┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۱ و ۸۲
که پاهایی را پایین پلهها میبینم.بدون اینکه به چهرهاش نگاه کنم سلام میگویم.
سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دست خودم نیست! کیفم را چنگ میزنم و از کنارش رد میشوم.
🔥_کجا میرین؟
بسختی از پس ترس نهفته درصدایم جواب میدهم:
_برمیگردم!
🔥_خب نمیخواین بگین کجا میرین که برمیگردین؟
از لحن و حرفش خوشم نمیآید.تقصیر شخصیتم است اگر جوابش را دندان شکن ندهم! با محکمی جوابم را به طرف پرتاب میکنم.
_نخییر!!! شما اختیار خواهرتونو دارین نه من!!! دفعه دیگه دلم نمیخواد سین جینم کنین چون خودتون سنگ رو یخ میشین. خب؟؟؟
با جوابم مبهوت میشود.
_ببخشید... من... منظوری نداشتم.
بی اعتنا به او در را میکشم که مرا با نام رویا خانم صدا میزند. با کمی مکث برمیگردم اما چیزی نمیگویم.
_من معذرت میخوام برای دیروز...سوتفاهم شده بود! واقعا متاسفم.
با یادآوری حرفهای ویرانگرش دلم نمیخواهد چیزی بگویم چون واقعا فکر کردن هم در موردش روحم را آزار میدهد.
همراه با بغض گیر کردهام لب میزنم:
_سو تفاهم؟ اون سوتفاهم بود؟؟
سرش را از شرمندگی به پایین می اندازد.
_بله... من عذرمیخوام که...
جفت پا میان حرفش میپرم و میگویم:
_ببینید، شما حق ندارین اگه خانوادم #مثل_شما نبوده منو قضاوت کنین.من توی مهمونی شرکت نکردم که دلم بخواد! من اگه مثل شما نیستم یا شاید #اصول دینو نمی دونم به این معنی نیست اهل هر کاری هستم.بله، پدرم منو آزاد گذاشت اما چارچوب های #انسانیت و #اخلاق رو نشونم داد. اون به من #یاد_داد نباید قضاوت کنم! شما حق نداشتین شخصیتم رو خورد کنین!
🔥_قضاوت یا سوتفاهم.شما مختار هستین هر اسمی دوست دارین روش بزارین اما من تنها یه چیزی میتونم بگم و اونم این که خیلی خیلی معذرت میخوام و متاسفم. هر کاری بگید برای جبرانش میکنم.
به باشه ای اکتفا میکنم. عقربههای ساعت از ۱۱ رد شده اند و میترسم دیر شود. با عجله خداحافظی میکنم.سر کوچه با دیدن پیکان زرد رنگ دست بلند میکنم. سریع سوار میشوم و به راه میافتیم.از توی کاغذ آدرس را به راننده میگویم.با ایستادن ماشین جلوی پارک پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.نگاهم به ساعت می افتد.گوشهای ایستادهام که مردی با کت و شلوار طوسی خودش را به من میرساند.چشمم به دستان خالیش میافتد.
خیلی آهسته میگوید:
_ناهار خوردی؟
با دست اشاره میکند پشت سرش بروم.دست و پایم یخ کرده و مدام به این فکر میکنم آیا خودش است یا نه؟ کنار بوته.های شمشاد میایستد و دستش را به میانشان میبرد.ساک ورزشی را بیرون میکشد و نزدیکم میآید.
_ثریایی دیگه؟
بدون این که سر بلند کنم میگویم بله.
_خیلی با احتیاط و بدون تابلوبازیمیبریش به آدرسی که بهت گفتن. حالا هم خدافظ!
نگاهم به ساک میلغزد و دستهای لرزانم۷ بند ساک را در مشت میفشارند.همه اش احساس میکنم کسی دارد نگاهم میکند یا مرا تعقیب میکنند!از در دیگر پارک خارج میشوم.دست تکان میدهم و تاکسی دیگری میایستد. آدرسی که آن طرف کاغذ نوشته شده را برایش میخوانم.جرئت ندارم ساک را روی صندلی یا کف ماشین بگذارم.حس کنجکاوی به سراغم نیامده و اصلا تمایلی ندارم که بدانم داخل ساک چیست.در آخر سریع پیاده میشوم و دنبال جایی برای قایم کردن ساک هستم.باغچهی خانه ای را میبینم که پر شده از علفهای هرز.به دور و برم نگاه میکنم و با چاقوی توی کیف باغچه را کمی گود میکنم.مدام چشمم کوچه و خانه را می پاید.در عرض همین چند دقیقه ده ها بار با خودم تکرار میکنم اگر از این ماموریت جان سالم به در ببرم قیدسازمان را بزنم! نیمی از ساک را داخل گودی فرو میرود و نیم دیگرش را علف ها پوشش میدهند.با ترس بلند میشوم.شلوار و لباسم پر از خاک شده و تکانی به خودم میدهم. کیف را به دست میگیرم و نمیفهمم چطور خودم را به خانه می رسانم.پشت در میایستم و قبل از رفتن نفس عمیقی میکشم و تمرین لبخند میکنم.در را باز میکنم و پری را میبینم که با دیدن من سلام میدهد.
_خوبی؟
_آ...آره!
_آخه، رنگ صورت زرد شده!
اگر انکار کنم قضیه بودار میشود و مجبور میشوم ربطش بدهم به حرفهای امروز پیمان!
_باورت نمیشه پیمان امروز بهم چی گفت!
_چی گفت؟
_ازم معذرت خواهی کرد. نه یک بار، دروغ نمیگم اگه بگم بیشتر از سه بار حرفشو تکرار کرد!
پری زیر لب میخندد و دستش را تکان می دهد.
_برو بابا! پیمان؟ محاله!
_باور کن!
_بگو به جون پری!
اولش طفره میروم اما بعد مجبور میشوم بگویم به جان پری.
_من کتکشو خوردم اونوقت از تو معذرت میخواد!
پری دستش را روی شانهام میگذارد تا چیزی بگوید که صدای در اجازه را بهش نمیدهد.پری زودتر از من بلند میشود و در را باز میکند.
_به رویا خانم بگو یه دیقه بیاد بالا
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛