همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست. کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا انشاالله برگردم.
کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید. به همگی سلام برسان. خداحافظ تان..."
نامه را روی زمین میگذارم و پا به پای مادر اشک میریزم. با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک میکنیم. چادری برمیدارم و در را باز میکنم.
لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم.دایی حال مادر را می پرسد و میگویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم میدهد و میگوید:
_بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد.
چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را میبرم. نامه در دست دایی است و به بیرون می رود.
سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم.
دلم هوس آقاجان را میکند، جایش در بالای سفره مان خالی ست.
نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد. هیچکس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم.
غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم.دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم.
سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است. چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد.
با شنیدن صداهایی از خواب بیدار میشوم و از اتاق بیرون می روم. با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم میکنم و میروم و سلام میدهم.
حاج آقا احوالم را میپرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش میگذارد و میرود.دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند.
☆☆یک ماه بعد...☆☆
الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم.جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود.
زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم.
بغض هایمان را قورت میدهیم و به خشم مان اضافه می کنیم. هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم میکند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد.
از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه #انقلابیون باید #دانا باشند.من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم میکنم.
شب با بغض فروخفته میخوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم.
بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم.
محمد که برمیگردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم.مادر روز به روز بهتر میشود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر میکنم.
ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه میشویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند.
به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم.
تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم.او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید.
عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم.
دوشنبه ای دیگر از راه میرسد و خانم غلامی را برایم می آورد.وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد
و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند.بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهیده معصومه کرباسی :
🔺به معصومه گفتم پایان جنگ بیایید در شیراز زندگی کند؛ پاسخ داد مگر خون من از خون بچههای لبنان، غزه و فلسطین رنگینتر است، با همسرم در لبنان میمانم.
#یحیی_سنوار #یحیی_السنوار #انقلابیون #وعده_صادق #مقاومت