┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۹۱ و ۹۲
پری با کاسهای در دست کنارم مینشیند.کمی خودم را از روی بالشت تکان میدهم.روزنامه ای زیر پایم میگذارد و مخلوطی که درست کرده را به پایم میزند. گاهی که پایم را ماساژ میدهد طاقتم طاق میشود.محکم به خودم میزنم و التماس میکنم تمامش کند اما او با بی رحمی که آمیخته دلسوزی است ادامه میدهد و میگوید تحمل کنم.وقتی که کارش تمام می شود دیگر حالی برایم نمیماند و دلم ضعف رفته است. لقمهی عسل برایم میگیرد و در دهانم میگذارد. سوزش پا را مجبور هستم تحمل کنم.کم کم درد پایم کم میشود و ورمش میخوابد به طوری که بعد از دو روز جز درد اندکی چیزی حس نمیکنم. عصر شده و تازه ناهار مختصری خورده ایم که صدای در میآید.پری در را باز میکند و کیوان و هاشم می آیند. کیوان از او میخواهد همه را جمع کند.جلسه ای ترتیب داده میشود مبنی بر #فشارهای_بیشتر به حکومت، #ساختنبمب. طریقهی ساخت #بمبهای_دستی را بچه های سازمان یاد گرفته بودند اما به مشکل سلاح خورده بودند.اسلحه ها و فشنگها کم بود و نمی توانستند به اعضای جدید چیزی بدهند.
کیوان هشدار داد تا الکی فشنگ ها را هدر ندهیم.به هر حال کیوان پایان جلسه را اعلام میکند و یکی یکی بلند میشویم تا بیرون برویم.یک قدمی به بیرون رفتن دارم که کیوان صدایم میکند.
_رویا و پیمان بمونین. بقیه برین بیرون.
سرم را برمیگردانم و با تعجب پشت میز مینشینم.کیوان بالای میز نشسته و به من میگوید:
_پات بهتره؟
به نشانهی تایید سرم را تکان میدهم.
_تو خیلی شجاعی دختر! تو لیاقتتو ثابت کردی و سازمان میخواد باز هم بهت اعتماد کنه.
_هر چی هست قبول میکنم!
پیمان که نگاهش رنگ تعجب به خود گرفته از کیوان می پرسد:
🔥_چه ماموریتی؟
_یه ماموریت فوق العاده حساس.
حس افتخار و ترس در هم تنیده میشوند اما سر راست میکنم:
_میشه بگید دقیقاً باید چه کاری انجام بدم؟
دستش را توی جیبش میبرد و عکسی را روی میز میگذارد. چشمانم را ریز میکنم و ته چهره ای شبیه به کیانوش دارد. خوب که دقت میکنم میبینم نه! شباهت اینقدر زیاد نمیشود:
_این که کیانوشه! من میشناسمش! از دوستای خانوادگیمونه!
🔥_کیانوش؟؟
کیوان از پشت میز برمیخیزدو نیمنگاهی به دوربین میاندازد.
_خوبه. یه امتیاز بزرگه
🔥_کارش چیه؟
_این کیانوش یا بهتره بگم دکتر سالاری از با نفوذهای نیروهای امنیتیه و روابطی هم با ساواک داره. هر ماه یه اطلاعات فوق سِری بهش میرسه که ما از رابط هامون فهمیدیم اینا جاسوس دارن درشوروی.این آقای کیانوش ازون زرنگاست! پول میده و اون اطلاعات رو از جاسوسای انگلیسی و غربی میخره و با قیمت خوب یا واسهی مقام و نفوذ به مقامات و روسای غربی میفروشه. نقشهی خوبیه نه؟
چیزهای که به گوشهایم میرسد غیرقابل هضم است. کیانوش رستمی یا دکتر سالاری؟ اصلا فکرش را نمیکردم در این حد زرنگ و نقشه کش باشد.پیمان نگاهی به کیوان می اندازد و صدایش را بالا می برد:
_الان شما میخواین اون اطلاعاتو رویا براتون بیاره؟ اون کار بلده میفهمه رویا یه #جاسوسه!
لبخند رنگ چهرهی کیوان را عوض میکند و برعکس پیمان که چهرهی عصبی دارد خیلی آهسته میگوید:
_دقیقا!الان مشخص شد رویا خیلی کارا ازش برمیاد و مخصوصا که باطرف آشناست! دیگه چی ازین بهتر؟این اطلاعات برای شوروی خیلی ارزشمنده. برای نرسیدن به دست رقباشون هر کاری میکنن!تو میدونی #انبار_سلاحهامون ته کشیده؟مامجبوریم همچین ریسکی کنیم تا #کمکی بهمون بشه.
اگر این کار را انجام بدهم یک نیروی عادی در سازمان نخواهم بود.از کجا معلوم من #مسئول او نشوم؟ حس #طمع دروجودم ریشه میدواند و برخلاف تصور پیمان با کیوان موافقت میکنم.
_آقاکیوان! من حاضرم کاری رو که میگین انجام بدم. فقط از نظر اون من الان فرانسهام باید اینو چیکار کنیم؟
به فکر فرو میرود.پیمان با حرف من نظر میدهد:
🔥_از نظر من باید صبر کنیم.به بهونهی دلتنگی برگشتی.
کیوان نچی میکند و اخم میکند:
_نمیشه! گفتم این اطلاعات زمانمحدودی داره و فقط یک شب توی گاوصندوق خونهی سالاری نگهداری میشه.
_فکر کنین ببینیم چی باید بهش بگم!
آنقدر این حرف را محکم میزنم که خودم هم تعجب میکنم. سکوت در میانمان موج میزند که کیوان با خوشحالی بشکنی در هوا میزند و داد میزند:
_فهمیدم! فهمیدم!
_چیو؟
_تو به بهونهی گالری نقاشی میگی برگشتم.
میان صحبتش میپرم و در تاییدش میگویم:
_آره!میگم بخاطرخاکسپاری بابا گالریم توی فرانسه بهم ریخت و اجازه ندادن کاری کنم برای همین گفتم اینجا گالری بزنم
_خب پس!من یه محل جورمیکنم برای گالری.
_نه! خودم باید اجاره کنم.این مسئله از اول تاآخرش برای خودمه وگرنه جای شک و شبهه توش میمونه برای اجاره هم ازون کمک میگیرم
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛