💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴
حرفهای جولیا برام جالب بود، دلم میخواست دوربینی بود و این حرفها را ثبت میکرد تا #دختران_سرزمینم بدانند این عفریته های شیطانپرست چه نقشه ها برایشان چیده اند، دیگران را برهنه میکنند به بهانه آزادی درحالیکه خوب میدانند، #پوشیدگی عین آزادی ست و #برهنه_بودن عین بردگی ست. جولیا داشت صحبت میکرد که اریک حرفش را قطع کرد و گفت:
🔥_چی میگی برا خودت جولیا؟ تو دوباره رفتی تو فاز ملکه بودن؟ این حرفها را ول کن
و بعد نگاهی به من کرد و گفت:
🔥_جولیا ملکه هست، هم توی شهر و هم توی انجمن البته با پوششی غیر از این
و زد زیر خنده... جولیا که انگار از این حرف خوشش نیامده بود گفت:
🔥_قرار نشد هر حرفی بزنی!
اریک با قدمهای محکم به طرف جولیا آمد و روبه رویش ایستاد و گفت:
🔥_پس چرا تو هر حرفی میزنی؟ میدونی اگر این حرفها به گوش لاوی...
جولیا با عصبانیت توی حرف اریک پرید و گفت:
🔥_کی میخواد این حرفها را به گوش دیگران برسونه
و با اشاره به من ادامه داد:
🔥_این دختره که قراره قربانی بشه یا تویی که دست من هزار تا نقطه ضعف داری؟!
از حرفهاشون متوجه شدم، با اینکه اینا شیطان پرستند اما هنوز توی خیلی چیزا با هم به توافق نرسیدن و مشخص بود جولیا مثل کسی هست که سر یک دو راهی مونده وگاهی به این راه میره و گاهی به اون راه... اریک نفسش را آرام بیرون داد و گفت:
🔥_من که چیزی نمیگم، امیدوارم با قربانی کردن این دختره، تمام وسوسههای ذهنیت پاک بشه و تو هم مثل ما بشی...
جولیا که انگار دلش نمیخواست این بحث جلوی من ادامه پیدا کند به اریک اشاره کرد تا بیرون بره و گفت:
🔥_برو بیرون تا من ببینم این دختره چه کاره است
اریک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست. جولیا اشاره کرد که اماده بشم برای یک بازدید بدنی.. من که ترس وجودم را گرفته بود، اومدم آب دهنم را قورت بدم..
وای خدای من!! ناخواسته قلب کوچلوی طلایی هم از حلقم پایین رفت،
شروع کردم به سرفه کردن...سرفههایم شدید شد، جولیا همانطور که با تعجب نگاهم میکرد گفت:
🔥_چیشده؟ یعنی باور کنم از ترست اینجور شدی؟!
با اشاره بهش فهموندم آب میخوام.. لیوان آبی که نمیدانم از کجا آورد را به طرفم داد، احساس خفگی داشتم، انگار قلب کوچک یک جایی بین مری و معدهام گیر کرده بود. لیوان آب را یک نفس سر کشیدم، نفسم آزاد شد و همانطور که با پشت دست اشک چشمهایم را پاک میکردم گفتم:
_مگه من چه چیز پنهانی دارم که میخوایید بازدید بدنی کنید
و بعد دکمه های مانتوم را باز کردم و تاپ سفید رنگ زیرش پیدا شد. جولیا دستی به صورتش کشید و گفت:
🔥_خیلی خوب، دنبال من بیا..
مثل برهای سر به زیر دنبالش حرکت کردم، انگار محکوم به گوش کردن بودم. جولیا وارد اتاق کناری شد، اتاقی برخلاف اتاق قبلی بسیار کوچک با یک تخت چوبی یک نفره و فرشی قهوه ای کوچک که کف اتاق را پوشانده بود. روبه روی اتاق هم در سیاه کوچکی بود که بی شک سرویسهای قسمت بالا بود، من زمان آمدن اینقدر هول بودم که اصلا به دکوراسیون داخلی خانه دقت نکرده بودم. جولیا اتاق را نشانم داد و گفت:
🔥_فعلا اینجا باش، اما زیادی بهش عادت نکن ، چون به زودی میان دنبالت،
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. در را بستم و به سمت تخت رفتم، اینقدر خسته بودم که خودم را روی تخت ولوو کردم. خیره به سقف کبود بالای سرم بودم نمیدونم تلقینی بود یا هنوز اون قلب طلایی کوچک یه جایی توی مری ام گیر کرده بود، احساس سنگینی خاصی ما بین دنده هام میکردم.
خسته بودم شدید، اما انقدر اتفاقات رنگ و وارنگ پشت سرهم برایم افتاده بود که با وجود سنگینی پلک هایم، اما نمیتوانستم راحت بخوابم. اصلا نمیدونستم به کدام موضوع فکر کنم همانطور که در افکار مختلف غوطه ور بودم با دردی که در شکمم پیچید، تازه یادم افتاد گرسنه ام..
اما اگر هزاران غذای رنگارنگ هم در جلوی چشمم قطار می کردند، محال بود لقمه ای از گلویم پایین برود. دستم را روی شکمم گذاشتم و یکدفعه یاد زهرا افتادم، خدا را شکر که زهرا از دام این شیاطین جست...راستی چی شد که اینجور شد؟ ایا واقعا اون پلیسا...؟!
به پهلو خوابیدم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که در اتاق را زدند. جولیا با سینی در دست داخل شد. سینی را روی میز کنار پنجره گذاشت..تازه این موقع بود که متوجه میز و پنجره شدم، پنجرهای که رو به بیرون باز میشد، انگار در لندن زمین زیاد داشتند چون تا اونجایی دیدم، اکثر خونه هاشون ویلایی با سقف شیروانی بودند، شاید هم من را قسمتی از شهر آورده بودند که سبک ساختمان سازیشون این شکلی بود.