💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۲۰
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد... حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود
_شما گفتید که رفتید تو پایگاه
_بله
_چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود
_خودش گفت.منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
_خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبتهای شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود....
یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد...سر جایش نشست
_یعنی چی جناب همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش
«محمد آقا» پدر مریم به سمت دخترش آمد...شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
_محمد آقا بیا یه چیزی بگو میخوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
_سلام خسته نباشید من پدرشهاب هستم... ما از این خانم شکایتی نداریم
_ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
_هر چی ما راضی نیستیم
_هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن
_خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت... ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود
_مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش میآمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود...
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود...چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد....
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
۴ شهریور ۱۳۹۷
۴ شهریور ۱۳۹۷
۴ شهریور ۱۳۹۷
🏴🌙﴾•°﷽°•﴿🌙🏴
«صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی
الحُسِـــ😭ـــــیْن»
💎 #سومین چله، #چله_نوکری💎
💎زیـارت عـاشـورا💎
روز 4⃣2⃣
یڪــشنبہ چہارمـ شہریورماه
چہاردهمـ ذےالحجه
🌙 #برای_هم_دعا_کنیم
🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۴ شهریور ۱۳۹۷
۴ شهریور ۱۳۹۷
۴ شهریور ۱۳۹۷
۴ شهریور ۱۳۹۷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌷شهدای تعیین شده این هفته 🌷 🌷شهیدان مدافع حرمـ🌷 👣شنبہ؛ احمد محمد مشلب 👣دوشنبہ؛ سید مجتبے ابوال
تا #پنجشنبه_قبل_از_٩شب 🕘
وقت هست برای شهدای عزیز این هفته صلوات هدیه بدین😍
۴ شهریور ۱۳۹۷
۴ شهریور ۱۳۹۷
۵ شهریور ۱۳۹۷
۵ شهریور ۱۳۹۷
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۲۱
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند
_آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
همه با شنیدن صدای «محمد آقا» سرهایشان به طرف محمد آقا چرخید
_سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم
_نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
_مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟؟
_منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم
مهلا خانم با تعجب پرسید
_شما رسوندینش
_بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
_گندت بزنن باید همه چیو تعریف میکردی
اما «مهلا خانم و احمد آقا» با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
۵ شهریور ۱۳۹۷