنیدم و به خاطره شراره رابطه ام با خانواده روح الله بهم ریخت، شراره هم چه مظلوم نمایی ها که پیش من نمی کرد، هر چی فکرش را میکنم صدیقه، با عقلم جور در نماید روح الله بره شراره را بگیره.. صدیقه از اونور خط حرف فاطمه را تایید کرد و گفت: _به نظر من روح الله یا باهات شوخی کرده، یا اینکه میخواد تو رو امتحان کنه وگرنه گروه خونی روح الله و شراره بهم نمیخوره روح الله معمم و طلبه و مذهبی، اونم با این پست و مقامی که داره، هرگز به طرف شراره که یک زن آزاد و رها و تقریبا بی بند و بار هست نمیره... حرفهای صدیقه انگار آبی بود بر آتشی که در وجود فاطمه برافروخته شده بود، فاطمه که اندکی آرام شده بود، از صدیقه تشکری کرد و گوشی را قطع کرد. از اتاق بیرون رفت و تا چشمش به بچه ها که با نگاه مظلومانه و اشک آلودشان، مادرشان را نگاه می کردند، لبخندی زد و یکی یکی بچه ها را بوسید و بعد رو به عباس و زینب گفت:
_نگران نباشید بچه‌ها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: _برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام.. حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک میکرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد. فاطمه درحالیکه آب وضو از دست هایش میچکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت: تو چقدر سختی کشیدی! نمیدونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بیقراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمیخوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود.. و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمیتونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه میخواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده‌اش بخواند و امیدوار بود که هرچه روح الله گفته، همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد‌. نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال، خبر از آمدن روح الله میداد. فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد.. فاطمه درحالیکه سجاده را روی پاتختی میگذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: _روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی... روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: _هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم. ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پولهای عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزار تومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود. عرق از سر و روی فاطمه میچکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز میکرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود برمیداشت و روی سرامیکهای کف آشپزخانه خورد و خمیر میکرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫