سپس جلوی پای دخترک زانو زد و با زبان عربی چیزی به او گفت ،
مرتضی ساکت شد ،
و دخترک خیره به دیوید شروع به حرف زدن کرد و در حین حرف زدن ، اشک هایش روان شد،
دیوید از حرفهای دختر چیزی نفهمید ،
فقط انتهای سخنش به «حسین» ختم شد.
دیوید مبهوت از حرکات دخترک عراقی رو به مرتضی گفت :
_این دختر چه میگوید؟
مرتضی بغض گلویش را فرو داد و گفت : _میگوید در خانه به جز این شیر ، چیز دیگری نداشتند که تقدیم زائران کربلا کنند، آنان روزی خودشان را به عشاق حسین ارزانی میدارند تا نامشان در زمرهٔ دوستدارن حضرتش ثبت شود دادا...
فهم این سخنان برای دیوید سنگین بود...
و اصلاً این دنیا با دنیایی که در آن بزرگ شده بود در #تضادی_آشکار بود.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴