🌷شهید مدافع حرم مجید قربان خانی 🌷
#منمــ_باید_برمـ
#ارهـ_برمـ_سرمـ_برهـ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃😭روضه حضرت زینب مجید را زیرورو میکند😭🍃
مجید قهوهخانه☕️ داشت.
برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا 🍪«مجید بربری»🍪 لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد.
بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست #وضعیت_مناسبی #ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.
قهوهخانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند:
🌟«یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را #هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا #مداح بود. بعد آنجا در مورد 🌷مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب🌷 میخوانند
و مجید آنقدر سینه میزند😫 و گریه میکند 😭که حالش بد میشود.
وقتی بالای سرش میروند. میگوید: ✨«مگر من مردهام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده میروم.»✨
از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»
منبع:
https://www.mehrnews.com/news/3718885/
#شادی_روح_شهید_حرمت_ناموس_خدا_را_نگهداریم 👀
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷شهید مدافع حرم مجیدقربان خانی 🌷
#بعضی_ازصحنه_ها_گفتن_نداره
#اونکه_میگه_براپول_رفتن_اینها_روی_چشماش_چقدرقیمت_میذاره
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣وصیت نامه شهید مجید عزیز 👣
✨بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران🇮🇷
سلام میکنم به 🌟رهبرکبیرانقلاب و
سلام عرض میکنم به 💫خانواده عزیزم
امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش میکنم بعد از مرگم خوشحال باشید
که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای
«آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان میدهم»
واز #رهبرانقلاب و #بنیادشهدا و #سپاه پاسداران و همین طور #بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام و علیکم و الرحمة الله
و برکاته
✨وصیت نامه ی اصلی من دست دوست عزیزم حاج مسعود می باشد.
رقیه جان
بر سینه میزنم که مبادا درون آن غیر رقیه خانه کند عشق دیگری✨
منبع:
http://modafeharam.blog.ir/post/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AC%DB%8C%D8%AF-%D9%82%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%D8%AE%D8%A7%D9%86%DB%8C
#خداکنه_شرمنده_خانواده_شهدا_نشم
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷خانواده شهید عزیز 🇮🇷
#عشـــــقــ_قیمت_ندارهــ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» 👣
🌷در تاریخ 30 مرداد 1369 چشم به جهان گشود.
🌷در تاریخ 21 دی 1394 در منطقه خان طومان شهر حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد
🇮🇷و جاویدالاثر شد.🇮🇷
#نگاهت_را_گره_بزن_به_نگاه_شهید_نگو_نمیشه👀
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹جمع صلوات بچه های باصفای کانال
۵٣٠٠ گل محمدی🌹
🌷جهت نثار روح و علو درجات شهید مدافع حرم
👣 مجید قربان خانی 👣
تا قبل ازظهر فردا صلوات ها بفرسین😊
از همگی قبول باشه☺️🙏
#نفستون_فاطمی
#دمتون_حیدری...
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۳۱ و ۳۲
یه لحظه جا خوردم،...
با بهت نگاهش کردم، مستقیم به چشمام نگاه کرد اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد:
_چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟
بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید:
_آخه من نمیفهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی...دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود.. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟
راه میرفت و سرزنشم میکرد..من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم، دونه های اشکم سرازیر شدن...اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت
و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد:
_من نمیتونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد..تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ...
از حرکت ایستاد..
منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه عباس باشه ..
با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد:
_آخه من نمیفهمم شما ...
تا نگاهش به چشمام افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد ..حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم:
_من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...
دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود،
دویدم سمت خونه،،،
با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..
بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ...آرومم کن ...
نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای باز و بسته شدن در و شنیده بودم..
آروم از جام بلند شدم که چشمم خورد به مهسا که کنارم نشسته بود و با نگرانی نگاهم میکرد
- چیشده آبجی؟!
سعی کردم لبخندی رو بزور رو لبام بنشونم آروم گفتم:
_هیچی عزیزم
رفتم دستشویی و صورتمو با آب سرد شستم،،،به اتفاقات چند لحظه پیش فکر کردم، وای خدا حالا جواب بقیه رو چی بدم،
هنوز یه ساعت از محرمیتمون نمیگذشت که منو با اون حال دیدن،الان فکر می کنن چیشده که من گریه میکردم، خدا کمکم کن ..
وضو گرفتم و زیر لب فقط صلوات میفرستادم ..از دستشویی که اومدم بیرون با ملیحه خانم روبرو شدم، منتظر من بود اینجا..
سرمو به زیر انداختم که اومد دستامو گرفت و گفت:
_معصومه جان عباس چی گفت بهت که ناراحتت کرد؟
نگاش کردم، چشماش نگران بود،،اون مادر بود نباید از پسرش دلگیر میشد، اصلا چرا از عباس، مگه مقصر من نبودم که بدون مشورت با عباس این تصمیم رو گرفتم ..
آهی کشیدم و گفتم:
_نه ملیحه خانم من باعث ناراحتی عباس شدم تقصیر من بود، من کاری کردم که اون سرزنشم کنه و گریه ام بگیره، تقصیر من بود
مهربانه نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_امان از دست جفتتون .. دوتاتون عین همین
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_عباس هم دقیقا همینو گفت، گفت تقصیر خودشه و تو رو ناراحت کرده، والا آخرشم نفمیدم چیشده و کی کیو ناراحت کرده
لبخندی رو لبم نشست،،، راستش هر چقدر زمان بیشتر می گذشت و عباس رو بیشتر می شناختم تازه می فهمیدم که واقعا مردِ من عباس بود!
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5