و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت:
_مگه برا خواستگاری اومدن؟ چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟!
اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو... صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت:
_یعنی این دختر کجا...
یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت:
_ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟!
اب دهنم را قورت دادم و گفتم:
_هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم..
مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت:
_پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپزخونه، راستی این آقاهه را میشناسی؟!
دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت.
آرام بلند شدم و گفت:
_چطور مگه؟!
مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت:
_لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهرهاش هم به خارجیا میخوره...
لبخندی زدم و گفتم:
_آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد.
مادرم با تعجب گفت:
_دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟
مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره... نکنه...
ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم:
بیظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی... حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار...
بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم. داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم...
همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت:
_سلام، سحر خانم...
یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اون موقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت:
_سلام خوبین...
وای خدای من این...این زهرا بود.. زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم. زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد
زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه میکرد، ناخوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم..
ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم:
_زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...
زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت:
_البته دختر آقای دکتر محمد هست..
دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و میخواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت:
_مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو...
با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بیصدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر میکردم...
💫💫«پایان»💫💫
همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...
بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است...
امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید
التماس دعا...ط_حسینی
یاعلی..
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💥قسمت ۹۱ تا ۹۸👇🏻👇🏻 🍬تا اخر رمان👇🏻
🎀رمان جدید پیدا کردیم و آماده شد بارگذاری میشه
🎀پایان رمان ۱۳۹
May 11
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام دوستان و همراهان✋ ❌رمان #آقای_طلبه_خانم_دکتر نمیذاریم چون چاپ شده و نسخه صوتی و pdf هم نداره
سلام دوستان گلم✋
❌رمان #در_پی_کشف_تو نمیذاریم این چجوری رمان مذهبی هست که توش گناه میشه؟🙄
❌رمان #بزم_محبت نمیذارم چون همزمانی که شوهر داره و بارداره با نفر سومی هم در ارتباطه... خجالت داره نوشتن این رمانها😐
❌رمان #عشق_بی_تکرار نمیذاریم فقط ظاهرش مذهبیه😥
❌رمان #مثل_پیچک نمیذاریم دقیقا عشق مدل غربی داره و فقط ظاهرشو مذهبی کردن🤨
❌رمان #بچه_مثبت نمیذاریم چون فقط اسمش مذهبیه ولی هم مذهبی نیست هم مفید و آموزنده😖
🥲لیست رمانهایی که نمیذاریم👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
🌾رمان جبهههای عاشقی رو پیدا نکردیم
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/37033
👈لیست بروزرسانی میشود....
هدایت شده از مریم اشرفی گودرزی/ پَستوی فرهنگ و سیاست
❌ گویا پروژهی تطهیرِ حسن روحانی، آنهم در موضوعِ جبهه مقاومت، در دستور کارِ قشونِ منحرفِ رسانهایِ معلومالحالها قرار گرفته است.
البته از تطهیر هم عبور کرده و به دستبوسی رسیدهاند.
⁉️ مگر حافظهی ما و نظام تا این اندازه افول کرده که آن افتراق دیپلماسی و میدان که ظریف به آن اعتراف نمود و آن عبرت نامیدنِ دورهی ضعف و انحطاطِ موسوم به تدبیر و امید را فراموش کنیم و یادمان برود، پیکر اربا اربای سردار عزیزمان در بغداد، محصول گستاخ شدنِ ترامپ در پی مذاکرات برجامی بود؟
❌ ظاهرا سوءاستفاده از نجابتِ انقلابیها برای این وقیحان، حدی ندارد و میخواهند بیترمز در مسیرِ وارونه نمودنِ حقایق و واقعیتها حرکت کنند.
✍ مریم اشرفی گودرزی
☑️ به #پَستوی_فرهنگ_و_سیاست وارد شوید.
@PastoyeFarhangVaSiyasat
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❌ گویا پروژهی تطهیرِ حسن روحانی، آنهم در موضوعِ جبهه مقاومت، در دستور کارِ قشونِ منحرفِ رسانهایِ م
✓موضعهگیری سنجیده و به جا
✓جهاد تبیین با قلمی بسیار فاخر
✓دفاع از حق و آرمانهای امامین انقلاب
🌹این کانال رو از دست ندید🌹