🌸 رمان جذاب #درحوالی_عطریاس🌸
💜قسمت ۶۹ و ۷۰
و من هنوز نمیدونستم اون چیه ..تو افکار خودمم غرق بودم که گفت:
_#عبدشدن خیلی سخته ها .. نه؟؟
کمی مکث کرد و گفت:
_باید از #خودت بگذری!!
از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم
داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،
دلم یه جوری شده بود، یه جورِ خاص،نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد،
نگاهی به آسمون کردم،احساس میکردم غم آسمونو گرفته،
از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم،
جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی، چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن،
از حرکت ایستادم،
سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد،
داشت چه اتفاقی میفتاد ..
انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم ..به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..
یکیشونو صدا زدم:
_ ببخشین خانم
خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد،میخواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش ..
سمیرا زودتر از من گفت:
_چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟
خانمه نگاهش رنگ غم گرفت
- پسر آقای حسینی #شهیــد شده
صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم،
آقا هادی قرار بود بیاد، قرار بود دو سه روز دیگه برگرده، اما نه اینجوری،
نه، امکان نداشت،
فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد …
آخ عاطفه …عاطفه ……
#دلم_یه_جوریه_ولی_پر_از_صبوریه
#ببین_چقدر_شهید_دارن_میارن_ازسوریه
کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم، همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد ..
نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد ..
چقدر درد داشت....
از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ حسین ..
وای که حال امام حسین “علیه السلام “
چه جوری بود وقتی می خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون #علی_اکبر اش رو بیاره ..
چه حالی داشتی مولای من اون لحظه ..
چه حالی …
با یادآروی روز عاشورا....
اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب”
گفتم
تا آروم بگیره دل همه ی مادرهایی که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود ..
نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد...
که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،باحالتی منقلب به گلهای روی فرش خیره بود، با این که میدونست اینا عزادارن ولی آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود ..
با دستمال اشکامو پاک کردم
آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمی آروم بشه و آهسته تر گریه کنه ..
اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش ..
💜ادامه دارد....
🌸نویسنده: بانو گل نرگــــس
💜 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷 شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌷
✨ تولد : 1358، قائمشهر مازندران
✨شهادت : 17اردیبهشت 95، خان طومان
✨متاهل دارای چهار فرزند : فاطمه ،حسن ،مهدی ، و زینب که شش ماه پس از شهادت پدرش متولد شد 🌹
#دلم_یه_جوریه_ولی_پر_از_صبوریه
#ببین_چقدر_شهید_دارن_میارن_ازسوریه
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😢وداع با پیکر شهید گلزار شهدای سمنان😢
#دلم_یه_جوریه_ولی_پر_از_صبوریهـ
#چقدر_شهید_دارنـ_میارنـ_ازتو_سوریهـ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#منو_يکم_ببین_سینه_زنیمو_هم_ببینـ
#ببین_که_خیس_شدم_عرق_نوکریمه_اینـ
#دلم_یه_جوریه_ولی_پر_از_صبوریهـ
#چقدر_شهید_دارنـ_میارنـ_ازتو_سوریهـ
.
.
.
#منمــ_باید_برمـ...
#ارهـ_برمـ_سرمـ_برهـ...
#نذارم_هیچ_حرومی_طرف_حرم_برهـ..
#یه_روزی_ام_بیاد_نفس_اخرم_برهـ...
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔶معرفی شهید مهدی عزیزی🔶
🌷نام: مهدی
🌷نام خانوادگی: عزیزی
🌷تولد: اول مهرماه ۱۳۶۱
🌷سن شهادت: ۳۱سالگی
🌷زمان شهادت: ۱۱مرداد ماه سال۱۳۹۲
#منو_يکم_ببین_سینه_زنیمو_هم_ببینـ...
#ببین_که_خیس_شدم_عرق_نوکریمه_اینـ...
#دلم_یه_جوریه_ولی_پر_از_صبوریهـ...
#چقدر_شهید_دارنـ_میارنـ_ازتو_سوریهـ...
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5