eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید مدافع حرم پاسدار مسلم خیزاب 🌹 🌾تاریخ تولد : دهم دیماه 1359 ؛ اصفهان 🌾تاریخ شهادت : بیست مهرماه 1394 ؛ مصادف با 🏴اول محرم🏴 ؛ سوریه 🌾شهید مسلم خیزاب از رزمندگان اصفهانی مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در حین انجام ماموریت مستشاری در کنار نیروهای نظامی سوری و دفاع وطنی سوریه ، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🌾همسر شهید میگوید : مسلم علاقه زیادی به ✨قرآن 📖داشت و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت می‌کرد و پس از نماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا می‌خواند همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا 📿، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت می‌کرد. 👈تاکید ویژه‌ای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا می‌شد می‌گفت: شاید در روز گناهی مرتکب شده‌ام که برای نماز شب بیدار نشدم. 📚منبع: http://modafeharam.blog.ir/category 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۲ با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم... فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم... قدم هایم را آرام برمیدارم... صدای فرحناز در گوشم میپیچد: _یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ میخندم و زیر لب میگویم: _راست میگی...وسایلام خیلی زیاده «مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید: _میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم .. فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم... چمدان را زمین میگذارم و چادرم را روی سرم مرتب میکنم... سوار اتوبوس میشویم اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست یک ساعتی فاصله داریم ... لبم را از ذوق میگزم در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم... به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم «مزارشهید مدافع حرم آقاسید محمد حسین میردوستی» مزارش خیلی خلوت است تلفن همراهم را از داخل کیف برمیدارم... و مداحی را پلی میکنم ... اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند... صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد... صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: _بله فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید _کجا رفتی تو؟ درحالی که با یک دستم گلاب را روی مزار سرازیر میکنم میگویم: -هیس چه خبرته؟ صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد: _نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟ -اومدم مزار آقاسید .... فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم... . . . . در فکر فرو میروم... قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی را بنویسم... فرحناز کنارم مینشیند: _زهرای من از من ناراحته؟ زمزمه میکنم: _فرحناز... حرفم را قطع میکند و میگوید: _آخه نگرانت شدم... لبخندی نثار چهره پاکش میکنم: _دیگه که گذشت ولش کن... فرحناز نفس عمیقی میکشد: _گوشیت داره زنگ میخوره مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید: _گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه... با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم: _سلام «مهدیه» جان...خوبی چند لحظه مکث میکند و میگوید: _سلام...کجایین مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید _کیه!؟... همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم: _مهدیه س.. فرحناز بلند صدایم میزند: _زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن... بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم: _کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت... خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید... فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد: _چی گفت مهدیه؟ با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم: _چیزی خاصی نگفت ... مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید: _چی گفته داری از خوشحالی میمیری...! همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم: _گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه، مکث میکنم و بلند میگویم: _یعنی دیگه خوابگاه نمیرم... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری منبع؛ telegram,, @Bano_minodari72 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🌷💚💚🌷🌷🌷💚🌷