eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــــــــد و چهـــــــــــــــــــــل و چـــــــــــــــــــــهار😇 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؟ ۳۴ با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۱ و ۲ 🌷مرضیه حدیدچی دباغ _آخر شما زنها رو چه به مبارزه؟! برید خونه بچه‌داری‌تون رو بکنید، تو که هشت تا بچه داری، برو بچسب به شوهر و بچه‌هات، در افتادن با شاه مملکت به شما چه؟ سرباز اینها را زیر لب میگفت و دست و پاهای زن جوان ۳۴ ساله را به صندلی میبست... در همین حین صدای مأمور ساواک بلند شد : _دوساعته داری چه میکنی؟ زودتر اون کلاه فلزی را روی روسرش بگذار و وصلش کن به برق... سرباز نگاهی دیگر به چهرهٔ زجر کشیدهٔ زن انداخت، چشمی گفت ،کلاه را بر سر زن گذاشت، سیم برق را به کلاه وصل کرد و با اشاره بازجو به بیرون رفت. مأمور ساواک همانطور که شلاق را برکف دستش میزد ، جلوتر آمد، شلاق را بالا برد و محکم بر روی پاهای زن فرود آورد و با صدایی بلند فریاد زد: _خانم مرضیه حدیدچی دباغ، فرزند علی پاشا حدیدچی و همسرِ محمدحسن دباغ که گویا درس از شوهرت میگیری ،شنیدم اونم از همین خرابکاراست، شنیده ام شوهرت شده مراد و تو هم مرید ایشان و‌ پا ،جای پای او میگذاری، دوباره گذر شما به اینجا افتاد، خودت خوب منو میشناسی که چقدر بی رحمم اینبار مثل دفعه قبل نیست هااا، اون دفعه چون همه فکر کردند داری واقعا می‌میری آزادت کردند، اما مثل اینکه دوستانت به زندگیت خیلی علاقه داشتند، بردند بستریت کردند و عملت کردند و جونت را خریدند، اما این‌بار یا اعتراف میکنی یا می‌کشمت....بگو از کی خط میگیری؟ ارتباطت با خمینی چطوریه؟ اعلامیه‌ها را از کجا میاری؟ نکنه از تو همون حوزه ای که درس خوندی به دستت میرسه هااا؟؟ زن خیره به نقطه ای کور روی دیوار سیاه زندان، هیچ عکس العملی نشان نمیداد. نه فحش های ساواکی و نه ضربات شلاقش، هیچ کدام زبان او را باز نکرد. بازجو که از مقاومت زن پیش رویش به ستوه آمده بود، مثل گرگی زخمی به طرف زن آمد و همزمان با خاموش کردن سیگارش پشت دست زن، جریان الکتریسیته را وصل کرد و ولتاژ آن را کم و زیاد میکرد ، تمام بدن زن می‌لرزید. چشمانش سیاهی می‌رفت و انگار پیش چشمش هشت فرزندش ،رژه میرفتند، او باید تحمل میکرد بالاخره این سالها هم میگذرد، نور امیدی در دلش بود که انگار نوید آینده ای زیبا را میداد. دوباره و دوباره ولتاژ برق را کم و زیاد کرد، درد تا مغز استخوان زن میپیچید ، زن با خود میگفت : " نکند این بلاها را هم به سر دخترم رضوانه آورده باشند؟!" بغض گلویش را فرو داد و اینبار صدای از ته حلق زن بیرون آمد. بازجو لبخند کریهی بر لب نشاند و گوشش را به دهان زن نزدیک کرد و صدایی ضعیف شنید که میگوید: _یا زینب... بازجو عصبانی شد ولتاژ برق را زیاد کرد و همزمان با شلاق به جان او افتاد و مرضیه بیهوش شد و همراه صندلی بر زمین افتاد. باز امیدی به زندگی اش نبود ، پس ساواک تصمیم گرفتند او را آزاد کنند که اگر زنده ماند با تحت نظر گرفتن او به هستهٔ اصلی تشکیلاتشان دست پیدا کنند. مرضیه از زندان مخوف ساواک برای دومین بار آزاد شد، تعلل جایز نبود باید به خارج از کشور میرفت ، تا هم جانش در امان باشد و هم آموزش ببیند. سال پنجاه و سه است و مرضیه به دور از خانواده در آن سوی مرزهای ایران، جایی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزشهای نظامی و چریکی میبیند، در گروهی عضو است که زیر نظر محمد منتظری ست و این زن یکی از اعجوبه‌های این گروه هست تا جایی که مأموریت های سخت به او میدهند و مرضیه هر زمان در یکی از کشورهای اروپایی ست گاهی در عربستان و گاهی انگلیس و فرانسه و گاهی هم در عراق به سر میبرد ،اما هرجا که هست همقدم با مبارزین آزادی‌خواه گام برمی‌دارد تا اینکه در سال پنجاه و هفت به او خبری میدهند...خبر می‌دهند که خبری در راه است... به او می‌گویند که امام خمینی به پاریس تبعید شده و مژده می دهند که مسؤلیت اندرونی بیت امام بر عهده اوست، گرچه مسؤلیت خطیریست اما بسیار شیرین و دلنشین است او مرید است و قرار است در بَر مرادش باشد. پس سراز پا نشناخته به پاریس میرود، خارج از کشور با نام های مختلف او را صدا میزنند خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی ،خواهر طاهره..‌ و او اینک به نام خواهر طاهره دباغ خو گرفته است. بهمن است و نفحات پیروزی به مشام میرسد ، خواهر طاهره دباغ همراه امامش که چون جان دوستش میدارد وارد ایران می‌شود. انقلاب نوپاست و باید طرحی داد که تا نهال انقلاب به بار مینشیند از آفت ها در امان بماند ، پس طرح تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مطرح میشود و باز هم مرضیه دباغ قد علم میکند تا برای کشورش مادری کند و اینبار لباس سپاه برتن میکند و فرماندهی سپاه همدان را برعهده میگیرد.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 #بانوان_آسمانی 🕊قسمت ۱ و ۲ 🌷مرضیه حدیدچی دباغ _آخر شما زنها رو
روزها میگذرد و انقلاب جان میگیرد و به ثمر مینشیند و هربار مرضیه دباغ با عنوانی خدمت میکند گاهی در کسوت نماینده مردم، گاهی مدرس دانشگاه و گاهی قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی و گاهی مسؤل بسیج خواهران کل کشور است و گاهی هم سفیر جمهوری اسلامی میشود و پیام رسان امام به گورباچف میشود. خلاصه اینکه مادربزرگ ایران که تپش قلبش برای تپیدن فرزندان این مرز و بوم بود در ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۵ در سن هفتاد و چهار سالگی آسمانی میشود.... 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۳ و ۴ 🌷شهیده زهرا حسنی سعدی زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همانطور که اشک از چشمانش پاک میکرد رو به همسرش محمد که او هم نخبه‌ای بود مثل خودش گفت : _یادت است محمد، دو سال پیش بود، شهریور سال نودوشش، خودمان تازه به هم پیوند خورده بودیم، گلزار شهدای کرمان، سردار را دیدیم و سر از پا نشناخته به سمتش پرواز کردیم و به او گفتیم تازه ازدواج کردیم و سردار تا متوجه شد فرزند شهید حسنی سعدی هستم، اشاره کرد که عکسی سه نفره بگیریم من و تو که سردار را مثل نگین انگشتر در برگرفتیم، یادت هست محمد که سردار چه گفت؟ محمد آهی کشید و همانطور که به طرف زهرا می‌آمد تا عکس را در دست بگیرد گفت: _مثل روز در ذهنم ثبت شده، سردارمان لبخندی زد و گفت"این عکس عکس خوبی میشود و ماندگار خواهد شد." زهرا با یادآوری آن خاطره عکس را به سینه اش چسپانید و هق هقش بلند شد: _عموجان، حاج قاسم زود بود پر بکشی، دنیایی را عزادار عروجت کردی... محمد جلوی صندلی زهرا زانو زد و گفت: _گریه نکن عزیزم ،خوشا به سعادت سردار شهیدمان، عمری مجاهدت کرد و عاقبت اجر مجاهدتش را با شهادت گرفت و کاش و ای کاش عاقبت ما هم با شهادت گره بخورد. در این هنگام صدای گریه زهرا قطع شد و همانطور که خیره به عکس سه نفره شان بود، آه کوتاهی کشید وگفت : _خدا میداند که تنها آرزویم شهادت است و بزرگترین آرزویم این است، چه آن زمان که در قم درس میخواندم ، چه آن زمان که پدرم را در راه خدا از دست دادم و چه زمانی که در المپیادهای مختلف مدالهای رنگ و وارنگ میگرفتم، حتی زمانی که سال ۱۳۹۲ در دانشگاه شریف قبول شدم و مشغول تحصیل در رشته فیزیک شدم ، یا آن‌موقع که برای گرفتن تخصص دکترا راهی کانادا شدم ، هیچ و هیچ از خدا نخواستم جز شهادت....محمد، من زندگی ام را طوری تنظیم میکردم که برمدار شهادت بگردد، نه از سختی ها دلشکسته شدم و ناشکری کردم و نه موفقیت‌ها باعث غرورم شد، سعی کردم همیشه در کارم اخلاص باشد،نمازم را همیشه اول وقت خواندم و در انجام واجبات و مستحبات تلاش کردم، حجاب را، حجاب را از جان خود بیشتر دوست داشتم و سعی کردم در راهی قدم گذارم که مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علمداری می کند و با درس از مادر همیشه پیرو ولایت و گوش به فرمان ولی زمانم بودم... همهٔ اینها را سرلوحه قرار دادم که به چشم خدا بیایم و مرا چون شهیدان گلچین کند... یعنی میشود؟ محمد لبخندی بر لب نشاند دستان زهرا را در دست گرفت و گفت: _اگر تو بنده خوبی بودی، خدای خوبتری داری و مطمئن باش آنگونه که تو را شیرین بیاید،گلچینت میکند و با زدن این حرف از جا برخاست و گفت: _دلم سخت گرفته ، میروم بیرون تو نمی آیی؟ زهرا عکس را از روی زانویش برداشت و به سینه چسپاند و گفت: _نه، میخواهم با سردار تنها باشم. ساعتی از رفتن همسرش محمد میگذشت که صدای زنگ گوشی اش ،او را از عالم خود بیرون کشید. زهرا جا برخاست نگاهی به صفحه گوشی انداخت متوجه شد، همسرش محمد پشت خط است، گوشی را وصل کرد،هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که محمد با هیجانی در صدایش گفت : _زدند...عین الاسد را زدند، زهرا....سپاه پایگاه نظامیان آمریکایی عین الاسد را در عراق با خاک یکسان کرد. زهرا مانند کودکی ذوق زده ،بدون اینکه جوابی به این بلبل خوش خبرش دهد از اتاق بیرون آمد، خودش را در آغوش مادر انداخت و گفت: _خدا را شکر انتقام حاج قاسم را گرفتیم و سپس با خوشحالی ادامه داد: _فردا باید شیرینی پخش کنم. مجیده خانم ملایی مادر زهرا با دو دستش صورت زیبای دخترکش را که بیش از بیست و پنج سال از عمرش نمیگذشت، قاب گرفت و گفت : _خدا را شکر بعد از این روزهای التهاب و عزا، من خنده ات را دیدم. زهرا بوسه ای از گونهٔ مادر گرفت و گفت : _حالا با خیال راحت به همراه محمد به کانادا مراجعه میکنیم و سعی میکنیم مثل همیشه در عرصهٔ علم بدرخشیم و با کوله باری از تجربه و دانش به سرزمین پر از مهرمان مراجعه کنیم و به ملت ایران خدمت نماییم. ساعت ۶صبح روز چهارشنبه ۱۸دی ماه ۱۳۹۸ بود، محمدصالحه و همسرش زهرا حسنی سعدی سوار هواپیمای مسافربری اوکراینی شدند، زهرا احساس خاصی داشت، حسی خوب که او را به ملکوت می کشاند، دقایقی از بلند شدن هواپیما نمی گذشت که زهرا و محمد به همراه دیگر همسفرانشان به آرزوی دیرینه شان رسیدند و آسمانی شدند و چه زیبا به دیدار پروردگارشان شتافتند‌‌‌.. 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۵ و ۶ 🌷مجتهده سیده نصرت امین دخترکی چهار ساله که تمام عشقش یادگیری قرآن بود، در زمانیکه همهٔ همسن و سالانش دنبال بازی و شیطنت‌های کودکی بودند، سیده نصرت پی فراگیری دانش بود او اعجوبه ای بود که در همان اوان کودکی درخشید و در یازده سالگی تحصیل زبان عربی را شروع کرد و در پانزده سالگی ازدواج نمود. سیده نصرت بیگم امین ،ملقب به بانو امین که نسبش با سی واسطه به علی بن حسین میرسید، الگویی بی همتا برای یک زن ایرانی و اصلا یک زن آزاده و مسلمان میتواند باشد او همراه با همسرداری و تربیت فرزندانش به تحصیل علوم اسلامی همت گمارد. هنوز بیش از بیست سال از عمر بابرکتش نمیگذشت که به تحصیل فقه و اصول ، تفسیر وعلم حدیث پرداخت و خیلی زود به حکمت و فلسفه و عرفان روی آورد. سیده نصرت عارفه ای بود بی بدیل و بانویی بود که همچون ستاره در عرصهٔ علم میدرخشید. وی متولد اصفهان در سال ۱۲۶۵خورشیدی بود و در آن زمان علی رغم تمام مشکلاتی که برای تحصیل زنان متدین وجود داشت، آنچنان تلاشی بی نظیر داشت که چون پیامبرش که در سن چهل سالگی پیام آور خداوند شد او نیز در سن چهل سالگی به مقام اجتهاد نائل شد بانو امین از درس استادانی چون : ابوالقاسم دهکردی، میرزا علی شیرازی، ابوالقاسم زفره ای، حسین نظام الدین کچویی، سید علی نجف آبادی بهره برد و علما و مراجعی چون : محمدکاظم شیرازی و عبدالکریم حائری مؤسس حوزه علمیه قم، سید ابراهیم حسینی شیرازی اصطهبانی، محمد رضا نجفی اصفهانی، مرتضی مظاهری نجفی اصفهانی به ایشان اجازه اجتهاد دادند. بانو امین از چهل سالگی تا پایان عمر شریفشان تألیفات زیادی به زبان عربی و فارسی در علوم اسلامی داشته ، تألیفاتی که هر کدام در نوع خود بی نظیر و راهگشاست. این بانوی فرهیختهٔ ایران زمین خدمات زیادی در میدان علم و دانش ارائه نمود و همیشه در پی تأسیس مؤسسات فرهنگی بود ، مدرسهٔ علمیه ای که او مؤسسش بود با نام مکتب فاطمه سلام الله علیهم در سال ۱۳۴۶ آغاز به کار نمود و هرساله بالغ بر ۶۰۰تا ۱۰۰۰ شاگرد میپذیرفت. او در این سالهای سخت و نفس گیر که تحصیل علم برای زنان معتقد و با حجب و حیا ناممکن بود ، شرایطی فراهم می‌نمود که زنان علاقمند به آموختن معارف اسلامی به آرزوی قلبیشان برسند. ایشان مؤسس چندین دبیرستان دخترانه بود که شاگردان زیادی را تربیت و به جامعه هدیه نمود. در زمان کشف حجاب ،بیشتر در خانه بود و خیلی کم از منزل خارج میشد ولی ایامی که لازم میدید باید دفاعی صورت گیرد و کاری انجام شود ، مانند شیرزنی دلیر از منزل خارج میشد و به تدریس و راهنمایی زنان می پرداخت، آخر او در مکتب فاطمی درس گرفته بود و با الگو برداری از بانوی دوعالم ، پای در راهی می‌گذاشت که رضایت خداوند در آن بود. در همان زمان بود به زنانی که کشف حجاب کرده بودند چنین می‌گفت: _«ای بانویی که با ادعای مسلمانی کشف حجاب نموده ای و با این وضعیت شرم‌آور، علنی در معابر و خیابان ها خودآرایی می نمایی! آیا فکر نمیکنی که با این عمل، که نباید آن را عمل کوچکی بپنداری، چه لطمه بزرگی به شریعت میزنی؟ ای بانوی اروپایی منش، این گناه را کوچک مشمار و اگر واقعا مسلمانی، این طریق مسلمانی نیست، اگر عقیده به تعلیمات اسلامی نداری، بی دینی خود را اعلام کن که عمل قبیح تو باعث جرأت دیگران نشود و اگر علاقمند به شریعت نیستی، دشمنی چرا؟! پیامبر(ص) با صنف زن بد نکرده است. در زمانی که زن ها در جامعه هیچ ارزشی نداشتند برای زن حقوق قائل شده و زن را در تمام شئون اجتماعی در ردیف مردها قرار داده است» و چه زیبا گفت این عالمه و عارفهٔ دوران.. ایشان اعتقادی محکم به ولایت داشت و دربارهٔ امام خمینی گفته بود: _«معرفت امام بالاست و عرفان ایشان به حد اعلای خود رسیده است، اگر کسی خواست خدای نکرده تهمتی بزند یا توهینی بکند، از قول من بگویید که بد میبینی» بانو مجتهده امین فرزند سید محمدعلی امین التجار اصفهانی، بعد از سالها خدمت خالصانه در شب دوشنبه اول رمضان ۱۴۰۳ قمری مصادف با ۲۳ خرداد ۱۳۶۲ دعوت حق را لبیک گفت و پیکرش در بقعهٔ خانوادگی خاندان امین در تخت فولاد اصفهان آرام گرفت. 🕊ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا