eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊رمان 🕊🕊 قسمت ۷ دور خودش می چرخید ،.. اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت... اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت.. و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت.. و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید، چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد... "یا امام حسین،بخیر بگذرون" تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود.. انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده! جلوی پذیرش نرسیده.. رادمنش ظاهر شد.. و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن.. ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه کند، خدایا... کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت.. اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و باصدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت : _نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه _حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد. بچه که نبود،.. می دانست اما نمی فهمید.. چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد.. و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت! دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت.. و گفت.. ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت... ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید: _تو دیگه چرا اول صبح پکری؟ در جواب فقط شانه بالا انداخت. متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود: _ممکنه امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می پزی؟ و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد.. که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده.. اما درگیر‌ اوهام هم بود ...راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست! به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد.. ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد، ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت، یا نگذاشته بود شرکت برود، ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد.. و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می دید و هزاران ای کاش دیگری... که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد... بالاخره ثانیه های کشدار گذشت.و دکتر سبزپوش بیرون آمد. قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید : _دکتر ،حالشون چطوره؟ _خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن. سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده! سرگیجه دست از سرش برنمی داشت، همین که دکتر رفت.. با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،.. نیاز داشت به وجود خواهرش . وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش . صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید.. و به دست و پایش آتل بسته شده بود . سرش را هم باندپیچی کرده بودند ... و اما اخم همیشگی اش را هم داشت که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش ! ✨ادامه دارد.... 🕊نویسنده؛ الهام تیموری https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5