┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۴۷ و ۴۸
پری نفس عمیقی میکشد.در انتظار حرفی هستم که پیش میآید و لب میزند:
_میخوای بدونی؟
با باز و بسته کردن پلکهایم به او می فهمانم مشتاق هستم.
_من میدونم جوابت کجاست. بیا ببرمت.
#تعجب میکنم جوابم در دهان اوست.چرا لقمه را دور سرش دور میدهد.به هرحال حاضر میشوم و به دنبالش به راه میافتم. توی ماشین مینشینیم که میگوید از کدام خیابان بروم.
بعد از گذشتن از آخرین پیچ کوچه، پری میگوید بایستیم.نگاهی به کوچهی تاریک و ترسناک پیش رویم میاندازم. آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میپرسم:
_اینجاست؟
همانطور که دارد پیاده میشود سر تکان میدهد. لبخند روی لبهایم خشک میشود.سرمایاسفند ماه زیر پوستم میخزد و پالتوام را محکمتر میگیرم.
پری جلویم حرکت میکند و دست تکان میدهد که زودتر راه بیایم. پاهایم توان راه رفتن را ندارند با این حال به پری میرسم.
پری با صدای آرامی به من می فهماند:
_میخوام جوابتو با چشمات بگیری.
به خانههایی میرسیم که در میان آن خانهها شادی نمیدود. میفهمم اینجا "محلهی زاغه نشینان" است.با دیدن مادری که دو بچهاش را در بغل گرفته طوری میشوم
دیگری را میبینم که خودش را به من میزند و کاسهی گداییاش را پیش میآورد. در این محلهها خبری از لولهکشی آب نیست. اینها جز پتو و کاسهی آب چیزی ندارند.
روی زمین سرد دراز کشیدهاند و با چشمان مظلومشان اطراف را میپایند. قلبم از اینهمه فقر فشرده میشود. پری دست میکند داخل جیبش و به آنها کمک میکند. من هم به #تبعیت از او چند ریالی کف دست شان می گذارم.
وقتی کاسهی صبرم لبریز میشود از پری میخواهم برگردیم. پری با دیدن حال شوریدهام قبول میکند و سوار ماشین میشویم. بخاری را روشن میکنم و دستانم را مقابلش میگیرم.
سرم را روی فرمان میگذارم و چشمانم را میبندم. یک لحظه دستان کرخت آن بچه ها و چهرههای استخوانی و لاغرشان از دیده ام دور نمیشود. گرمای دستان پری را روی سرم احساس میکنم.
نفس عمیقی میکشم و سر بلند میکنم. ظاهراً پری حرفی برای گفتن ندارد. خیلی آهسته میگوید:
_هنوز کاملاً جوابتو نگرفتی.
تحمل دیدن همچین مناظری را ندارم اما بخاطر جواب به راه میافتم. هرچه پیش میرویم همه جا گل و بلبل تر میشود. کم کم خودم را در نیاوران پیدا میکنم.
پری از دور به آن اشاره میکند و لب میزند:
_صدای آب، بوی چمن این جا دیگه تاریک نیست. پر شده از زیبایی اما به چه قیمتی؟ به قیمت سیاهی زندگی هزار نفر برای سرسبز کردن باغ ها روی هم انباشتن کوهی از ثروت با گرسنه بودن هزار بچه..میبینی؟ رویا خانم، یه چیزی میگم بهت برنخوره. تو توی ناز و نعمت بزرگی شدی و نمیدونی شب با شکم گرسنه خوابیدن یعنی چی! تو شاید نفهمی مثل سگ دویدن برای دو لقمه نون یعنی چی! ولی من میدونم...یعنی من باهاش بزرگ شدم. روزای زندگی ما مثل شبامون بدون برق بود...تاریکِ تاریک...فرقی نداشت برامون روز باشه یا شب.تموم بچگیمون پر شد از کاشکیهایی که هیچ وقت رنگ حسرتشو از دست نداد.بهمون میگفتن زندگی همینه، سختی داره... بدبختی داره...اما نمیدونم چرا بدبختیهاش فقط سهم ما بود.اونوقتا بچه بودم و میگفتم آره... شاید توی کل زمین، آسمون همین رنگیه.
نفسش را با شدت بیرون میدهد:
_ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم کلاه گشادی سرمون گذاشتن. یه نگاه به دور و برم انداختم و دیدم نه! همه جا تاریک نیست. من تیر برقهایی رو دیدم که نورش رو از خون و پول بقیه میگرفت.این تیر برقا پایه اش از چوب نبود، پایهاش پر شده بود از آدم!...آدم رو روی هم چیده بودن و پله برای خودشون درست کرده بودن.
پوزخندی میزند:
_اونا میخواستن ما رو هم خم کنن و پا بزارن رو کمرمون. اما ما خم نشدیم! قسم خوردیم تا خون توی رگهامون میدوه حقمونو پس بگیریم. ما کارگری نیستیم که آقا بالا سر بخوایم. ما کسی رو نمیخوایم که نون توی خون مون بزنه و بده بالا! آره... فقر و نداری گاهی چیز بدی نیست. فقر چشمای آدمو باز میکنه! تو شاید نتونی مثل من نداری رو لمس کنی اما میتونی ببینی. کافیه یه نگاه به اون کاخ بندازی.
رد پای نگاه پری را میگیرم و به کاخنیاوران خیره میشوم. از حرفهایش ناراحت نمیشوم شاید چون از این که غبار غم گرفته است، به دل نمیگیرم. آهی میکشم و پایم را روی پدرال گاز فشار میدهم.
جلوی هتل پیاده میشوم و در را با کلید قفل میکنم. پری جلو تر از من وارد میشود و پله ها را طی میکند. کمی با خودم فکر میکنم و میگویم که پری حق دارد.
من هم اگر جای او بودم به دنبال عدالت هر کاری میکردم. پشت سرش وارد اتاق میشوم و در را میبندم. حالا #تشنهتر بنظر میرسم. تشنهی جرعهای از #حقیقت....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛