⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۴۷ و ۴۸
ارمیا: _خوشبحال سیدمهدی که رفت. شرمندتم آیه...
آیه به روی خود نیاورد و حرف را عوض کرد:
_بریم حرم؟دیگه راهی نمونده.
ارمیا هم تن به خواسته آیه داد و بحث را ادامه داد:
_خیلی دلم هوس
زیارت داشت.
آیه تعجب کرد:
_پس چرا نگفتی؟
ارمیا: _کم بار زندگی رو دوش تویه؟ کم زحمتم برای تو رو بچهها و پدر
مادرت؟
آیه ویلچر را گوشه پیادهرو متوقف کرد، مقابل ارمیا ایستاد و گفت:
_کدوم زحمت؟ کدوم بار؟ ما همه بخاطر دوست داشتنته که پیشتیم! این همه سال بخاطر ما از #جون و #جونیت گذشتی، کار کردی، #امنیت ساختی! حالا حرف از زحمت میزنی؟ این همه سال بار من و زندگی من رو دوش تو بود، هنوزم هست! تو مرد خونهای! هنوز حقوق تو داره خرج ما رو میده!
بیمهی تو داره هزینه درمان ما رو میده. خونهنشینی این فکرا رو انداخته تو سرت؟
ارمیا دست آیه را گرفت و گفت:
_چرا شاکی میشی؟ خب ببخشید! زود هل بده بریم حرم که دلم تنگه، وقت کم میارم.
ُآیه به سمت حرم رفت.
دلش از #مظلومیت این مرد آتش میگرفت. ارمیا زیادی خوب بود. زیاد بود برای آیه. اصلا انگار برای این دنیا هم زیاد بود.
آیه روی سکوی نشست.
اول نگاهی به حیاط حرم انداخت بعد به ایوان آینه نگاه کرد.
خطاب به ارمیا گفت:
_روز اولی که با سیدمهدی بیرون اومدیم. اومدیم اینجا! روی همین سکو نشستیم!
ارمیا نگاهش دور شد:
_یادمه فردای تدفینش، اومدی اینجا! همه نگرانت شدن.
آیه: _از دست دادن سخته!اینو از منی بپرس که خیلی از دست دادم.
ارمیا: _میدونم. اما بیکسی سختتره! اینو از منی بپرس که عمری، بیکس بودم!
آیه: _به رفتن فکر نکن ارمیا! من از پس زندگی برنمیام. زندگی منو کله پا
میکنه. من بی تو کم میارم.
ارمیا: _صبور باش! تو قویترین زنی هستی که دیدم. بعد از رفتن سیدمهدی، خم شدی؛ اما نشکستی...
آیه: _اگه نشکستم، چرا اون همه اذیتت کردم؟ آیه هم میشکنه، مثل آینه!
ارمیا: _شکسته، نشکسته، خسته، غرغرو، بداخلاق، هرچی باشی، عزیزی جانان...
آیه خندید. بلند شد و ویلچر را هل داد. بریم که دیر شد. یک بستنی هم مهمون تو!
ارمیا بلند خندید:
_امان از دست تو! اصلا من کیف پول همراهم نیست!
آیه آرام به شانه اش زد:
_خسیس! پس اون چیه تو جیب کاپشنت؟
ارمیا: _خوب آمارمو داریا!
آیه: _چی فکر کردی؟ داشتن شوهر خوشتیپ دردسر داره! اصلا هوس هوو نکردم!حواسم به شوهرم هست تا سرم کلاه نره.
ارمیا بلندتر خندید:
_بهتر از تو کجا پیدا کنم!
آیه به شوخی گفت:
_گاهی فکر میکنم اون گلوله، جای خوبی خورد. وگرنه ممکن بود بعد بازنشستگی، زیر
سرت بلند بشه! الانم حواسم بهت هستا! فکر نکن گوشیتو چک نمیکنم!
ارمیا دستش را بالا آورد و روی دست آیه که ویلچر را هل میداد گذاشت، نگاهش را بالا داد و به جانانش چشم دوخت:
_خدا بهتر از تو نیافریده!
آیه هنوز همان خط سیر را طی میکرد:
_میدونم، اما مردا بد سلیقه هستن،
زن خوب که داشته باشن، میرن دنبال بداش که یکم اذیت بشن!خوشی زیاد میزنه زیر دلشون!
ارمیا دیگر واقعا خنده اش گرفته بود:
_پس خداروشکر علیل شدم افتادم ور دلت؟
آیه سری به تایید تکان داد:
_دقیقا! خدا بهت رحم کرد، وگرنه هر روز با لنگه دمپایی دنبالت میکردم تا بگی کجا بودی!
ارمیا همانطور صورتش رو به بالا بود و آیه اش را نگاه میکرد:
_چرا لنگه دمپایی؟
آیه مثلا متفکر شد:
_خب چون همیشه و همه جا در دسترسه
******
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغول سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدرا هنوز نیامده بود.
صدای احسان از دِم در آشپزخانه آمد:
_چکار میکنی
رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد:
_برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد:
_آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت:
_نزدیک بیست ساله عروس این خانوادهام، هنوز نفهمیدم راز این عشق کشک بادمجون خاندان زند چیه!
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست:
_اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست:
_فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهرهاش متفکر و پر اندوه بود:
_دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟ الآنم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچوقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند:
_شیدا دوستت داشت. فقط.....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ