eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۹ من: _ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت.. پایش را توی کفشش کرد من: _ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: _"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم: _" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم... کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: _"الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم.... یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از خون می آید. پاهایم سست شد... نشستم روی زمین _الو ...مامان آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا میرسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود... چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید.... 💤یاد خواب مامان افتادم، بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: _"حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: _"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۰ صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند.... اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم... هدی را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمدحسن و هدی را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می‌شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید.... 💤محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید.زهرا دستم را گرفت. _"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود... صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید. خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد. هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم. حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی‌کس با چشم های خسته ای که نگاهم می کند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش" اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..." برگه آمبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود: _"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" . ادامه دارد... ✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
5 پارت دیگه مونده... فردا میذارم به امیدخدا.. 😢🌷🕊😓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعاتی خیلی اندک از شهید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شهید سیدحسین علم الهدی🌷 👇در حد بضاعت👇
👈سالشمار زندگی شهیدسیدمحمدحسین علم الهدی👉 🌼سال 1337 ولادت در اهواز. 🌼سال 1343 ورود به مکتب جهت تعلیم قرآن. 🌼سال 1348 تدریس قرآن در مسجد . 🌼سال 1350فعالیت در انجمن اسلامی دبیرستان 🌼سال 1351 اولین مبارزه علنی با رژیم پهلوی با آتش زدن سیرک مصری 🌼سال 1353 برگزاری راهپیمایی در روز عاشورا بر ضد رژیم پهلوی 🌼سال 1356 🍃 اولین دستگیری، ورود به زندان، شکنجه توسط ساواک 🍃 قبولی در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد 🍃 آشنایی با جلسات آیت‌ا... خامنه‌ای و شهید هاشمی‌نژاد در مشهد 🍃 راه اندازی راهپیمایی در طبس به هنگام ورود شاه به این شهر(زلزله طبس) 🍃 تشکیل گروه موحدین در اهواز 🌼سال 1357 🍃 انفجار کنسولگری عراق در اهواز 🍃بمب گذاری در شهربانی کرمان و ایجاد رعب در بین مزدوران حکومت پهلوی 🍃 دستگیری مجدد، شکنجه، محکوم به اعدام به جرم اقدام به ترور فرمانده نظامی 🍃 حضور در تهران و استقبال از امام (ره)، پیروزی انقلاب اسلامی 🌼سال 1358 🍃 عفو مامور شکنجه ساواک 🍃 معاون آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان 🍃 عضو شورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان 🍃برپایی نمایشگاه پیش بینی جنگ در اهواز 🍃 تدوین و ارائه طرح پیشنهادی ولایت فقیه در پیش‌نویس قانون اساسی 🌼سال 1359 🍃 افشای ماهیت ضد انقلابی مدنی (استاندار خوزستان وکاندیدای ریاست جمهوری) 🍃 برگزاری کلاسهای قرآن در ماه رمضان، نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه پاسداران،جهاد سازندگی، تربیت معلم استان خوزستان 🍃 سخنرانی با موضوع جهاد در قرآن و سیری در نهج‌البلاغه در رادیو (پخش زنده) 🍃سفر تاریخی سید حسین به همراه عشایر هویزه به جماران( زیارت امام(ره)) 🍃 فرماندهی سپاه هویزه 🍃 حماسه هویزه، شهادت سید حسین و یارانش در دشت هویزه ✨ اللهم ارزقنـا🌷 شهــادتــ 🌷فی سبیلکــ✨ منبع https://article.tebyan.net/112281 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎عنوان مطالب با منبع💎 🌹گذرے بر سیره زندگےشہید علم الہــدے 🌹منبع؛ http://mashhad.navideshahed.com/fa/news/398090 🌴 زندانی سیاسی و شهیــدی که شکنجه گر خود را عفــو کرد 🌴منبع؛ http://revolution.shirazu.ac.ir/?p=13284 👣 نحــوه شهـادتــ 👣منبع http://www.shouhada.com/205-%D8%B2%D9%86%D8% 🌷آمــادگے برای شهــادتــ 🌷منبع http://defapress.ir/fa/news/273017/ 🍂 واقعیتـی از شهید علم‌الهــدی که تا وفات مادرش بیان نشد 🍂منبع http://defapress.ir/fa/news/273017/ چون مطالب زیاد بود حیف بود همه رو نذارم..☺️ ولی چون شاید از حوصله مخاطب خارج باشه به این شکل گذاشتم...😍 از هر موضوعی منبع رو زیرش گذاشتم😊 🎀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا