eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۶۵ و ۶۶ بعد از اینکه کلی قربون صدقم رفتن و خاله بهم هدیه داد. گفتم: _خب دیگه اجازه هست روسریمو بپوشم؟ _اگه راحت نیستی بپوش چون محسن الان میاد رفته مغازه زود میاد از حرف خاله ته دلم خالی شد. _پس مامان من میرم تا روسری و چادرمو بپوشم خاله گفت: _برو عزیزم چادر رنگیتو بپوش، مشکی نپوشیا! _چشم رفتم سمت اتاق محسن. کاش اقامحسن نیاد ببینه من تو اتاقشم جلوی آیینه ایستادم و روسریمو تا جایی که ابروهام خیلی مشخص نباشه کشیدم جلو و چادرمو برداشتم و سرم کردم. و چادر مشکیمو گذاشتم روی چوب لباسی اتاق. صدای زنگ آیفون اومد حتما اقامحسنه از اینکه قراره فردا به اقامحسن محرم بشم و الان انقدر خودمو ازش میپوشونم بیشتر خجالت میکشم! با صدای زنگ خونه قلبم از قفسه سینم میخواست بزنه بیرون و دستام یکم لرزش داشتن چادرمو جلوشو گرفتم قبل از رسیدن محسن توی خونه از اتاقش اومدم بیرون! رفتم کنار فاطمه روی مبل نشستم تا خیلی توی دید نباشم محسن پشت در ایستاد و گفت: _یا الله یا الله بیام داخل؟! خاله رفت دم در و گفت: _اره عزیزم بفرما تو اقامحسن اومد داخل و همونجوری که سرش پایین بود طرف من و فاطمه نگاه نکرد و سلامی گفت و رفت طرف مامان و به مامان دست داد و رفت توی آشپزخونه!.. من که از چشم پاکی اقامحسن خبر دارم پس چرا تا دو دقیقه پیش انقدر استرس داشتم که متوجه تغییر من نشه! اون اصلا نگاه نکرد ببینه کدوم فاطمه است کدوم منم! فاطمه با آرنجش زد توی پهلوم و گفت: _بیا دو ساعته داری خودتو میکُشی که حالا میبینه و چی میشه! اصلا بنده خدا نگاهم نکرد بعدم زد زیر خنده. نشگون آرومی به بازوش گرفتم و گفتم: _حرف نزن همینجوری خودم استرس دارم تو هم هی بیشترش کن _باشه باشه اروم باش بازم زد زیر خنده. از اینکه سر هر موضوعی همه چیو مسخره بازی در میاره بیشتر حرصم میگیره. ساعت شش عصره انقدر خوابم میاد که از شدت خستگی چشمام میسوزن مامان و خاله داشتن خریدایی که کرده بودیمو درست میکردن من و فاطمه هم اسم مهمون های دعوتیو مینوشتیم برای فردا! اقامحسن هم توی حیاط ماشینشو تمیز میکرد هرکسی مشغول کاری بود.‌ دیگه انقدر خسته شدم به فاطمه گفتم: _من خوابم میاد خستم! _خب برو یکم بخواب صبح هم باز باید زود بیدار بشی شبم معلوم نیست کی بریم خونه!. _اخه کجا برم بخوابم بعدم زشته خجالت میکشم نمیرم! فاطمه گفت: _من حلش میکنم هروقت میگه من حلش میکنم بیشتر نگران میشم که خرابکاری کنه! بلند شد رفت کنار مامان و خاله گفت: _مامان حسنا خوابش میاد! دلم میخواست اینجا بود تا یکی بزنم توی سرش! از همون دور که داشت نگاهم میکرد با دستم براش خط و نشون کشیدم! خاله رو به من گفت: _بیا عزیزم برو توی اتاق من بخواب هیچکسم نمیاد حسن آقام که تا یک ساعت دیگه نمیاد برو بخواب چشماتم خیلی سرخ شدن با خجالت بلند شدم و رفتم سمت اتاق خاله و چادرمو در آوردم و روی تخت خوابیدم! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ خواب بودم با صدای علی که داشت با فاطمه بازی میکرد و جیغ میزد پریدم از خواب هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد! نگاهی به ساعت که رو به روی تخت بود انداختم تقریبا چهل دقیقه میشه که خوابیدم همینم خوبه که چشم هام دیگه نمیسوزه و سرحال‌ترم بلند شدم و روسریم که توی خواب کج شده بود و موهام ریخته بودن بیرون و درست کردم چادرمو سرم کردم و در اتاق که قفل بود باز کردم رفتم بیرون! _عه سلام بیدار شدی؟ با لبخند نگاهی به مامان کردم و گفتم: _سلام اره دیگه خیلی خوابیدم خاله از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: _بیا عزیزم یه چایی بدم بهت بخوری حالت جا بیاد _ممنون خاله خودم میریزم _نه عزیزم الان میاره! کی میاره چرا خاله گفت میاره؟! کنار مامان نشستم _مامان راستی سرویس طلا و طلاها رو کجا گذاشتید؟! _دست خاله است نمیدونم کجا گذاشته _اها خب راستی لباسمو دادین بابا ببره؟! که فردا ببرمش آرایشگاه؟! _نه یادم رفت حالا اشکال نداره بعد که خواستیم بریم میبریمش! اقامحسن از آشپزخونه با سینی چایی بیرون اومد و اول به مامان تعارف کرد و بعد به من چایی رو برداشتم و تشکر کردم سینی رو گذاشت روی میز و نشست روی مبل. مامان بهش گفت: _راستی ماشینو فردا گل میزنی؟! _بلهههه حتما میزنم! از بله گفتنش خندم گرفت اقامحسن نگاهی بهم انداخت و اونم خندید و زود نگاهشو ازم گرفت! مامان گفت: _خوشبخت بشید عزیزم الهی که همیشه دلتون شاد باشه در حیاط باز شد علی دوید سمت پنجره و نگاه بیرون کرد و گفت: _عمو حسن اومده مامان سریع روسریشو سرش کرد و چادرشو پوشید. خاله از توی آشپزخونه بیرون اومد و رفت دم در استقبال حسن آقا. حسن آقا دم در ایستاد و یالله گفت و وارد شد. محسن به احترام باباش ایستاد و رفت جلو به باباش دست داد با حسن آقا سلام و علیک کردیم با فاطمه و مامان و بعد رفت سمت اتاق. مامان از آشپزخونه گفت: _بچه ها یکیتون زنگ بزنید بابا ببینید کجاست بیاد تا شام بخوریم بریم خونه کار داریم! _من میزنم مامان! _باشه عزیزم گوشیمو از روی اُپن برداشتم و زنگ زدم بابا بعد از چندتا بوق گوشیو برداشت _سلام بابا خوبی؟! خسته نباشید... کجایی؟! باشه پس زودتر بیاید تا شام بخوریم بریم!... مواظب خودت باش خداحافظ گوشیو قطع کردم و رفتم سمت آشپزخونه _بابا گفت داره راه میوفته _باشه عزیزم بیا این سالادو درست کن تا بابات میاد _چشم فاطمه تنها توی پذیرایی نشسته بود فیلم میدید و علی هم با توپش بازی میکرد اقامحسن هم پنج دقیقه میشه که از خونه رفته بیرون. _فاطمه بیا کمک من سالاد درست کنیم! _باشه الان میام 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۶۹ و‌ ۷۰ سفره شامو پهن کردیم بابا هم رسیده بود اقامحسن هم اومده بود خونه. غذا رو همه خوردیم خستگی از چهره همه مشخص بود! بعد از خوردن شام سفره رو جمع کردیم و فاطمه و خاله ظرف ها رو شستن هرچی اصرار کردم که من بشورم خاله گفت دیگه عروس که نباید انقدر کار کنه اونم شب عقدش که فرداش کلی کار داره! درسته ظرف نمیشورم اما توی آشپزخونه کارای دیگه رو میکردم چون اگه میرفتم توی پذیرایی بابا و حسن آقا حتما دارن اخبار میبینن و بحث میکنن. اقامحسن هم که عشق سیاست! برای همین توی همون آشپزخونه موندم بعد از تموم شدن کارها خاله دستاشو خشک کرد و گفت: _عزیز دلم بیزحمت چایی میریزی؟! _چشم از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت سماور و چایی ریختم آخرین استکانم پر کردم و همینطور که پشتم به خاله بود گفتم: _خاله چایی ریختم ببرم؟ یهو صدای مردونه ای کنار گوشم حس کردم: _نه شما زحمت نکش من هستم! چادرمو روی سرم مرتب کردم و گفتم: _بفرمایید اقامحسن با لبخند سینی رو برداشت و رفت سمت پذیرایی. رفتم و کنار فاطمه روی زمین نشستم بعد از خوردن چایی محسن بلند شد که بره میوه بیاره بابا گفت: _آقا محسن زحمت نکشیا ما دیگه میخوایم بریم! حسن آقا گفت: _کجا حالا بشینید تازه سر شبه! _ممنون دیگه بچه ها خسته ان میگن که بریم بابا بلند شد و با آقا حسن و محسن خداحافظی کرد و رفت بیرون. رفتم سمت اتفاق محسن و چادرمو عوض کردم و رفتم بیرون. مامان کنار خاله ایستاده بود و باهم حرف میزدن رفتم کنار مامان و گفتم: _مامان راستی لباسم کجاست برداریم یادمون نره فردا ساعت شش صبح باید برم آرایشگاه! خاله گفت: _توی اتاق ما است بیا تا بهت بدم! با مامان رفتیم سمت اتاق خاله لباسو از کمد درآورد و گفت: _بیا عزیزم فقط توی ماشین درست بزارش که چروک نشه. راستی طلاها رو هم بدم ببرید یا باشه؟! مامان گفت: _نه بزار باشن سر سفره باید اونا رو بدیم به حسنا، خودت فردا بیارش +باشه راستی حسنا جان فردا ساعت چند کارت تموم میشه؟! ×نمیدونم خاله دیگه تا ساعت ده صبح باید آمادم کنه که بریم محضر! +اره بگو زود درست کنه که برسیم ×چشم با خاله خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و با محسن و حسن آقا هم خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم بابا ماشینو توی پارکینگ برد و پیاده شدیم علی که توی ماشین خوابش برده بود بابا گفت بغلش میکنه میارتش خونه با فاطمه و مامان از ماشین پیاده شدیم. کفش هامو در آوردم و رفتم توی خونه رفتم بالا و توی اتاق لباسمو آویز کردم توی کمدم و چادرمو از سرم در آوردم و لباس هامو با لباس راحتی صورتیم عوض کردم... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۱ و ۷۲ انقدر ذوق فردا رو داشتم که اصلا خواب به چشم هام نمی‌اومد. فکر اینکه امشب آخرین شب مجردیم هستش و از فردا اقامحسن محرمم میشه چقدر حس خوبی دارم! مامان از پایین صدام کرد و گفت _حسنا بیا! _چشم مامان! از جلوی میز اتاقم بلند شدم و رفتم پایین _جانم مامان؟!.. +میگم صبح بابات نیست که ببرتت! _چرا نیست؟! کجاست؟! +خب بابا ساعت شش باید سر کارش باشه توام باید ساعت شش آرایشگاه باشی نمیرسه که ببرتت! _وااای مامان چیکار کنم پس؟! +غصه نخور من به خاله گفتم گفت محسن میاد دنبالت! _مامان من تنها برم با اقامحسن؟! +برو حرف نزن دوساعت بعدش میشه شوهرت بعدم هی میخوای بگی من تنهام نمیرم؟! _نه اونوقت فرق داره! +برو دیگه من گفتم میاد _چشم فاطمه توی اتاق خوابیده بود روی تختش و خوابش برده بود. آروم رفتم روی تختم خوابیدم تا نیمساعت فکر و خیال رهام نمیکرد تا اینکه بالاخره چشمام سنگین شدن. با صدای زنگ هشدار گوشیم از خواب پریدم اذان صبح بود رفتم وضو گرفتم و اومدم توی اتاق فاطمه رو صدا کردم و ایستادم نمازمو خوندم. فاطمه هم اومد کنارم ایستاد و نمازشو خوند بعد نماز قرآنو باز کردم گفتم خدایا دلم میخواد خودت باهام حرف بزنی پس آرومم کن. قرآنو جلوی صورتم گرفتم و بازش کردم سوره نور آیه ۲۶ ؛ "زنان پاکیزه نیکو لایق مردانی چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانی همین گونه‌اند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانی که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.." همین آیه برام کافی بود که آرومم کنه از اینکه خدا انقدر قشنگ باهام حرف زد آرامش گرفتم و قرانو بغل کردم بوسیدم و به سجده رفتم دوباره به خدا گفتم: " خدایا کمکم کن بتونم لیاقت محسن رو داشته باشم میدونم خیلی پاکه میدونم خیلی خوبه کمکم کن منم مثل اون باشم..." از نماز صبح خوابم نبرد خیلی استرس دارم ذهنم پره از خیال بالاخره ساعت پنج و نیم شد از روی تختم بلند شدم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _عه سلام حسنا بیداری؟! +سلام بابا صبحت بخیر بله خوابم نبرد؛ _اشکال نداره بیا صبحانه بخور +ممنون مامان کجاست؟! _الان میاد رفت صورتشو بشوره نشستم سر میز کنار بابا و مشغول خوردن شدم هرچند چیزی از گلوم پایین نمیره اما کم کم میخوردم. مامان اومد توی آشپزخونه و گفت: _عه سلام بیدار شدی؟! _سلام بله _خب صبحانتو بخور سریع نیم ساعت دیگه محسن میاد دنبالت! _چشم بعد از چندتا لقمه از میز اومدم کنار _ممنون من برم آماده بشم! _چیزی نخوردی که... _نمیتونم بخورم مامان سیر شدم _باشه عزیزم برو آماده شو وضومو گرفتم و رفتم توی اتاق. فاطمه خواب خوابه و پتو هم کشیده روی سرش رفتم لباسی که قراره بپوشمو از کمد در آوردم گلبهی رنگ اکلیلی با آستینای بلند تور صورتی و گلای ریز سفید و مرواریدی که روش کار شده بود خیلی جذاب بود. رفتم و مانتمو پوشیدم و روسریمو روی سرم درست کردم و چادرمو انداختم روی سرم و کیفمو برداشتم که صدای زنگ خونه و احوال پرسی و تعارف مامان اومد سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین _خب مامان من رفتم کاری نداری؟! _نه عزیزم وایسا از زیر قران ردت کنم! _چشم کفشامو پوشیدم محسن هم توی حیاط ایستاده بود _سلام حسنا خانم صبح بخیر _سلام صبح شما هم بخیر مامان اومدو رو به من و محسن گفت: _قرآنو ببوسید و برید _چشم اول من قرآنو بوس کردم و رفتم بیرون و بعدم محسن با مامان خداحافظی کردیم و سوار شدیم. توی راه نزدیکای آرایشگاه اقامحسن گفت: _حسنا خانم کی بیام دنبالتون؟! _نمیدونم خبرتون میکنم _باشه پس قبلش بهم بگو بعدم خداحافظی کردیم و پیاده شدم 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۳ و ۷۴ تقریبا وسط کار بود که زنگ آرایشگاه رو زدن _الناز جون درو باز کن ببین کیه! دستیار آرایشگر رفت و درو باز کرد مامان و خاله اومدن داخل و هردوشون شروع کردن کل بکشن و دست بزنن. خاله جعبه شیرینی دستش بود و به همه که اونجا بودن تعارف کرد و رسید به من _بیا عزیزم شیرینی بخور فشارت نیوفته +ممنون خاله نمیتونم بخورم _بخور دیگه مامانتم که میگه صبحانه نخوردی! خاله انقدر اصرار کرد که مجبور شدم شیرینی رو بگیرم و خوردم. دیگه اخرای کار بود و تموم شده بود کارم خاله گفت: _حسنا جان عزیزم من برم باز میام آماده بشم که بریم دیگه محضر _چشم خاله برید مامان جلو اومد و بغلم کرد و بوسم کرد _الهی فدات بشم عزیز دلم الهی که خوشبخت بشی سفید بخت بشی عروس خانم! _ممنون مامانم دورت بگردم من دیگه کارم تموم شده بود _خب عروس خانم تموم شد مبارکت باشه ماشاالله قشنگ بودی قشنگ ترم شدی! _ممنون خیلی زحمت کشیدید! لباسمو از توی کاورش در آوردم و به کمک الناز خانم و مامان پوشیدمش. صدای زنگ گوشیم اومد رفتم سمتش اسم اقامحسن بود گوشیو وصل کردم _الو سلام حسنا خانم _سلام خوبید _بهتر از این نمیشم بعدم خنده صداداری کرد _ آماده اید؟! +بله من آمادم _خب منم نزدیکم +منتظرم خداحافظ _خداحافظ گوشیو گذاشتم توی کیفم مامان چادرو روی سرم انداخت و بعد از چند دقیقه صدای بوق بوق ماشین اومد... استرس عجیبی توی دلم افتاد از اینکه اولین باره توی ماشین با اقامحسن تنها میشم تا محضر... خاله و خانوم جون و فاطمه اومدن توی آرایشگاه و همه کل میکشیدن و دست میزدن. خانوم جون دستشو کرد توی پلاستیکی که پر از نقل بود و پاشید روی سرم و یکی یکی اومدن جلو و تبریک گفتن و بوسم کردن بعد از چند دقیقه سر و صدا خاله گفت: _اوه دیگه بریم خیلی دیره بقیش برای محضر! مامان چادرمو کشید جلو توی صورتم و دستمو گرفت و بیرون راهنماییم میکرد که کجا بشینم توی ماشین نشستم و در بسته شد اصلا نمیدونم عقب نشستم جلو نشستم اصلا کجام! صدای در ماشین اومد _سلام مبارک باشه صدای محسن استرسم و چند برابر کرد.با صدای لرزون گفتم: _سلام ممنون همچنین! بعد از اون اقامحسن مولودی گذاشت و صداشو بلند کرد و مدام بوق بوق میکرد کل خیابون پر بود از صدای بوق ماشین هایی که همراه ما بودن. ماشین ایستاد و اقامحسن گفت: _رسیدیم میتونی پیاده بشی یا بگم بیان کمک؟! _نه جاییو نمیبینم بگید بیان _باشه یه لحظه وایسا از ماشین پیدا شد صدای مامان اومد که گفت _حسنا جان بیا مامان دستتو بده بهم و پیاده شو دست مامانو گرفتم و از ماشین پیاده شدم کاش انقدر آرایشم نمیکرد که الان مجبور بشم اینطوری راه برم اما خب چون بعد محضر جشن داریم مامان گفت که اینطوری کنه... با کمک مامان پیاده شدم و وارد محضر شدیم روی صندلی نشستم آقایون از اتاق بیرون رفتن و همه خانوما موندن تونستم یکم چادرمو از صورتم بکشم عقب تر هنوز اقامحسن بیرون بود و نیومده بود توی اتاق سفره قشنگی چیده شده بود خودمو از توی آیینه جلوم دیدم باورم نمیشد که خودمم من سفره عقد با محسن؟! مامان اومد کنارم و گفت: _حسنا جانم قرآنو بگیر مادر سوره نور رو بخون برای همه هم دعا کن! قرآنو از مامان گرفتم _چشم مامان جان قرآنو باز کردم و سوره نور رو مشغول شدم بخونم استرس زیادی داشتم همینطور قرآن میخوندم که حس کردم یه نفر با فاصله خیلی کمی کنارم نشست. قطعا محسنه از اینکه محسن انقدر بهم نزدیک شده خیلی استرسم بیشتر شد! چادرمو کشیدم جلو تر و مشغول خوندن شدم که خاله کنار گوشم گفت: _عزیزم قرآنو بگیر این طرف تا محسن هم بخونه _چشم خاله قرآنو سمت محسن گرفتم یه طرفشو اون گرفت و طرف دیگشو من.. مامان و خاله دو طرف تور بالای سرمونو گرفتن و فاطمه هم قند میسابید عاقد شروع کرد به خوندن... انقدر استرس داشتم که اصلا صداشو نمیشنیدم. حواسم نبود که چی میگن که یهو مامان گفت: _عروس رفته گل بچینه صدای صلوات پیچید و همه صلوات فرستادن _برای بار دوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه سرکار خانم حسنا سعادتی آیا به بنده وکالت میدهید که شما رو به عقد دائم و همیشگی جناب آقای محسن شریفی در بیاورم؟ _عروس زیر لفظی میخواد! خاله جلو اومد و جعبه انگشتر بهم هدیه داد ازش تشکر کردم و عاقد ادامه داد _برای بار سوم عرض میکنم....وکیلم؟! استرس کل وجودمو گرفت با صدایی لرزون گفتم: _بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه آقا امام زمان و پدر و مادرم بله💕 همه صلوات فرستادن و شروع به کل کشیدن کردن.... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۵ و ۷۶ دعای عقد خونده شد و اقامحسن هم بله رو گفت. از الان به بعد شرعاً و قانوناً محسن همسر منه. خیلی خوشحالم حسی دارم که توی کل زندگیم تجربش نکرده بودم... حاج آقا از اتاق محضر بیرون رفت خاله جلو اومد و بوسم کرد و تبریک گفت و محسن هم بوسید و به محسن گفت: _نمیخوای چادرو از سر عروست برداری؟! با این حرف خاله انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته شد. کل بدنم یخ کرد محسن خنده صداداری کرد و نزدیکم شد با نزدیک شدنش استرسم چند برابر شد... دستشو برد سمت چادرمو زیر لب بسم اللهی گفت که فقط من صداشو شنیدم و چادرو از سرم در آورد چادرو که درآورد همه کل کشیدن و سر صدایی به پا شد... محسن که چادرو برداشت چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم. قشنگ میشد خجالت رو از توی چشمای محجوبش دید از خجالت سرخ شده بود و صورتش پر از عرق. منم دست کمی از محسن نداشتم دستام یخ کرده بودن و میلرزید. این وسط که انقدر استرس داشتیم فاطمه اومد جلو و بغلم کرد _فدات بشم آبجی قشنگم مبارکت باشه _ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت بعد از تبریک گفتن به محسن گفت _خب چندتا ژست بگیرید میخوام ازتون چندتا عکس یادگاری قشنگ بگیرم _نه بریم خونه اونجا عکس هم میگیرم محسن گفت: _بزار بگیره بچه ذوق داره _چی بگم شما که کار خودتونو میکنید بگیر فاطمه گفت: _خب دست همو بگیرید بهم نزدیک بشید نگاه دوربین کنید و لبخند بزنید از ژستی که فاطمه گفت خیلی استرسمو بیشتر کرد. دلم میخواست یکی بزنم توی سرش برا همینم گفتم: _فعلا عکس نگیریم من اینو میشناسم. محسن دستمو گرفت و به خودش نزدیک کرد لبخند زدیم و عکس گرفته شد. _خب حالا اقا محسن دستتو بنداز دور کمر آبجی حسنا آبجی تو هم دست‌گلت رو بگیر و نگاه کن به دسته گلت واقعا دیگه این یکیو نمیتونستم تحمل کنم _فاطمه خانم نوبت منم میرسه خنده صدا داری کرد و گفت: _حالا تا برسه محسن هم خجالت میکشید ولی بدش نمی اومد دیگه بعد از چندتا عکس محسن که دید خجالت میکشم گفت: _خب فاطمه خانم دستتون درد نکنه انشاالله روزی خودتون دیگه بریم همه هم رفتن. فاطمه از اتاق بیرون رفت و محسن چادرمو دستم داد و گفت: _بیا خانومم چادرتو سرت کنم بریم که باهات کار دارم میخوام ببرمت یه جای خوب! از لحن حرف زدنش ته دلم قنج رفت. چادرمو سرم کرد و گفتم: _کجا میخوای بریم؟! _بیا تا بهت بگم دستمو گرفت و همراه هم پا به پای هم از پله های محضر پایین اومدیم مامان گفت: _چقدر دیر اومدید همه مهمونا رفتن خونه ما میریم خونه خانم جون مهمونا اونجان شما هم بیاید زود. _خاله ما میریم یه جا و میایم _باشه سریع بیاید زشته دیر نکنیدا. _چشم محسن در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین خودشم هم اومد کنارم نشست _خب عروس خانمم چطوری؟ _خداروشکر از این بهتر نمیشم با صدای بلند خندید و گفت: _باریکلا تقلید کارم که هستید شما بانو! خندیدم و گفتم _بله دیگه آقامون استادمه _آخ خوشبحال آقاتون که شما خانومشی! محسن یخش باز شده بود و داشت شوخی میکرد دلم نیومد همراهیش نکنم دیگه آخرش باید خجالتو کنار بزارم... کل راه محسن شوخی کرد و خندیدیم همیشه خندیدناش و شوخی هاشو با مامان میکرد. وقتی‌ خنده هاشو میدیدم با خودم میگفتم یعنی میشه یه روزم برای من اینطوری بخنده من نگاهش کنم!؟ الان همون روزه با این تفاوت که چادرم توی صورتمه و نمیتونم نگاهش کنم؛! _خب عزیز دلم رسیدیم وایسا تا بیام درو باز کنم _باشه محسن از ماشین پیاده شد و درو باز کرد دستمو گرفت و پیاده شدم _اینجا کجاست؟! _میخوام ببرمت پیش رفیق گمنامم اسم گمنامو که آورد فهمیدم اومدیم بهشت زهرا سر مزار شهدا... خیلی خوشحالم کسی شده همراه زندگیم که ‌پاتوقش شهدا هستن رفیقاش شهدا.... دستاشو محکم گرفتم و راه رفتیم هرکسی از بغلمون رد میشد تبریک میگفت و محسن هم جواب میداد 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد از کلی راه رفتن محسن گفت: _خب رسیدیم. خسته شدی؟ +اره یکم کفشام اذیتم کردن _بمیرم، ببخشید! +خدانکنه دیگه از این حرفا نزنیاااا _چشم چشم بعدم با صدای بلند خندید _خب برای اینکه خسته نشی و سریع برسیم یکم بمونیم و زود بریم. _باشه محسن روی پاهاش نشست و با دستش سنگ مزار شهیدو پاک میکرد و گفت: _ببین حاجی خانممه همونکه ازت خواستم بهم بدیش همونکه گفتم اگه ازت بگیرمش جز یه چیز دیگه ازت هیچی نمیخوام. الان خانممو آوردم کنارتون اومدم ازت تشکر کنم و بگم دمت گرم حاجی... محسن یه جوری حرف میزد آدم حس میکرد چندساله قبل از شهادتش میشناسه شهیدو... از اینکه منو از شهید خواسته خیلی خوشحال شدم بغضم از حرفای محسن ترکید و اشکام روی گونم ریخته شدن.. محسن دیگه ادامه نداد اما یه چیزایی زمزمه میکرد. از زیر چادر نگاهی به محسن انداختم داشت آروم گریه میکرد. دلم نمیاد گریه های محسنو ببینم برای همین گفتم: _من خسته شدم بریم دیگه محسن ایستاد و گفت: _باشه عزیزم بریم دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم به سمت ماشین در ماشین و باز کرد و سوار ماشین شدم، محسن هم نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم توی راه محسن همش بوق میزد و شعر میخوند با خنده گفتم: _محسن زشته انقدر بوق نزن _کجاش زشته بزار همه بفهمن دارم عروس میبرم دوباره شروع کرد بوق بزنه ده دقیقه توی راه بودیم بالاخره رسیدیم. _خب بفرمایید رسیدیم فقط متاسفانه فعلا تا بعدازظهر نمیتونم ببینمت _چرا تا بعد از ظهر؟! _چون همه نامحرمن من نمیام داخل که خانما راحت باشن با ناراحتی گفتم: _باشه محسن آروم گفت: _دلم برات تنگ میشه مواظب خودت باشیا! _منم همینطور چشم از ماشین پیاده شدم و مامان و خانوم جون و خاله و فاطمه دم در ایستاده بودن برای استقبال و اسفند دود کرده بودن. امروز حسابی خسته شدم محسن هم از همون. ظهر که خداحافظی کردیم دیگه ندیدمش مهمون ها دیگه دارن میرن خوشحالم از اینکه بعد رفتنشون برم بخوابم دیشب که نخوابیدم امروز هم از صبح زود خستم. بالاخره همه رفتن و فقط فامیلای خودمون موندن خاله و دایی و عمو و عمه بقیه هم رفتن عمه و زن‌عمو خداحافظی کردن و رفتن. زن دایی موند کمک مامان و خاله و خانوم جون خونه رو جمع کنن هرکسی مشغول کاری بود فاطمه هم که از خستگی کنار سالن دراز کشید و خوابش برد. گوشیم زنگ خورد رفتم سمت گوشیم و از روی میز برداشتمش محسن بود گوشیو وصل کردم. _سلام عزیزم خوبی؟! صداش توی گوشم پیچید انگار تموم خستگیم تموم شد با خوشحالی گفتم: _سلااام عزیزم، خداروشکر خوبم تو خوبی؟! +بلههه مگه میشه بهترین روز زندگیم بد باشم!!؟ _نه ناممکنه +حسنا جانم _جانم؟! +مهمونا رفتن؟! _بله +اها خب پس من میخوام بیا اون طرف بیام؟ _باشه بیا عزیزم با محسن خداحافظی کردم و به مامان گفتم: _مامان محسن گفت میخواد بیاد اینجا _خب بگو بیاد _باشه داره میاد رفتم کنار فاطمه و آروم بهش گفتم: _آجی فاطمه عزیزم میشه بری توی اتاق بخوابی؟ چشماشو نصفه باز کرد و گفت _نه خوابم میاد خستم _محسن داره میادا با این حرف از جاش پرید و رفت توی اتاق. صدای زنگ خونه اومد خانوم جون از روی مبل بلند شد که بره سمت آیفون گفتم: _خانوم جون شما بشینید من درو باز میکنم آقامحسنه _باشه عزیزم انشاالله به پا هم پیر بشید. _سلامت باشید درو باز کردم و به استقبالش جلوی در رفتم. از پله ها اومد بالا اونم خستگی از چشم هاش مشخص بودن... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟