💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۲۸
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!
.
-چی چرا؟؟
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
.
سرم رو پایین انداختم
.
_وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده
اونوقت...
.
اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
.
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره.خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...
.
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!
.
-نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
.
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست. نظر شما هم برای خودتون
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه
.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره
عین.شین.قاف...
.
-لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...
من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
.
مادر سید:
_زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان
.
زهراگفت:
_این خانم..این خانم..همون کسی هستن که...
.
ادامه دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
InsTaGram:mahdibani72
💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۲۹
.
.
زهرا:
_خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود
.
-اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه
.
-دیگه دیگه
.
صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود
.
مادر سید گفت
_دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری
.
زهرا:
_خاله جون حتی با من
.
-حتی با تو زهرا جان
.
دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت
.
-خدا رو شکر
.
.
یک ماه از این ماجرا گذشت
و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم
.
-خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...شما هم دخترید و با کلی ارزو
ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید با هم کوه برید با هم بدویید ولی من..بهتره بیشتر از این اینجا نمونید
.
-نه این حرفها نیست بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.
.
-نه اینجور نیست.. لا اله الا الله
.
-من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید
و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید
.
-خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین
.
-من حرفهام رو زدم خداحافظ
.
و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم
.
.
یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو
.
-ریحانه؟؟ بیداری؟؟
.
-اره مامان
.
-ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!
.
-چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟
.
-اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه
.
-چی؟! خواستگاری؟!کی بود؟
.
-فک کنم گفت خانم علوی
.
ادامه دارد......
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72
💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۳۰
.
.
.
-چییی...علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
.
-چی؟! ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
.
-ای بابا
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...
دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..
اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
_حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...
صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
.
از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم
اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
_شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟!
.
که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت
_ایشون اقای مهندس هستن دیگه
.
ادامه دارد.....
.
.
🌀سی قسمت شد هنوز تموم نشد اولش فک میکردم نهایت 15 قسمت بشه التماس دعا
.
🌀دوستان اگه داستان روجای دیگه منو زیرش منشن کنید.چون تو دایرکت چندتا از دوستان گفتن که بعضی از پیج ها دارن بدون اسم میزارن
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
@inatagram:mahdibani72
💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۳۱
.
.
_ایشون اقای مهندس هستن دیگه
.
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت
_شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت
_نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
.
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت
.
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت :
_اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا...
.
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد
.
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت
_پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
.
-هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
.
مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
.
انگار آوار خراب شده بود روی سرم
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد..
دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
.
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...
.
بابام سریع برگشت و گفت
_ تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت
.
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
.
زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
.
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.
.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت
_بریم...
.
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
.
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم
.
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...
_مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
.
و رو کرد به سمت من و گفت:
_ تو میدونستی پسره فلجه؟!
.
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست . جانبازه
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی..وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست
.
ادامه دارد....
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۳۲
.
.
.
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست
.
-بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما...
.
که بابام پرید وسط حرفو گفت:
_دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که
میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم.
وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه...
ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود
.
مامانم اومد تو اتاق و گفت :
_دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا...
.
-اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه
.
-من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم
.
-یعنی چی مامان؟!
.
-یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد
با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه
.
.
اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود
دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش
.
هیچکی نبود باهاش درد دل کنم
یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا
لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم..
.
نزدیک مزار که شدم..
اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟!
چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم
اروم جلو رفتم
.
-سلام
.
-سلام ریحانه جان
و بغلم کرد و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
.
-دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟!
.
-محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد .
-زهرانمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم...
.
-این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم
.
اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
ادامه_دارد......
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72💚
💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قست ۳۳
.
ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم
.
دیدم با بغض داره درد دل میکنه
.
_شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن
.
دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم...
فقط آروم گفتم:
_سلام آقا سید
اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد:
_ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن
.
-اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟!
.
-خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله
.
-قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟!
.
-من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟
.
-چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟
.
-چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟!
.
-اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ .
بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت:
.
_ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه
.
برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم:
_اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ...
و از محوطه بیرون اومدم...
.
.
چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم...
روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد
.
تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد
سریع خودمو رسوندم بالاسرش
دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه
.
-چی شده مامان؟!
.
ادامه_دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇
Instagram:mahdibani72
💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷
عزیزانی که چله شون دیروز خراب شد
دوباره نیت کنن و چله بگیرید
❤️البته یه روز بعد ما چله تون تموم میشه❤️
اما یه چی بگیرید ک مطمئن باشین حتما می تونید تا چهل روز ادامه بدید☺️
👑برای همدیگه دعا کنیم
🌟اول دعای فرج
🌙دوم سلامتی حضرت اقا و هرکی که ب نظام و انقلاب و شهدا خدمت میکنه
🌞سوم سلامتی پدر و مادرامون
💫چهارم مزدوج شدن همه مجردای کانال☺️
ان شاءالله😍👌