┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
_....گفته بهت بگم اگه میخوای ازدواج کنی..اون بنده خدا.. چی بگم!...بابا! فکر نکنی اجباری در کاره! تو اگه نخوای ردش میکنم الان!
غضب آلود میپرسم:
_این آدم کیه که هنوز سال پیمان نشده قدم پیش گذاشته؟!
_آشناس میشناسیش.
با تعجب در چشمان بابا اسماعیل نگاه میکنم.
_کیه؟
_مرد خوبیه...واقعا مرده! آقا محسنو میگم...دیروز اومده بود سرِ زمین.میگفت اومده اول مردونه حرف بزنیم، اجازه بگیره و هرچی باشه تو عروس منی! بعد منم گفتم رویا خودش باید تصمیم بگیره و ما کی باشیم که دخالت کنیم.یکم فکرکردم بعد از رفتنش.ما به تو و امید عادت کردیم و رفتنتون سخته ولی من نمیخوام خودخواه باشم.با این وضع آیندهی امید با این حرفو حدیثا نبوده! فرض کن! بخواد فردا بره مدرسه.کلی حرف میشنوه و از زندگیش خسته و کلافه میشه.آقا محسن هم واقعا مرد خوبیه!خدا پدرشو رحمت کنه و مادرش رو حفظ کنه که همچین پسری تربیت کردن.چیزی هم تا سر سال پیمان نمونده بابا.بیچاره بیحرمتی نکرده.
میخوای بگم یه بار بیاد حرف بزنین ببنین چی به چیه؟
سرم را بالا میآورم.حرفی نمیزنم.پیرمرد به دیوار تکیه میدهد:
_باور کن اینقدر تو رو دخترخودم میدونم.به چشم عروس نمیبینمت. خیر و صلاحتو میخوام بابا.اگه دلت رضا نیست همین حالا بگو این آقامحسنو رد کنم.
کمی به حرفهای بابا اسماعیل فکر میکنم.
هنوز دودل هستم و نمیتوانم کنار بیایم.رو بہ او میگویم:
_من باید فکر کنم.
_فکر کن بابا مشکلی نیست.
آن روزم به فکر سپری میشود.بعد از خواباندن امید از جایم بلند میشوم.پشت پنجره میروم.یاد آن شب نورانی میافتم. صوت حزین قرآن که چند ثانیهای بیشتر مهمانم نشد.برادر محسن واقعا مرد خوبیست..نمیدانم چرا من؟! من را چرا انتخاب کرده؟او از یک خانوادهی با اصل و نسب تهرانی و وضع مالی خوب و من یک زن بیوه و بچهدار که قبلا عضو سازمان بوده واقعا چه ارزشے دارد؟از حرف و حدیث مردم نمیترسد؟دلواپس هستم که نکند با ازدواج کردن امید ضربه ببیند.بعدها به مشکل بربخوریم!از طرفی هم دلم برای بابا اسماعیل میسوزد.او درست میگوید حرفها زیاد شده و واقعا نگران امید هستم.
بابا اسماعیل به خانه میآید.سلام میکنم. میخواهد برود که صدایش میکنم.
_جانم؟
شرم سرم را به پایین میاندازد.از استرس زبانم بند میآید:
_می..میگم فقط در حد حرف.یه بار فقط حرف بزنیم اگہ شرطای من رو تونستن قبول کنن بعد میرسیم به بقیه مسائل وگرنه که نه.
لبخندی میزند و چشم گویان همانجا وضو میگیرد.درست یک هفتهی بعد قرار شد تنها برای صحبت کردن به تهران برویم. امید را برمیدارم و با بابا اسماعیل میرویم.
او به عفت خانم ماجرا گفته بود.راضی نبود اما وقتی دلایل بابا اسماعیل را شنید دلش رضا داد.
اتوبوس میایستد و بابا اسماعیل بچه را بغل میگیرد تا من چادرم را سرکنم.پیاده میشویم.برادر محسن که هنوزم برادر محسن در دهانم میچرخد، به دنبالمان میآید! بیبیرعنا هم آمده.قربان صدقهی امید میرود.نزدیک پارکی میایستیم.
_برید مادر سنگاتونو وا بکنین.ما تو ماشین هستیم تا شما بیاین.
دستم دراز میکنم و به بیبیرعنا میگویم:
_میشه امید رو هم بدین.
_من نگهش میدارم.
_دستتون درد نکنه اما میخوام بیاد.
قبول میکند و امید را دستم میدهد.قربان صدقهاش میروم و پیاده میشویم.برادر محسن پیراهن سفیدش را مرتب میکند و اشاره میکند به کدام طرف برویم.
روی نیمکتی بافاصله از هم مینشینیم.سرش را پایین انداخته
-بفرمایید. میخواید اول شما شروع کنین.
نگاهم به امید است و شروع میکنم به حرف زدن:
_من تقریبا چیز زیادی از شما نمیدونم.و
نمیدونم چرا پا پیش گذاشتین برای این کار.من قبلا ازدواج کردم و حتی بچه دارم. از اینها گذشته،من قبلا آدم خوبی نبودم.
گذشتهی بدی داشتم. شما ولی نه! با اصل و نسب هستین.ماشاالله همیشہ هم توی صراط مستقیم بودید.فکر اینها رو کردین؟ حرفو حدیثایی که گفته خواهد شد.بالاخره دهن مردم رو نمیشه بست.زندگیتون رو تلف نکنین.. شما میتونین با یه دختر پاک و نجیب زندگی کنین.
حرفم به اینجا که میرسد نفس عمیق میکشم. منتظرم او جواب بدهد. تکیه میدهد و با شرم و حیا زبان در دهان میچرخاند:
_از بچگی راستهی فرشفروشا بزرگ شدم.یه حاجکمال فرشچی بود که تاجر نامی فرش بود.ثروت زیادی داشت اما مرامشو ثروتعوض نکرد.گاهی با ارادت به من، منو شرمنده میکرد. همیشه نصیحتم میکرد و میگفت هروقت فکر کردی کارت تو کل دنیا لنگه نداره و قرصِ قرصہ، حتما #انجامش_بده.میگفت نگاهت به #بالایی باشہ این پایینیها سرگرمیشون حرف زدنه.همیشه سعی کردم نگاهم به بالا باشہ و توی کاری که لنگه نداره فقط به خدا اقتدا کنمو بس...جنگ که شد.....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛