⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۵۱ و ۵۲
همه بهوش آمدند جز ارمیا.
رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل #ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور «امیر ارمیا پارسا و خانواده اش»، ترور «امیر مسیح پارسا و همسرش». #شایعه با #حقیقت در آمیخت.
تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود،
بعد رو به سیدمحمد ادامه داد:
_عوامل ترور دستگیر شدن، بازجوییها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه.
سیدمحمد رو به صدرا کرد:
_پیگیر این پرونده میشی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم!
بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد:
_علت ترور چی بود؟
سرهنگ دستی به صورتش کشید:
_تمام سایتها و شبکهها خبر رو رفتن، ندیدید؟
سیدمحمد: _درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم.
سرهنگ فرهنگ: _یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران-پاکستان بودند، درگیریهای شدیدی با تروریستها و قاچاقچیهای منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیاتهاشون شدند، همین باعث شد که درصدد حذف ایشون بربیان.
رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی را
نداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند چون تلاششان #امنیت این کشور بود.
صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد:
_خدا به ارمیا صبر بده.
رها دلداری داد:
_میده جان من. میده عزیزم. خدایی که تو رو به ارمیا
داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده.
************
زینب سادات از دانشگاه خارج میشد،
که دستش کشیده شد. نگاه زینب به چشمان دریدهی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل
داشت.
دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد:
_ولم کن!
دختر: _فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت، من و بچهها، قانع شدیم.
تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید.
زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک
دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید:
_ولم کن
و رفت....
رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: _دلنگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: _با بابام حرف داشتم
حاج علی: _حرف یا گلایه؟
زینب سادات: _شکوایه!
حاج علی: _چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: _به بابام نگم به کی بگم؟ #نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: _هر دردی درمون داره عزیزم. درمون دل تو هم توکل به
خداست. خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال #پاداش_صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که #اذیتت میکنن
رو #سخت میده.
زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست،
سنگ قبر سرد را بغل کرد، هقهق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هقهقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر #خودش نمیشود....
*******************
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد.
خانهای که هیچوقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان
منتظری، نه عطر دلانگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنیِ دوست و آشنا. آشپزخانه ای که
مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بیکسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبل، مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزی
وسواس گونه را از بین ببرد.
تمام کودکیاش را آموخته بود که تمیز باشد، هرچیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهنربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرکها میانداخت.
به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد.
باید #سپاسگذار مادرش بود #اما...
احسان دلش #خانه میخواست. همان خانهای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ