┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹ و ۲۰
دختر محجبه سلام میدهد و زیر لب جوابش را میدهم. از این که صبح و شب 🔥پیمان🔥 را توی خانه میبینم حرصم میگیرد و با تشر میگویم:
_شما نمیخواین یه حرکتی کنین؟ من وقت زیادی ندارم، زود پولو جور کنین. اگرم نمیشه خسارتتونو میدم با قیمت خوب بهتون زودتر خونه میدن. بجنبید!
از کنارش رد میشوم. دستانم را به میله میگیرم و پله ها را پشت سر میگذارم. صدای کفشهای پاشنه بلندم تمام راه پله را پر میکند.
پالتو کوتاهم را درمیآورم و کلاهم را روی تخت پرت میکنم. به یخچال خالی نگاه میکنم و آه میکشم. حسرت دستپخت خانم صبوری را میخورم.
با بی اشتهایی به تخم مرغ زل میزنم و با نان یک جوری خودم را سیر میکنم. توی عمرم آشپزی نکرده ام!
توی پاریس هم خدمتکار داشتم و برایم غذا میپخت. حالا که مجبورم چند صباحی تنها باشم مجبورم یک فکری در مورد دستپختم بکنم.
زن پیمان به نظر آدم خوبیست اما نمیتوانم از او درخواست کنم کاری برایم بکند! خودم را توی خانه حبس کرده ام و از #بیکسی درحال دیوانه شدن هستم.
دیگر نقاشی هم حالم را خوب نمیکند!
دوست دارم با کسی حرف بزنم اما کسی نیست. سیما هم فقط به قر و فرش میرسد و حرفهایم را #نمیفهمد.
به #اجبار به طبقهی پایین میروم. تقی به در میزنم که 🔥پیمان🔥 با اخم های گره کرده اش در را باز میکند. تمام انگیزه ای که داشتم با یک نگاهش نابود شد.
_فرمایش؟
از لحن بی ادبانه اش خوشم نمیآید. این چه طرز حرف زدن با یک دختر اشرافزاده است؟ نگاهم را به طرف دیگری میدهم و میگویم:
_با شما کار ندارم.
در را رها میکند و درحالیکه میرود بلند میگوید:
_خداروشکر! ترسیدم گفتم شاید کاری داری.
بعد هم صدا می زند:
_پری! با تو کار داره.
پری دم در میآید و با همان لبخند زیبایش سلام و احوالپرسی میکند.نمیدانم چطور پری با پیمان گند اخلاق زندگی میکند؟ هرچه او بی تربیت است این زن نهایت ادب... هر چه او ترشروی است این زن خندهرو!
_جانم، کاری داشتی؟
_میشه بیای بالا. به... کمکم احتیاج داشتی. نه! نه!
چشمانش را جمع میکند و از این که غرور مانع حرفم میشود حس بدی دارم. پری حرفم را میفهمد و با خنده میگوید:
_منظورت اینکه به کمکم نیاز داری؟ باشه عزیزم... بریم!
گونههایم از خجالت گر میگیرند. در را باز می کنم و تعارفش میکنم. روی تخت مینشیند
_عذرمیخواهم وسایل پذیرایی نیست.
سری تکان می دهد و میگوید که مشکلی ندارد. به بوم نقاشی ام اشاره میکند و با هیجان لب میزند:
_تو هنرمندی؟
_اوهوم.
_آفرین! چقدرم خوب کشیدی.تحصیلاتت چیه؟
انگار دارد یخ میان مان آب می شود و با شادی جواب می دهم:
_فوق دیپلم گرافیک دارم از دانشگاه پاریس. داشتم برای لیسانس میخوندم که برای مراسم پدرم برگشتم.
_چه جالب!
برای خودم اصلا جالب نیست! لبخند مصنوعی می زنم و با خونسردی به چشمانش زل میزنم.
_تو... تو چی؟
_من چی؟
_دانشگاه میری؟
دستانش را از هم باز میکند و جوابم را با سر تکان دادن میدهد.
_خب آره... من فیزیک میخونم دانشگاه آریامهر.
_اوه! پس درس خونی!
خندهی کوتاهی بر لبش مینشاند و میگوید:
_یه جورایی.
_راستش من یه درخواستی ازت دارم. من کسی رو تو ایران ندارم، تمام فامیلامون یا آمریکان یا هم فرانسه. چند روزی هم بیشتر مهمون این آب و خاک نیستم چون برمیگردم پاریس، ولی میخوام تو این چند روز آشپزی یاد بگیرم. من واقعا بی عرضه ام! باورت میشه من تا به حال آشپزی نکردم؟
رنگی از حیرت در صورتش نمایان نمیشود.
مردمکش را داخل کاسه چشمانش میچرخاند و جواب میدهد:
_تنهایی سخته... قبول دارم! ولی غصه نخور این روزا هم میگذره. آشپزی هم هنر زنه، منم تازگیا یاد گرفتم. جز ماکارونی و چندتا خورشت چیزی یاد ندارم.
_خوبه! عالیه! برای سرگرمی هم که شده بهم یاد بده.
بی آن که جوابم را بشنوم، سریع بلند میشود. لبخند زنان وارد آشپزخانه میشود و به یخچال نگاهی می اندازد.
_خب ببینم اینجا چی داریم! اوه، سیب زمینی رو چرا توی یخچال گذاشتی؟
_چون خراب نشه دیگه.
نمیفهمم خنده اش برای چیست؟ لبم را آویران میکنم و با دقت به کارهایش نگاه میکنم. سیب زمینی ها را نگینی خورد میکند بعد هم گوشتها را میپزد و ریز ریز میکند.
نگاهی به کابینتهای خالی میاندازد و با رسیدن فکری کار را رها میکند و رو به من میگوید حواسم به غذا باشد تا برگردد. نگاهم به ماهیتابه است که محتوایات داخلش جیلیز ولیز میکنند.
پری با بستهی ماکارونی و عدس برمیگردد. نشانم میدهد که وقتی آبها قل قل کرد ماکارونی را ریز کنم و داخلش بریزم.بعد مواد را قاطی میکند و آن را دم میکند.
هرچه میگذرد بیشتر از پری خوشم میآید.او برخلاف 🔥پیمان🔥 است!اصلا نقطه مشترکی..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛