🌴🌴🐎🌴🐎🐎🌴🌴
📢📢دوست داری چله بگیری اونم چله نوکری امام حسین .ع. ؟؟📢📢
سلام خدمت دوستای گل جدید و
قدیم😊🌹
میخایم "یه چله دیگه" بگیریم😇
❤️اونم #چله_نوکری❤️
💠شروع چله؛ ۵/١٢
جمعه دوازدهم مرداد ( ٢٠ ذی القعده )
💠پایان چله؛ ۶/٢٠
سه شنبه بیست شهریور (اول ماه محرم الحرام)
به نیت ؛👇
💚اول تعجیل درامر فرج مولا
💚دوم سلامتی و طول عمر حضرت آقا و خادمین نظام
💚سوز دل و اشک چشم را درماه محرم از خدا بخوایم
💖خب حالا هرکی پای کاره و چله نشین بسم الله....😍💪
🌴 #چله_نشین_کربلا_بشیم_ان_شاالله
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴🌴🐎🌴🌴🐎🐎🌴🌴
🍃🌸چله نوکری آقا امام حسین(علیه السلام)
🍃🌸برای همه عاشقا بفرستید 😍
با ما همـــراه باشیـــــن 🍃🌸
🍃🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از همه دوستانی که نظر دادن برا چله و نشد... عذرخواهی میکنم😊 ان شاءالله عمری باقی بود چله های آینده
دوستای گل و باصفا نظر دادن که چله این بار ختم سوره یاسین
عده ای ختم سوره واقعه
گفتن
این چله چون #چله_نوکری هس
ختم زیارت عاشورا میگیریم😍
ان شاءالله چله های بعدی رو نظر دوستان میذاریم 😊☝️
🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۱۴۶
و دیگر نتوانستم خندهام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، میخندید.
لعیا همانطور که نگاهم میکرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم.
صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم
و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم:
_«فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً میخوای فعلاً چیزی نگو!»
و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم میکرد و بیتوجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر میکردم، پرسید:
_«چند وقته؟»
به آرامی خندیدم و با صدایی آهستهتر جواب دادم:
_«یواش یواش داره سه ماهم میشه!»
که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد:
_«آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمیخواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...»
که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم:
_«خُب خجالت میکشیدم!»
از حالت معصومانهام خندهاش گرفت و گفت:
_«از چی خجالت میکشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم.»
و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد:
_«الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل میتونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!»
سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانهاش را به نمایش گذاشت:
_«الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!»
با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزیهای صادقانهاش را زیر لب دادم:
_«خُب مجید هست...»
که بلافاصله جواب داد :
_«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمیدونه یه زن وقتی حاملهاس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!»
سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد:
_«تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر میگرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه.»
لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانیاش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد:
_«چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟»
که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۱۴۷
حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد
و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد:
_«من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!»
که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد:
_«ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!»
و برای اینکه شیطنت سرشار از شادیاش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد:
_«خدا شانس بده!»
و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خندههایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خندههایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم.
از چشمان پوشیده از شرم مجید و خندههای زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بیخبر از همه جا، فقط نگاهمان میکردند که محمد با شرارت همیشگیاش پرسید:
_«چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی میخندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!»
که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند میکرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد:
_«حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم میگفتیم!»
مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان میآورد، داغ دل ابراهیم را تازه میکند
که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد:
_«این عربها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوسها دادن، سرش گرم باشه!»
که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمههایی را که خورده بود، در پیش دستیاش میریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت:
_«فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!»
که عطیه غیرت زنانهاش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد:
_«حالا تو چرا ذوق میکنی؟!!!»
محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد:
_«خُب ذوق کردنم داره!»
و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتیاش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد:
_«همه امتیاز نخلستونها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایهگذاری میکنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی میگذره!»
معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بینام و نشان خارجیاش آغاز کرده بود،
دلم را همچون قلب مادرم میلرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم:
_«خُب شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...»
که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستیاش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد:
_«توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!»
و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت:
_«راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!»
لعیا چهرهاش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده میگذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بیتابی به سمت محمد عتاب کرد:
_«تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!»
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5