گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که میگفت:
_سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم :
_زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...الان میتونه صحبت کنه!
گفت: _بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس میگیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: _باشه توکل بر خدا... پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا میشد گریه کردم و شکر خدا...یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمیکنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم...
نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...با عجله گوشی را جواب دادم...
_الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت:
_خانم پیغام رسان! کار دنیا را میبینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد میکنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه #ایمان_قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: _دنیا بگیر نگیر داره خواهر
بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم ادامه دادم :
_یه روز من آمار رد میکنم یه روز تو! بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت:
_دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم میخواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ میکردم گفتم:
_بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: _بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت!
با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت:
_راست میگی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کرونا نثارت میکردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت:
_بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: _نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس میگیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قند خونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: هاین مرضیه ای من میبینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده... هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷