eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵ و ۲۶ 🔥_نخیر! نمیشه با شما اشراف‌زاده‌ها دو کلام حرف زد. خواستم... حرفش را میخورد و ادامه‌اش را بازگو نمیکند. حرفش حس کنجکاوی ام را قلقک میدهد. نگاهم را به طرفش برمیگردانم و میبینم در حال روشن کردن ابو طیاره اش است که می گویم: _می شنوم ولی بعدش منو ببر ژاندارمری. سرش را به طرفم برمیگرداند و باشدی میگوید. نگاهم را میان ساعت مچی و درختان بلوار میچرخانم. در میان دریای سکوت غرق شده ایم و هیچکدام کلاف صحبت را باز نمیکنیم. با دور شدن از شهر حسی بدی بهم دست میدهد. ماشین میان مخروبه‌ای توقف میکند و پیمان اشاره میکند تا پیاده شوم. دامن بلندم را بالا میگیرم تا خاکی نشود. راه رفتن بر سطح ناهموار این مخروبه آن هم با کفش‌های پاشنه بلند غیرقابل تحمل است. پیمان به سوله ای اشاره میکند و همانجا می ایستم و لج میکنم: _حرفتونو بزنین! 🔥_چرا مثل کنیز حاج باقر غر میزنین؟ حرفام بو داره نباید رهگذرا بفهمن. خوفم برمیدارد و با گام‌های کوتاه و نگاه‌های شکاکانه اطرافم را از دید میگذرانم. تقریباً میشود گفت فضای تاریکی است و همین ترسم را دو چندان می کند. 🔥پیمان🔥 دستانش را داخل جیب هایش فرو میبرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی میگوید: 🔥_میدونی تله چیه؟ لب کج میکنم و میپرسم: _منو آوردی اینجا تا بگی تله چه مفهومی داره؟ 🔥_آره... دقیقا همینه... مثل اسپند روی آتش گر میگیرم. شوخی‌اش گرفته؟ در این وضعیت که دارم از نگرانی میمیرم امیدوارم این شوخی نباشد چرا که بد تلافی میکنم. وقتی چهره‌ی درهم مرا میبیند تعریف میکند: 🔥_تو وارد بد بازی شدی. چه بخوای نخوای الان مهره سوخته شدی. این از شوخی هم بدتر است! حالم از این موش و گربه بازی بهم میخورد. میگویم: _من وارد بازی نشدم که بخوام مهره سوخته بشم. میدونم تموم اون نقشه ها هم اینه که خونه رو به قیمت ارزون از چنگم درآری، که موفق هم شدی پس کیفو رد کن! 🔥_چرا حرفمو باور نمیکنی؟ منو بگو دارم یاسین تو گوشِ... ای بابا! اصلا ولش، به من خوبی کردن نیومده. راهش را کج میکند و ظاهرا قصد رفتن دارد. _کجا میری؟ تو این برهوت تنهام نزار! دستش را توی هوا تکان میدهد که یعنی برو بابا! با غیض گام برمیدارم که پایم پیچ میخورد و به زمین می‌افتم. صدای آه و ناله ام به هوا می رود. با تعجب به عقب برمیگردد و مرا میبیند. حالا دامن زیبایم غرق خاک شده. اشک آویزان چشمانم می شود و لعنتی به پیمان می فرستم. قسم میخورم تلافی کنم. پیمان نزدیکم میشود و با دستپاچگی میگوید: 🔥_چیکار کنم براتون؟ تکان که میخورم جیغ میکشم‌. دستم را به طرفش دراز میکنم و او با دیدن دستم جا میخورد. 🔥_این کارا چیه؟ _مگه نگفتی کمکم میکنی؟ پوفی میکشد و با کفشش سنگی را به طرفی پرت میکند. 🔥_تو... شما نامحرمی اینو بهت یاد ندادن؟ نگاهم را ازش پس میگیرم و به کمک سنگ و خاک‌ها خودم را از زمین جدا میکنم. پارچه‌‌ای روبه‌رویم میگیرد اما آنقدر رنگش به سیاهی میزند که پسش میدهم. هر قدم سوزن میشود و به چشمم فرو میرود! روی صندلی مینشینم و پایم را دراز میکنم. دامنم را چنگ میزنم و انگشت به دهان میگیرم‌. هر لحظه درد بیشتر میشود و دوست دارم جیغ بکشم. 🔥پیمان🔥 پشت فرمان می نشیند و کمی مکث می کند. 🔥_الان بیمارستان مهم تره براتون تا ژاندارمری. نفس عمیقم را بیرون میدهم. چیزی نمیگویم، ماشین که راه میافتد با هر تکانی پایم تیر میکشد. 🔥پیمان🔥 نیم‌نگاهی خرج چهره ام می کند: 🔥_رویا خانم... من حرفمو بهتون نزدم. _خواستین بگین تله چیه! 🔥_آره، شما نزاشتی حرفمو بزنم. پایم را محکم میگیرم تا کمتر تکان بخورد. بی میلی را چانشی کلامم میکنم و لب میزنم: _مگه مهمه؟ 🔥_نمیدونم... اگه شما زندگیتونو مهم میدونین ادامه شو بگم؟ با این که تمایلی به حرف‌هایش ندارم اما قبول میکنم. _اگه اراجیف تحویلم نمیدین، بگید. 🔥_اونا میخواستن شما رو بکشن. از که در وجود 🔥پیمان🔥 میبینم دچار دوگانگی میشوم. با خودم میگویم واقعا باید حرفش را باور کنم؟ سکوت میکنم تا دنباله‌ی حرفش را به دست بگیرد. 🔥_راستش‌... من باید شما رو میکشتم که نکردم. اونایی که کیفتونو زدن نقشه داشتن تا توی یه جای خلوت، وقتی که دنبال کیفتون میرید سر به نیستتون کنن.ولی من زیاد اهل خشونت نیستم. با انگشت‌هایم بازی میکنم. نمیدانم چه بگویم؟ اصلا از کجا بدانم او راست می گوید؟ از خودم می پرسم اگر درست بگوید چه؟ اگر الان پی کیف رفته بودم و توی یک کوچه مرا گیر می انداختند چه؟ یکهو یاد اتفاق چند روز پیش می افتم. روزی که پشت در فال گوش ایستاده بودم و حرف‌های عجیبی از خانه‌‌شان میشنیدم. با یادآوری آن صحنه‌ها بی‌مهابا... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛