eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
کسانی که در تاریخ ٨٩/٧/١٢ نشنیدند، بشنوند‌: 🌹حضرت آقا فرمودند؛..... ادامه رمان رو فردا به امید خدا میذارم 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌴🐎🌴🐎🐎🌴🌴 📢📢دوست داری چله بگیری اونم چله نوکری امام حسین .ع. ؟؟📢📢 سلام خدمت دوستای گل جدید و قدیم😊🌹 میخایم "یه چله دیگه" بگیریم😇 ❤️اونم ❤️ 💠شروع چله؛ ۵/١٢ جمعه دوازدهم مرداد ( ٢٠ ذی القعده ) 💠پایان چله؛ ۶/٢٠ سه شنبه بیست شهریور (اول ماه محرم الحرام) به نیت ؛👇 💚اول تعجیل درامر فرج مولا 💚دوم سلامتی و طول عمر حضرت آقا و خادمین نظام 💚سوز دل و اشک چشم را درماه محرم از خدا بخوایم 💖خب حالا هرکی پای کاره و چله نشین بسم الله....😍💪 🌴 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌴🌴🐎🌴🌴🐎🐎🌴🌴
🍃🌸چله نوکری آقا امام حسین(علیه السلام) 🍃🌸برای همه عاشقا بفرستید 😍 با ما همـــراه باشیـــــن 🍃🌸 🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از همه دوستانی که نظر دادن برا چله و نشد... عذرخواهی میکنم😊 ان شاءالله عمری باقی بود چله های آینده 😍
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از همه دوستانی که نظر دادن برا چله و نشد... عذرخواهی میکنم😊 ان شاءالله عمری باقی بود چله های آینده
دوستای گل و باصفا نظر دادن که چله این بار ختم سوره یاسین عده ای ختم سوره واقعه گفتن این چله چون هس ختم زیارت عاشورا میگیریم😍 ان شاءالله چله های بعدی رو نظر دوستان میذاریم 😊☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴رمان جذاب 🌴قسمت ۱۴۶ و دیگر نتوانستم خنده‌ام را پنهان کنم که نه تنها لب‌هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می‌خندید. لعیا همانطور که نگاهم می‌کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: _«فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می‌خوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می‌کرد و بی‌توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می‌کردم، پرسید: _«چند وقته؟» به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته‌تر جواب دادم‌: _«یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: _«آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی‌خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: _«خُب خجالت می‌کشیدم!» از حالت معصومانه‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: _«از چی خجالت می‌کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت می‌مونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: _«الهه جان! من که نمی‌تونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل می‌تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه‌اش را به نمایش گذاشت: _«الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!» با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی‌های صادقانه‌اش را زیر لب دادم: _«خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد : _«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمی‌دونه یه زن وقتی حامله‌اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: _«تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می‌گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول می‌کشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی‌اش را بدهم که غیبت طولانی‌مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: _«چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. 🌴 ادامه دارد.. 🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد 🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5