eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۹ و ۱۰ شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت. چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه...! اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم. همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم رفتم کنارش نشستم و گفتم: _چطوری آبجی قشنگم +اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت؟؟ هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه! _مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم +من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد. الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم. بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه... _اوم..فاطمه یه سوال! +هان؟! _اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟! +هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست! حالا چیشده مگه... _هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من... فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت: _حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله بازم زد زیر خنده _درد انقد میخندی! نخیرم نه کچله نه علاف. سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه.. فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت: _تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟ +خب نمیخوام دلیلی هم ندارم _خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق بازتر بشه من راحت بشم +تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا... از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت: _باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم: _چیکار کنیم؟؟؟ +هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد....فکر نمیکنه نمیکنه، وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه، فکر کرده منم مثل اونم که برام مهم نباشه! فکر خودم از فکر فاطمه بهتره حتما از خودمو اجرا میکنم هرجور که باشه... بالاخره اخر هفته هم اومد صبح چشمامو که باز کردم استرسی کل وجودمو گرفت که تا به حال تجربش نکرده بودم اما خب استرس چی منکه تصمیم خودمو گرفته بودم جوابمم همونه که گفتم...صدای مامان اومد که گفت: _حسنا جان مامان بیا پایین کمک من +چشم مامان اومدم رفتم پایین و کمک مامان خونه رو مرتب کردیم همه چیز اماده بود و دیگه تقریبا ساعت هشت شب شد قرار ما ساعت هشت و نیم بود. نیمساعت دیگه میرسیدن سریع رفتم سمت اتاقم و روسریمو مرتب کردم و چادرمو انداختم روی سرم همه چیزو فراهم کرده بودم که بگم نه‌... توی اتاقم بودم که صدای زنگ اومد. بابا در خونه رو باز کرد و مهمونا اومدن تو. از بالای پله ها به مهمونا نگاه کردم چشمم خورد به یه پسر جوون که خیلی خوشتیپ بود و کت و شلوار پوشیده بود و سر به زیر بود و یه تسبیح کوچیک هم دستش بود. وای نکنه این همون سید علی هست که میگن.؟تو یه نگاه دهنم بسته شد و از فکرم پشیمون شدم که به زبون بیارمش تصمیم گرفتم حرفامو بزنم اگه به دلم ننشست اونوقت بگم نه... _حسنا جان دخترم بیا پایین با صدای بابا به خودم اومدم وای خدایا خودت کمکم کن... توکل کردم به خدا و از پله ها رفتم پایین که همه نگاه ها برگشت سمتم و همه به احترامم بلند شدن. بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشستم کنار مادر سیدعلی و بزرگا مشغول حرف زدن شدن خود سیدعلی از اول تا آخر سرش پایین بود و دونه های تسبیحشو تکون میداد و زیر لب ذکر میگفت... نمیدونم چیشد که به یک باره محسن رو فراموش کردم و تمام ذهنم پر شد از رفتار و حرکات سیدعلی! سرمو انداخته بودم پایین و توی دلم ذکر میگفتم. که مادر سیدعلی گفت: _اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفاشونو بزنن... مامان گفت: _اجازه حسنا خانم دست پدرشه..حسین آقا اجازه هست برن صحبت کنن؟ ×بله بفرمایید اول علی اقا بلند شدن و پشت سرشون من و به سمت اتاقم رفتیم. از قبل فاطمه و علی توی اتاق علی بودن و اتاقمونو اماده کرده بودیم تا ما اونجا صحبت کنیم. وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم. بعد از کلی حرف زدن صدای بزرگترا اومد که گفتن: _نمیخواید بیاید پایین؟ دیگه با صدای بابا بلند شدیم و رفتیم پایین. خیلی حرفاش به دلم نشسته بود و لبخند رضایت بخشی زدم.... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊☘کربلای امروز کربلای حضور خانم های محجبه هست. ❌بی حجابها بیشتر نیستن ،بی حجاب ها بیشتر در سطح شهر حضور دارن. ‼️بر خودت واجب کن بگو روزی یک ساعت با این چادر حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) در خیابان ها راه میروم. ✅وعده ی ما حضور خودجوش محجبه‌ها ساعت پنج عصر به بعد در مسیر های آلوده ❌☝️به میدان بیایید‼️ ✅ و برای واجب فراموش شده ی امر به معروف و نهی از منکر به این صورت تذکر دهید : ✅ شروع با سلام ✅ بگو«این کار شما خلاف است،نکنید. » ✅مهربان و محترمانه ✅ وارد بحث نشوید ✅ فقط بگو و بگذر 🕊☘☘🕊☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*چون جلد اول رمان مهتاب رو نخوندید اصلا متوجه‌ نشدید اصل موضوع چیه. جلد اول رمان، اسمش "مهتاب" هست بخونید حتما **سلام الهی شکر🥰 رمان‌های خانم شکیبا باید صبر کنیم تموم بشه. که بعد مثل خورشید نیمه‌شب اتفاق نیافته (رمان رو گذاشتیم حالا نصفه هست ادامه نمیدن)
* اسم رمان رو با هشتگ(# ) جستجو کنید علتشو نوشتیم ** دنبالش هستم. حتما🥰🥲 *** سلام رمان فانتزیه. برگرفته از ذهن نویسنده هست دیگه
* سلام چشم ** سلام نه اصلا. اشکالی نداره
کانال رسمی آقای 😍😍 شاعر نماهنگ های ✍و نویسنده رمان های و نویسنده کتاب 🔰کانال ایتا 👇👇 سیدمهدی بنی هاشمی(شاعر/نویسنده) @seyedmahdibanihashemi