eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹۳ و ۹۴ دندان ساییدن پیمان مرا خوشحال میکند. را خوب در وجودم میتوانم حس کنم. از فردای همان روز کارم را شروع میکنم.از یک تلفن عمومی به خانه شان زنگ میزنم. _سلام، منزل آقای رستمی. صدای ظریف زنی می‌آید: _سلام بله. _من با آقای کیانوش رستمی کار دارم.از دوستانشون هستم. باشه‌ای میگوید و کمی بعد باشنیدن صدای کیانوش احوالپرسیش را بی جواب نمیگذارم. _خودتی رویا خانم؟ دلیل زنگ زدنم را میپرسد که میگویم: _را... راستش من برای گالریم برگشتم. توی فرانسه بخاطر مراسم بابا همه چیز بهم خورد.الانم که رفتم میگن نمیشه اینجا گالری بزنی.من میخوام آثارمو توی تهران به نمایش بزارم.از شما هم کمک میخوام. با این که غرورم نمیپذیرد کلمه‌ی کمک را بگویم اما از سر اجبار میگویم.سکوتش باعث میشود فکر کنم تماسمان قطع شده و میپرسم: _الو؟ هستین؟ بلافاصله جواب میدهد: _هستم! شما بگو چه کمکی میخوای؟ پاسخی را که در آستینم قایم کرده‌ام‌بیرون می‌آورم: _وکیل بابا دیگه وکالتش باطل شده و نمیتونم به اون رو بندازم.منم از تهران سر درنمیارم، میخوام یه مکانی رو اجاره کنم. اگه میشه توی اجاره کردن چون کلاهی سرم نره یه کمکی بکنین.البته نمیخوام زحمتی بدم و کاری دارین بگید نمیشه. برعکس دفعه پیش اینبار فوری میگوید: _نه! نه! من کاری ندارم.شما هروقت‌بگین من میام دنبالتون که بریم دنبالش.اصلا همین امروز! شما آدرس هتلتونو بدین من میام. با به میان آوردن نام هتل قلبم می ایستد. فکر این جایش را نکرده بودم! حالا چه کنم؟فکر هم نمیکردم همین امروز و الان را انتخاب کند!فکری مثل برق و باد از پیش ذهنم می گذرد.فوراً آدرس هتلی که قبلا در آن اقامت داشتم را برایش میگویم. _کی میاین؟ خیلی جدی و بدون تعارف جواب میدهد: _همین الان راه میوفتم. باوحشت‌میگویم: _الان؟ مکثی میکند و باکمی تاخیر میگوید: _الان نیام؟ وقتی بگویم نه که خیلی ضایع است و سریع ماست مالی میکنم. _نه، منظورم اینکه از کاراتون نیوفتین. _نه مشکلی نیست. من راه میوفتم. برعکس درونم که در آن طوفانی در آن برپاست میگویم: _باشه، پس من منتظرم. ژیان نارنجی می‌ایستد: _آبجی، کجا میری؟ با این که دوست ندارم با او بروم اما مجبورم آدرسم را بدهم چون حالا حالاها اینجا تاکسی گیرم نمیکند.به ساعت در دستم نگاه میکنم و میبینم پنج دقیقه گذشته و هنوز ما نصف راه هم نیامده‌ایم. خونم به جوش می‌آید: _آقا لطفا زودتر برین. من دیرم شده! بدون اینکه جوابم را دهد پایش را روی گاز فشار میدهد.باشدت به صندلی عقب پرت میشوم.سریع به هتل میرسیم.پیاده میشوم و او میرود.درحال دیدن زدن‌ هستم که یک ب‌.ام.و قهوه ای قیژ جلوی پایم ترمز میکند.خم میشود و شیشه‌ی طرفم را باز میکند. _بفرما بالا خانم توللی! با این که باب میلم نیست دستگیره را فشار میدهم و در را میکشم.کیانوش بی‌معطلی گاز ماشین را میگیرد.دستش را به فرمان ستون کرده و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و میپرسد: _جایی رو سراغ داری؟ دوست دارم از زیرسنگینی نگاه‌هایش به کسی پناه ببرم اما چاره ای نیست و بدتر از همه‌ی اینها باید اظهاررضایت کنم! _من جایی رو نمیدونم. _واسه چقدر میخوای اجاره کنی؟ _دو هفته‌ای لازم دارم. حوصله‌ی حرف های کیانوش را ندارم.با ایستادن ماشین نفس راحتی میکشم. پیاده میشویم.کیانوش در ساختمانی را باز میکند و اول به من تعارف میزند.تشکر میکنم و پیش از او وارد میشوم.طبقه‌ی سوم میرسیم و کلید را توی قفل میچرخاند.نگاهم به خانه ای می‌افتد که در مرحله‌ی اول هال بزرگش مرا متعجب میکند. _خوشت اومد؟ _این خیلی بزرگه!. _اینجا لیاقت گالریته! سوال توی ذهنم را میپرسم. _این خونه مال خودته؟ آره ای میگوید و من هم سری تکان میدهم. _نه، جای کوچیک تر هم باشه خوبه. _تو نگران کرایه شی؟ از سر غرور نگاهش میکنم.یعنی چه؟ فکر کرده من وسعم نمیرسد؟تعللم را که میبیند میگوید: _من کرایه ای از تو نمیخوام! _بحث کرایه نیست! بحث اینه که‌تابلوهای من اینجا رو پر نمیکنه. قیافه‌ی متفکرانه ای به خودش میگیرد. _خب چطوره چندتا تابلوی دیگه هم بکشی. وقتی اعیون و اشراف بخوان بیان اینجا باید یه جایی باشه که دلخواهشون باشه.اصلا منم شریکت میشم که فکر نکنی منته!تو تابلوها تو بزار و دیزاینشم با من. اصلا یه کافی کوچولو هم کنارش میسازیم. چطوره؟ پیشنهاد خوبی است و برای نزدیک شدن به کیانوش هم خوب است.از غرور بگذرم نمیتوانم از این مسئله بگذرم که حالم از کیانوش بهم میخورد!با خودم تکرار میکنم برای سازمان و رسیدن به یک مقام بهتر مجبورم این کار رو بکنم،مخصوصا که دوست دارم روی پیمان را هم کم کنم! _باشه،خیلی خوبه! آشپزخانه و اتاقهایش حرف ندارد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛