+همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن!
_تا خود مردا نخوان و ما #خانوما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش میکنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش میکنن.
مرتضی از ماشین پیاده میشود و برایم دست تکان میدهد.
_خانم بریم؟
برایش دست تکان میدهم و میگویم:
_با اجازه.
زن فقط نگاهم میکند و میروم.توی ماشین که مینشینم، میگوید:
_نگرانت شدما!
+نه، یه سوال داشتو پرسید.
تا خود خانه حرفی نمیزنیم.برقهای خانه را روشن میکنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت میکنم و نمیفهمم کی خوابم میبرد.
با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار میشوم.ساعد دستم را روی صورتم میگذارم و از جا بلند میشوم.خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید.
فکر میکنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی!دست و صورتم را میشویم و صبحانه مختصری میخورم.از پنجره به بیرون چشم میدوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال میشوم.
شال و کلاه میکنم و به طرف کیوسک میروم. کمی منتظر میشوم تا کیوسک خالی شود و وارد میشوم.با دستان لرزان شماره ی خانه مان را میگیرم
و چند بوقی میخورد که پشیمان میشوم و سریع قطع میکنم.کسی به شیشه میزند و با غر میگوید:
_خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون.
دستم را از روی تلفن برمیدارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم.چند قدمی که برمیدارم، دلم راضی نمیشود و می ایستم. زنی تنی به من میزند و با صدای بلند میگوید:
_او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟
معذرت میخواهم و به طرف کیوسک میروم. لرزی وارد وجودم میشود و اما شروع میکنم به شماره گرفتن.
نفسهایم با بوقهای ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم میپیچد. غرق در خوشحالی میشوم و میگوید:
_سلام! الو؟ چرا چیزی نمیگید؟
سکوت میکنم. دستم را روی دهانم میگذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمیخواهد کوچکترین مشکل برای مادرم پیش بیاید.
_صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب!
بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش میگذارم.هق هقم بلند میشود و تن بی جانم را به سختی میخواهم به خانه برسم.
دستم را به صورتم میرسانم که متوجه صورت خیسم میشوم.گلویم خشک شده و لیوان آب را سر میکشم.
هر چه آب مینوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرفها حالی اش نمیشود.دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار میکنم.
به اتاق میرفتم و لباسهایم را مرتب میکنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم میپیچد.
در باز میشود و به امید این که مرتضی است از جا بلند میشوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده میشوم.
قلبم خودش را دیوار سینه ام میکوبد و تیر میکشد.
روی زمین مینشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم میکند و میگوید:
_نترس! اومدم باهات حرف بزنم.
با لکنت میگویم:
_شه... شهناز؟
_آره، خانم زارعی.
قلبم را ماساژ میدهم و میگویم:
_چی میخوای ازم؟
باز هم میخندد و میگوید:
_نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم.
خودم را به بسته قرص میرسانم و قورت میدهم. سعی میکنم خوددار باشم و میگویم:
_مرتضی میدونه اینجایی؟
_نه عزیزم.
چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و میگوید:
_بخونش! آقاتون چاپ کرده!
اعلامیه است و از فعالیتهای سازمان و شهدای شان گفته! حالا میفهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است.
اعلامیه ها را جلویش پرت میکنم و می گویم:
_خب که چی؟ خودش که ننوشته.
+مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم.
_من حرفامو به مرتضی زدم.
+مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی!
_اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن!
قیافه اش را کج و کوله میکند و با لحن تمسخر آمیزی میگوید:
_چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو
چشمانم از وقاحتش گرد میماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم میکند و انگار تشنه خون من است.من هم لحن طلبکارانه ای به خودم میگیرم و میگویم:
_مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷