eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
6هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
299 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌ها،نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۶۳♡ هم تمام شد.....
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام می‌دهد. تصویر سوژه حالا از طریق دوربین‌هایی که درون ماشین جاگذاری کرده‌ایم به دست ما می‌رسد. بلافاصله صندلی‌ام را می‌چرخانم تا مانیتور بزرگی که کنار مانیتور اصلی قرار گرفته را نگاه کنم تا تصاویر آنالیز حرکات صورت علیهان را به طور زنده نظاره‌گر باشم. فاران نیز با گوشه‌ی چشم حواسش به آنالیز صورت علیهان است. حرکتی که به ما اثبات کند او در حال دروغ گفتن است را نمی‌توانیم تشخیص دهیم؛ اما حسابی مضطرب و کمی نیز عصبی است. فاران طوری که انگار ذهنم را خوانده می‌گوید: -بخاطر تغییر قرار ملاقات خیلی عصبی شده... چیزی نمی‌گویم. نمی‌خواهم فکرم درگیر پاسخ دادن به فاران شود. ماشین حامل علیهان کمی در خیابان چرخ می‌زند تا اطلاعات درون هاردی که برای ما به سوغات آورده به سیستم منتقل شود. بعد از اتمام کار و در حالی که فاران با این فاصله موفق به پیدا کردن دسترسی به هارد می‌شود، راننده ما برمی‌گردد و رو به سوژه می‌گوید: -هاردت رو می‌خوای؟ لبخندی از روی عدم اطمینان به راننده می‌زند و با همان حالت طلبکارانه ای که سعی در پنهان کردنش دارد، می‌گوید: -اطلاعات توش وقتی به دردم می‌خوره که بخوام با سرویس دیگه‌ای همکاری کنم! فضای داخل ماشین عوض می‌شود و سوژه کوله‌اش را می‌خواهد. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و بدون آن‌که بخواهم توجهی به دیگر حرف‌های آن‌ها بکنم، به سمت سیستم فاران می‌روم و می‌گویم: -پوشه مرتبط با رو باز کن، باید صحت اطلاعاتی که بهمون داده رو تایید کنیم. فاران فورا همین کار را می‌کند و اطلاعات درون هارد علیهان را با اطلاعاتی که موساد در طی چندین سال تعقیب و مراقبت از این فرمانده لبنانی به دست آورده مقایسه می‌کند. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد برمی‌گردم و به سمت مانیتور علیهان نگاه می‌کنم. تصاویر نشان می‌دهد که حالا به محل اقامتش رسیده است. سپس به فاران خیره می‌شوم و از اوضاع هارد می‌پرسم. او هم همانطور که مشتاقانه به صفحه مانیتور خیره شده می‌گوید: -درسته که به دلیل وجود تیم حرفه‌ای حفاظتش نتونستم اطلاعات درستی ازش به دست بیاریم؛ اما اطلاعات نیمه و نصفه‌ای که داریم با این گنجینه‌ای که واسمون آورده مطابقت داره قربان... به نظرم اگه دو برابر قیمت توافق شده رو هم بهش بدیم باز هم به نفعمونه. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -مطمئنی که اطلاعات هارد علیهان درسته و به کارمون میاد؟ فاران خوشحال و هیجان زده می‌گوید: -بله قربان، کاملا با اطلاعات خودمون همخوانی داره. فندک بنزینی‌ام را از روی میز برمی‌دارم و سیگارم را روشن می‌کنم و بدون مکث پکی عمیق به بدنه‌ی آن می‌زنم و دودش را به یک باره به بیرون پرتاب می‌کنم. فاران که متوجه رفتارم نمی‌شود، کنجکاوانه می‌پرسد: -قربان... چیزی نگرانتون کرده؟ ابرویی بالا می‌اندازم و پکی دیگر به سیگارم می‌زنم، سپس می‌گویم: -آره، راستش نگرانم چون همه چی خیلی خوب داره پیش می‌ره... به هر حال نمی‌تونیم با این جملات کلیشه‌ای کار رو عقب بیاندازیم. یکی رو بفرست تا به علیهان استراحت بده... خیلی خسته شده امروز... فاران از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در حالی که از تعجب چشم‌هایش گرد شده می‌پرسد: -یعنی... واقعا می‌خواهید که... دستم را روی شانه‌ی فاران می‌گذارم و فشار می‌دهم تا روی صندلی‌اش بنشیند. سپس خم می‌شوم و صورتم را به صورتش نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -خوب گوش کن پسر جون. علیهان یه هارد پر از اطلاعات ناب و کارآمد برای ما آورده و الان هم توی هتلی خوابیده که ما براش تدارک دیدیم. حالا می‌تونیم دو تا کار با این اطلاعات بکنیم، اول اینکه پولش رو به علیهان بدیم و این خطر رو برای خودمون بخریم که هر لحظه ممکنه دوبل بشه و تمام اون اطلاعات هم در اولین جلسه بازجویی ازش بی‌اثر کنه... یا به علیهان استراحت بدیم و خودمون بدون هیچ مزاحم و دردسری کارمون رو پیش ببریم؟ هوم؟ فاران مات و مبهوت به صورتم نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید. حالا که مطمئنم موفق شدم تا قانعش کنم، ضربه‌ی آخر را درست و به موقع به سمتش می‌زنم و می‌گویم: -در ضمن، اگه حتی یک درصد علیهان قبل از رسیدن به ما آلوده شده باشه این می‌تونه بهترین کار باشه برای تمیز کردن و تشخیص سلامت اطلاعاتش... اینطور نیست؟ فاران متعجب لب‌هایش را به چپ و راست متمایل می‌کند و طوری که معلوم است هنوز هم از شنیدن دستوراتم هنگ کرده، به سستی می‌گوید: -بله آقا، همینطوره... چشم، همین الان می‌گم که... کارش رو تموم کنند.
فاران بدون آن که بخواهد حرفی بزند یا مخالفتی کند با تمام وجود به حرف‌هایی که می‌زنم گوش می‌کند. ساکت می‌شوم تا بتواند فرضیه‌ای که پیش رویش گذاشته‌ام را هضم کند. سپس تیر آخر را شلیک می‌کنم: -خودش هم به زیاد احتمال از روی پشت بوم یا یه راه دیگه‌ای که هنوز نمیدونم چیه فرار کرده! به همین سادگی! فاران نفس زنان به چشم‌هایم خیره می‌شود و نامطمئن کلمات را از بین لب‌هایش خارج می‌کند: -ولی اون خیلی روی سازمان تعصب داشت، محال بود که بخواد یکی از اعضای خودش رو اینطوری قربونی کنه. طوری با سرعت جوابش را می‌دهم که گویی پیش‌بینی پرسیدن این سوال را از قبل کرده‌ام: -منم باهات موافقم. اون روی سازمان تعصب داره؛ اما تو سازمان نیستی. اون ساده‌ترین راه رو انتخاب کرده و یقیناً هم خودش رو اینطوری توجیه کرده که رده‌ی پایین بسوزه تا رده‌ی بالا سالم بمونه...من توی این مکالمه‌ای که باهات داشتم تا بالای نود درصد مطمئن شدم که سرتیم شما همون پیرمرد بود... گفتی اسمش چی بود؟ موسی! فاران لب‌هایش را تکان می‌دهد: -آرسن... اسمش آرسنه و سر تیم ما بود. همین یک جمله کافی است تا از روی صندلی‌ام بلند شوم. فاران وحشتزده نگاهم می‌کند؛ اما من بدون آنکه بخواهم به سمتش بروم درب اتاق را باز می‌کنم و از دکتر می‌خواهم تا کار درمان فاران را ادامه دهد. سپس از اتاق خارج میشوم و سراغ کمیل را می‌گیرم. یکی از بچه‌ها با اشاره به آن سوی اتاق کمیل را نشانم می‌دهد که در حال خواندن نماز صبح است. به سمت آشپزخانه می‌روم و وضو می‌گیرم تا من نیز نمازم را بخوانم. بعد از نماز، کمیل صدایم می‌کند: -کارم داشتی! چشم‌هایش سرخ و پف کرده است. نگران می‌شوم: -از خستگی زیاد دارم اشتباه می‌بینم یا واقعا گریه کردی؟ کمیل همانطور که کنار سجاده‌ام نشسته خودش را در آغوشم می‌اندازد و می‌گوید: - رو زدن عماد... زدنش! یاحسین... در میان تمام مشغله‌هایی که این عملیات برون مرزی با خودش دارد، حتی فکر چک کردن اخبار هم به ذهنم خطور نکرده بود که کمیل این چنین خبر ترور این فرمانده بزرگ را به گوشم رساند. -یاحسین... به جز این اسم چه چیز دیگری می‌توانم بگویم؟ کمیل را محکم‌تر در آغوش می‌گیرم و صورتم را روی شانه‌اش فشار می‌دهم تا کسی متوجه اشک‌هایی که بدون سر و صدا ریخته می‌شوند نشود. کمیل با صدایی گرفته می‌گوید: -عماد باید یه کاری بکنیم، نمی‌تونیم دست روی دست بگذاریم تا اطلاعاتی که به دست موساد رسیده کار دستمون بده. با اشاره‌ی سر به اتاق بازجویی می‌گویم: -فاران حرف زد... گفت اسم پیرمرده آرسنه. کمیل آهی می‌کشد و می‌گوید: -هیچ چیزی ازش نداریم. مهندس تمام اطلاعاتی که داشتیم را زیر و رو کرده و نتونسته چیزی پیدا کنه. دستی به روی چشم‌هایم می‌کشم و می‌گویم: -فعلا چیزی ازش نداریم، فاران متقاعد شده که باهامون همکاری کنه. من شک ندارم که یه سر این اتفاقات می‌رسه به آرسن... اون الان یه جایی خودش رو گم و گور کرده و داره برای حمله‌ی بعدی برنامه‌ریزی می‌کنه... حمله‌ای که ممکنه داغ بزرگی رو دلمون بزاره! کمیل پریشان نگاهم می‌کند و می‌گوید: -خب باید چیکار کنیم؟ راه حل چیه؟ گره کار که با حرف زدن با فاران و دبورا باز نمیشه. صورتم را به گوش کمیل نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -یه سر طناب گره افتاده‌ای که ازش حرف میزنی می‌خوره به اون پیجرها... باید تا فردا صبر کنیم که مهندس یه آمار درست و درمون ازشون بهم بده. کمیل آهی عمیق می‌کشد و همانطور که به عکس فواد شکر نگاه می‌کند، می‌گوید: -صبر... صبر... صبر...کاش لااقل زنده بمونیم تا نتیجه‌ی این همه صبر رو ببینیم. دستم را دور بازویش حلقه می‌کنم و می‌گویم: -مگه توی این همه پرونده که پنجه به پنجه اسرائیل انداختیم ندیدیم؟ ناشکر نباش بزرگوار، ناامیدی گناه بزرگیه! به اتاق بازجویی نگاه می‌کنم که دکتر در حال بیرون آمدن است. فورا از سر جایم بلند می‌شوم و به سمت فاران می‌روم: -بهتری؟ سرش را تکان می‌دهد. لب باز می‌کنم: -تو از قضیه‌ی ترور فواد شکر خبر داری؟ طوری که برایش کاملا طبیعی باشد، می‌گوید: -آرسن برنامه ریزی کرده بود. بعد از اینکه شما به هارد علیهان رسیدید کار برای ما سخت شد. برنامه‌هامون بهم ریخت و حزب الله تونست یک روزه جاسوسی که اون همه براش سرمایه گذاری کرده بودیم رو حذف کنه و ما دوباره برگشتیم سر خونه‌ی اولمون... سیستم پاکسازی شده‌ی حزب الله گره تو کار ما انداخت وگرنه قرار بود تو مکانی که فواد شکر ترور شد، هم وجود داشته باشه...