🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۱۳۴
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد.
حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد
و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛
از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات.
طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود.
حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد،
ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به #حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب #امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم.
چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد
و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد،
ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به #اراده_پروردگارم راضی باشم.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم.
مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد:
_«قربون دستت الهه جان!»
و بعد با تعجب پرسید:
_«مجید خونه نیس؟»
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5