eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
209 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۲۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم... +آهان...بله بله...خوبید شما؟؟ _ممنونم... +خب کاری داشتید؟! _نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم. +ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. _باشه باشه حتما... نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛ " سهیل رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟! " گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم... بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه‌ها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه‌ها فرم بسیج رو هم پر کردم. چند مدت به همین روال گذشت ، و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخی‌ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن... یه روز تصمیمم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم.. _سلام... +سلام...بفرمایین... _ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم... حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت : _بفرمایید...چیکار دارین؟! +ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم... _نمیخواین حرفی بزنین؟! _چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود .... که گفت: _ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... بریم زهرا... خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی‌فایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم.... که دوستش گفت: _مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه. +زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم. _واقعا؟!؟! +اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن. _ااااا این همونه...میگم چه آشناستا. و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی ...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم... به خدا میگفتم ؛ " خدایا من که رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟! نکنه قراره تا آخر عمر اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم. مگه نگفتی هرکس توبه کنه میشی ؟! 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... _سلام مریم خانم. +سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! _بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... +خواستگار چیه؟! _یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر. +ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! _عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... +«میلاد»؟!؟ _خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش +خب حالا کی میخوان بیان؟! _آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... +حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا. _امان از دست تو دختر. آخر هفته شد و منتظر بودیم که..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۳ و ۴ +نمیخوام یه سر هر استوری بهم پیام بده، ای بابا! 🔥_ما که کاری نمی کنیم آخه.. +مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛ اینکار درست ..! ببین من خودم متاهلم، ۳ساله ازدواج کردم، همسرمم دوست دارم! 🔥_چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید! +بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم! 🔥_خب خیلی خوبه که..اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن.. +وا! خب همون حرفا رو به میتونن بگن دیگه! 🔥_دِ نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که.. یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به شریک زندگیش بگه.. +حرفاتون خیلی برام عجیبه!! 🔥_چیش عجیبه فرشته ی روی زمین. +میشه اینطوری صدام نکنید!! 🔥_چشمممم فرشته خانومم! +بحث و چی میشه؟! همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید، اینطوری بهتره.. 🔥_همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان، بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا! +من سخت میگیرم؟ 🔥_آره دیگه...ما که نمیخوایم ارتباط با هم داشته باشیم انقدر بزرگش کردی، میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین! نمیخوام بخورمت که! +ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم که فقط رابطه نیست! لطفا دیگه پیام ندید.. 🔥_عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟ میخوام باهات حرف بزنم، خیلی بد اخلاقی حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت... هی با خودم سبک سنگین میکردم..! چند روزی دور اینستا خط کشیدم..خودمو سرگرم و دید و بازدید کردم کیوان جدیدا کارش طول می کشید و شبا دیر می‌اومد خونه، منم بشدت حوصله ام سر میرفت! این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد.. زندگی خوبی داشتیم، چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا..من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم، ۶ سال بود ازدواج کرده بودیم، تقریبا همه چی رو براه بود! کیوان عاشق بچه بود، دو سالی بود که مدام با زبون بی زبونی میگفت دلش میخواد بچه داشته باشیم! اما من بهانه می آوردم که هنوز زوده.. خودمون بچه ایم، بچه میخوایم چیکار!واقعیتش حس میکردم نمیتونم یکی دیگه رو به عهده بگیرم، کمی میترسیدم، حرفای دیگران هم روم تاثیر داشت. خیلیا بهم میگفتن حالا جوونید، خوشگذرونی کنید! وقت واسه بچه دار شدن زیاده.. اینجوری شد که نخواستم حس مادری رو به اون زودی تجربه کنم.. کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..! همین که نت رو روشن کردم پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!! 🔥_[سلام بانوی زیبا، خوبی؟چرا نیستی؛ نگرانت شدم! 🔥_سلاممم، کجایی، چرا نیستی...هنوز نیومدی، از پوستت چه خبر بهتره شده ؟!الو خانومییییی، کجایییی.. پاسخگو باش دیگه! نگرانتم.. 🔥_خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟] تو این مدت دوری از مجازی، افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود..اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود ..چرا نگران من شده بود؟! جوابش رو ندادم... به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد! 🔥_سلاممم فرشته بانووو، خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه! من مردم و زنده شده ام، اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما.. سلام رو تایپ کردم..اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود.. خندید گفت: 🔥_سلام یا سلان؟ +ببخشید سلام! 🔥_خدا ببخشه، خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟ +بله پوستم بهتر شده؛ ممنون از شما. 🔥_خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم [هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم افشین خیلی راحت بود؛..انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..] _عذر میخوام افشین خان، اما من باید شما رو بلاک کنم! 🔥_عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی، گند زدی به حالم که... +ببینید من متاهلم! شما هم متاهل هستید، ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم! افشین داشت، میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه...انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم. مدتی که گذشت؛ اومدنای افشین دوباره شروع شد..بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم.. از زندگیش میگفت، از همسرش، از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن..از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد.. یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..! گاهی بهش راهکار میدادم..گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 📵📵📴📳📴📵📵