┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
در ایوان کنار پیمان مینشینم.ذهنم به حرفهای حنیفه میرود.من مطمئنم پیمان هیچوقت سازمان را رها نمیکند.او تنها کسی است که در این کرهی خاکی برایم مانده اگر به او پشت کنم تنها میمانم. آن هم بدون ثروت و پشتوانه! نه! اینها عقلانی نیست. من باید پیمان را همانگونه که هست بپذیرم.در میان افکارم یکهو به خود میآیم.ابواسامه در مورد گرفتن پاسپورت و شناسنامهی جعلی با پیمان حرفهایی میزند.صبح از صدای اذان برمیخیزم.از لای در نگاه میکنم.حنیفه با دستهای بسته در حال نمازخواندن است. آنجاست که پی میبرم این زن و مرد چه تفاوتهایی دارند! پیمان که بیدار میشود روسریام را به سر میکنم. باهم به بیرون میرویم.حنیفه صبحانهی مفصلی برایمان در حیاط چیده.معذب هستم که پیمان مرا در خانه رها میکند و خود به بیرون میرود.عصر توی حیاط میروم تا اندکی دلم باز شود.صدای حنیفه را از پشت سر میشنوم.
_حاضر شو میخوایم بریم شط.
_شط؟!
_آره. آقا پیمان پیشنهاد داد همگی بریم.
بعد از تعویض روسری ام با خوشحالی بیرون میآیم.حنیفه با دیدن من متعجب میکند:
_با این لباسها میخوای بیای؟
_خب... بله!"
پیمان از ایوان به داخل می آید
_اگهمیخوایجلوی مردم انگشتنما نباشی باید مثل خودشون لباس بپوشی.
_یعنی چی؟
_یعنی این که شیله و چادر بپوشی.
حنیفهدر پستوی یکی از اتاقها را باز میکند. از درونش چند تکه لباس درمیآورد و میگوید:
_اینا فکرکنم اندازهت میشه. مال اوایل ازدواجم هستش.
لباس بلندی به نام نِفنوف را به طرفم میگیرد. همه را میگوید چطور به تن کنم و بعد بیرون میرود.برای چند ثانیه به لباسها خیره میمانم.به اجبار لباسها را به تن میکنم.احساس سنگینی میکنم.برای منی که به سختی روسری را تحمل میکنم این چیزها خیلی سخت به نظر میرسد.حنیفه با دیدنم چشمانش به برق میافتد.
_وای خودتی؟ عجب زیبا شدی دختر!
پیمان لبخندریزی میزند و به طرف ابواسامه میرود.حنیفه پوشیه را هم میآورد:
_اینم از اخریش!
آن را برایم گره میزند.خودم را در آینه برانداز میکنم.یک مشکلش این است که سریع گرمم میشود و گرمای هر نفس هم مرا اذیت میکند.هوای شرجی شط با این بار و بندیلی که من پوشیدهام برایم جهنم میکند.تختهایی گذاشته شده تا خانوادهها بنشینند.روی یکی از تختها مینشینیم. دلم میخواهد پیمان از این لباسها برایم بگوید. فکر میکردم تفاوت پوششم را برانداز میکند و نظرش را میدهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد.از اولش هم همین بود وقتی #قلادهی_عشق او به قلبم تنیده شد من #بخاطر خوشایند #او وارد مبارزه شدم. دور زدنها تمام شد. تا به خانه میرسیم هر کداممان به تشک و بالشتمان پناه میبریم.با ابواسامه ناهار ظهر را میخوریم. بلافاصله ما را صدا میزند.از جیبش دو شناسنامه و گذرنامه درمیآورد. پیمان همه را خوب بررسی میکند.
_اینا مدارک جدیدمونه. با این مدارک میتونیم قانونی بریم سوریه.نگاهی به اسم و فامیل جدیدم میکنم. "سلاله جرجانی".کنجکاو میشوم نام او را هم بدانم. روی صفحه را میخوانم؛ "اسماعیل الذهبی." حنیفه آن دو را از دستانم می گیرد و از ابواسامه می پرسد:
_اگه ازشان بخواهند عربی صحبت کنن چه؟ این دو که نمی توانند تکلم کنن!
بله! مشکل کمی نیست.
ابواسامه و جواب میدهد:
_فکر اونجاش رو هم کردم! اگه کسی خواست حرف بزنن من میگم اینا لال هستن. بعد خودم را به عنوان مترجم معرفی میکنم.
کم مانده از این پیشنهاد حالم بهم بخورد!پیمان میگوید:
_عجب فکری! ولی ما راضی نیستیم بخاطر ما خودتو به خطر بندازی.
_خطری نیست! شما با شجاعتتوی ایران مبارزه میکنین اونوقت منم برای این هدف خطر نکنم؟
بعد هم از پشت سرش دو بلیت بیرون میکشد:
_یکی از بچه های سوری بهم زنگ زد.گفت که همین امشب راه بیافتید تا صبح نزده برید خونهتیمیتون
ساعت بلیت نه شب است.لباسها را در ساک جا میدهم. لباسهای شستهی حنیفه را تا میکنم تا به دستش بدهم اما او با این کارم اخم میکند.
_بهتره با خودت ببری. درسته کمی به لحاظ پوشش با عراقی ها متفاوتن اما لازمت میشه.
حنیفه سخاوتمندانه لباسش را به من بخشید.ساعت ۶عصر با وداع از حنیفه شهر حله را ترک میکنیم.چیزهای کمی از امامان شیعیان شنیده ام اما میدانم چندتن آنها در عراق دفن شدهاند.از سر کنجکاوی میپرسم:
_شهرهای زیارتی عراق کدوم ها هستن؟
_زیارت برای شیعه ها؟
من که چیزی از شیعه و سنی نمیدانم و سر تکان میدهم.
_کربلا، نجف، کوفه، سامرا و کاظمین.
آهانی میگویم و ابواسامه انگار کینهای به دل داشته باشد، میگوید:
_شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب #بعث بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. #صدام خیرخواه مردمه.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛