eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
219 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ من در حسرت خنده و گریه‌ی طفلی خواهم بود و این دعا چه اثر دارد؟ به هرحال تشکر میکنم.بعد از کمی گفت و گوی همسایه‌ای مهلقا خانم قصد رفتن میکند.با رفتن او در را میبندم.پیمان شب نرسیده از راه دنبال ساک میگردد. _چیشده؟ کجا میخوای بری؟ _قشقرق شده نفهمیدی؟ _چہ قشقرقی؟ پوزخندی میزند و به رادیو اشاره میکند. _روزی یه بار حداقل برش دار. حرصم میگیرد.یک کلام نمیگوید چه شده. _خب کجا میری؟ درحال بستن زیپ ساک است که صورتش را به گوشم نزدیک میکند. _عربا و کُردا ادعای استقلال کردن.قیامتی شده! _تو کجا خب؟ نگاه تندی به من می‌اندازد و ساکش را به دست میگیرد. _نپرس. با حال بد و نزار لب بہ شکوه میگشایم: _به من ربطی نداره؟دستم درد نکنه! هم پات نبودم که لابد اینو میگی.من باید بی‌خبری بکشم تو این چهار دیواری بعد به من ربطے نداره؟ _شلوغش نکن رویا.. جان.برمیگردم دیگه! شاید بهت گفتم ولی فعلا نمیشه.بحث اعتماد نیست، بحث اینه فعلا باید سکوت کنم. همین! _خب... لااقل بگو کی برمیگردی؟ نفس عمیقش را با بازدمے طولانے بیرون میدهد. _نمیدونم... واقعا اینو دیگه نمیدونم. شایدم برنگردم شایدم... تحمل شنیدن این حرفها را ندارم. _نگو اینا رو. برمیگردی... ساک به دست از خانه بیرون میزند.از انتهای کوچه، زمانیکه قامتش در سایه‌ی شب قایم شده دست بالا می‌آورد.و این میشود مبدا جدایی..روزهای تابستان۵۹ سوزان‌تر است.فراق دل عاشقم را بر آتش میسوزاند و دودش را هوا میدهد.پای تلفن جدیدی که مینا آورده نشسته‌ام. دل خوش کردم بہ تلفن زدن‌های یکی در میانش.از کارهایش هیچ نمیگوید.حال من و پری را میپرسد و بعد خداحافظی میکند. 💤پای تلفن بی‌اختیار به خواب میروم... در میان خواب خودم را میبینم درکنار گرگهای درنده‌ای که دندان تیزشان را به رخم میکشانند.ترس برم داشته و با وحشت داد میزنم کمک..کمک...قلبم همچون گنجشکی زیر باران میلرزد.خبری نیست و هر دم یکی‌شان خرناسه میکشد.اشک میریزم و داد میزنم: _خواهش میکنم نجاتم بدین. درحال التماس هستم که صدای پیمان می‌آید.صدایش میزنم. انگار من را نمیبیند! به اشاره میکنم و میگویم ببیند اما انگار بر چشمانش پرده‌ای از و زده اند.بغض خفه‌ام میکند! ناامیدانه داد میزنم: _نجاتم بدین. نجاتم بدین تو رو خدا.کسی منو میبینه؟؟ در اوج ناامیدی صدایی میان گوشم میپیچد. _بلند شو دخترم. برمیخیزم. همان چشمان است اما روشنتر.. همان چهره است اما زیباتر... چهره‌اش هیچوقت مثل امانتی‌اش یادم نمیرود.خجالت میکشم نگاهش کنم. خبری از گرگها نیست! او از تعجب من لبخند میزند و من مبهوتم.میترسم از در رابطه با آن امانتی گله کند اما لبخند میزند.او قدم برمیدارد و من سعی در رفتن پی‌اش دارم.انگار دست و پایم را هم بسته‌اند! از خواب بیرون میشوم.نفس نفس میزنم. رد اشک روی گونه‌هایم سوغاتی کابوسی میشود که نمیدانم رویا بود یا...؟ توی شوک خواب فرو میروم.این چه بود؟ حاج رسول را دیدم؟دوست دارم در همان خواب فرو میرفتم و همراه حاج رسول میشدم.چقدر چهره‌اش نورانی شده بود؟! یعنے او مُرده؟؟ نه نه! اون شده! واژه‌ی شهید انگار آن رنگ خون بود که از سنگ‌قبرهای بهشت‌زهرا میجوشید! جاری به نظر میرسید.حاج رسول بعد از این همه مدت چرا به آمد؟ انگار این پازل قرار نیست جور شود. هفته‌ها از آن ماجرا میگذرد.گفتوگوی مینا و عبدالله را میشنوم. درحال بازی کردن با امواج رادیو است. صدای عربی در گوشم میپیچد.مینا میپرسد: _خبری شده؟ چی میگه؟ وا چی میگه عبدالله؟ جون بہ لب شدم. عبدالله رادیو را کمی فاصله میدهد _خبر مهمیه. وایستین تموم شه تا همشو بگم.بعد از گذشت دقایقی رادیو را گنار میگذارد و میگوید: _ارتش بعث دارن میان جلو. از مرز گذشتن! صدام گفته چند روز دیگه میخواد تهرانو بگیره. خودکار از دستم می‌افتد و مینا بهت زده نگاهش میکند.از مرز گذشتن یعنی چه؟ یعنی جنگ؟بہ پیشانی‌ام میکوبم: _وای همه‌مونو میکشن! این بعثیا شوخی ندارن. نمیدونین چیا از زندانیای استخباراتشون شنیدم. مینا با خنده‌ای کثیف میگوید: _جنگ؟ این یعنے ! ما یه پیدا کردیم. نگران نباشین این حکومت یکم دیگه فرومی‌پاشه. نمیتونن ایران رو اداره کنن و اونوقت ما آمریکا خواهیم بود. تا ته ماجرا را میخوانم.قدرت ؟ به قیمت دیدن در بند و زندان اسارت. این چه کرد با پهلوی که دست‌بوس آمریکا بود؟ پس خط و مشی که سالها در ذهنمان حک میکردند و نامش را مبارزه با امپریالیسم میگذاشتن چه بود؟ همه چیز کشک بود؟؟ ولعی در چشمان مینا میجوشد و اشتهای قدرتش تحریک میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛