eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۸۷ و ۸۸ وارد فرودگاه که شدم کارام و خیلی زود رسیدم. از قبل بچه ها با ماشین اومدن دنبالم البته. سوار شدم و من و بردن اداره. رفتم دفترم و درو پشت سرم قفل کردم. با بچه های برون مرزی یه ارتباط امن محرمانه و تایید شده گرفتم و خبرای خوبی رو بهم رسوندن و امیدوارکننده بود. یه زنگ زدم به فاطمه گفتم : _من اداره هستم. خیالش جمع شد. عصر همون روز که توی اداره بودم خبر فوری و فوق سری اومد روی کارتابلم که از طرف ۵۸۰ بود که گفت: _متی با اون استاد ایرانی دارن وارد ایران میشن. پروازشون و بررسی و پرس و جو کردم، دیدم فردا صبح ایرانن. اون شب خونه نرفتم و موندم اداره. صبح یه تیم فرستادم ، زیرنظر بگیرنشون و ببینن متی و اون استاد ایرانی کجا میرن. استاد ایرانی به محض رسیدن به ایران از متی والوک جدا شد و رفت خونه خودش. بچه هامون زیر نظر داشتنش. متی والوک هم رفت یه هتل توی تهران. به بچه ها گفتم خونه استاد ایرانی رو زیر نظر بگیرید. تمام ورودو خروج خودش و خانوادش کنترل بشه. متی هم که کلا زیرنظر بود. اون روز بچه هایی که مستقر بودن حوالی کوچه و محل زندگی استاد ایرانی، به یکیشون بی‌سیم زدم اعلام موقعیت و وضعیت گرفتم ازش . وضعیت و مثبت و رفت و آمدهارو سایلنت ارزیابی کرد. گفتم:_من میام اونجا. با ماشین رفتم خونه استاد ایرانی. در زدم. طفلک تا فهمید منم انگار یه دیوار آوار شد ریخت روی سرش. رفتم بالا و باهاش صحبت کردم. گفتم :_هراتفاق و حرفی که بین تو و اون مرد توی هتل رد و بدل شد بهم بگو چی بود. تو با دونفر دیدار داشتی. یکی متی و دومی هم که اسمش استیو لوگانو هست و ما میدونیم کیه و چیکارس. سر صحبت و باز کرد و گفت: _استیو لوگانو بهم گفت ما یه شرکت داریم که دنبال استخدام متخصص‌های ایرانی در حوزه‌های صنعتی مکانیکی و علمی هست!!!!! و میخواد اونهارو توی واحدهای صنعتی و مکانیکی و بهداشتی و مواد غذایی و...ازشون استفاده کنه!!!. یه نگاه بهش کردم و گفتم: +اسم کسی رو بهت گفتند؟ بهت گفتند که دنبال چه اشخاصی هستند و چی میخوان؟؟؟ _اسم آره ولی اول از همه ازم خواست خودم برم موقعیت این چندنفری که اسمشون و بهم دادن، اسم دقیقشون و شماره تلفنشون و آدرسشون و رزومه های کاریشون و جمع کنم و این اطلاعات و بدم به متی و متی این افراد رو از بین همه ی انتخاب شده ها، بعضی هاشون و انتخاب کنه و من هم باهاشون ارتباط اولیه رو برقرار کنم و هم اینکه یک جلسه ای بزارم تا این افرادایرانی با متی یک ملاقات داشته باشن!!!!. بین حرفاش اینجا بود ، که دیگه متوجه شدم و پیدا کردم که دشمن میخواد در مون اینبار هم کنه و با ارتباط بگیره و اونارو توی خودش قرار بده و یا کنه یا اونها رو ببره کشوره خودشون. اینجا بود که دیگه یقین پیدا کردم... که کار حریف کار علمی نیست و بلکه فراتر از کار علمی هست و مقاصد شومی داره. چون توی سال های قبل ، ماموران CIA در قالب مسائل علمی اومده بودند تهران که در ادامه عرض میکنم. 🇮🇷✌️چون ایران جایگاه رو توی این سال ها تونسته کسب کنه. حتی خیلی از جشنواره‌های علمی رو جلوش تشکیلات امنیتی کشور میگرفت و نمیزاشت برگزار بشه. چون در اون دانشمندان ما لو میرفتند. خلاصه این همه امام خامنه‌ای میفرماید: _ دلیلش هم اینه که در رفت و آمدهای علمی به دانشگاه های ایران، دشمن میتونه نخبگان مارو شناسایی و اونهارو فریب بده و اثرات سوء برای کشور داشته باشه. ☆یه نمونش و میگم و رد میشم... حدودا سال ۹۲ بود که از بالا دستور اومد بررسی کنید این رفت و آمدهایی که از خارج از کشور به دانشگاه های ایران انجام میشه، در چه زمینه ای هست و افراد اون واقعا آیا علمی هستند؟؟ با بررسی هایی که من و دوستانم در مجموعه ی خودمون داشتیم، باید عرض کنم تمام کسانی که می‌اومدن،به دانشگاه‌های ایران، کارشناسان سرویس جاسوسی تروریستی CIAآمریکا بودند!!!. بگذریم.... به استاد ایرانی گفتم: +تو اسم اون چند نفرو بهم بگو. کاغذو خودکار در آوردم اسمشون و گفت و نوشتم. خیلی ترسیده بود این استاد ایرانی. اسم چهارنفری رو که استیو لوگانو افسر اطلاعاتی آمریکا بهش داده بود و بهم گفت. حرفامون تموم شده بود. بهش گفتم: _استاد، نگران هیچ‌چی نباش. شما داری محافظت میشی. فقط حواست باشه گاف ندی. ضمنا نخواه که از ترس بپیچونی و..... ✍ادامه دارد.... 👈 https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ حسین تا یکماه اول بچه‌ای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از اینکه فاطمه به همراه همسرش برای دید و بازدید به خانه فتانه میرود، انگار این بچه زیر و رو میشود. به محض رسیدن به تبریز، حسین گویی بچه ای دیگر شده است یکسره گریه میکند و اصلا شیر مادر را نمیخورد و از طرفی بدن فاطمه مدام در حال ورم کردن است و نزد هر پزشک حاذقی هم که میروند نه بیماری را تشخیص میدهد و نه راه درمانی ارائه میشود. با این احوالات روزگار به سختی میگذرد حسین یک ساله میشود، روابط روح الله و فاطمه مدام متشنج است و در عین حالی که با هم اختلاف سلیقه آنچنانی ندارند، اما سر هر موضوع کوچکی کارشان به بحث و دعوا میکشد. روح الله دست بزن ندارد و اما همین بحث های همیشگی اثر مخربی روی فاطمه میگذارد، بطوریکه روزانه چندین قرص رنگ و وارنگ برای آرامش روح و روانش میخورد.. دیگر شراره در زندگی فاطمه جایگاهی ندارد و به جای آن 🔥رضوان🔥 هر روز به او زنگ میزند و احوال او را میگیرد و فاطمه بی خبر از این مار خوش خط و خال، احوالات روحی خودش و حتی بحث های خانوادگی را برایش میگوید و فکر میکند رضوان سنگ صبوریست که خدا از آسمان برایش فرستاده و نمیداند که رضوان دختریست که با ترفند شراره وارد زندگی اینها شده، شراره زنی ست هوس باز و در عین حال کینه‌جو، حال هوس کرده روح الله را به چنگ بیاورد و از فاطمه کینه به دل گرفته، چرا که میداند روح الله، عاشق بی چون و چرای فاطمه است پس دستهای پنهانی شراره به صورت جادوهایی که به کمک موکلش به سرانجام میرساند در کار است، شراره که تازه پدرش جمشید را از دست داده، حال میخواهد با به چنگ آوردن روح الله هم درد بی شوهری و هم بی پدری را التیام دهد. شراره مخفیانه آنقدر به روح الله پیام میدهد و عشوه گری میکند درست است که روح الله به هیچکدام از پیام های شراره جواب نمیدهد، اما او هم بشر است و معصوم نیست و ممکن الخطاست و روح الله میترسد ناخوداگاه در او گرفتار شود.. پیامهای شراره و سحر و جادوهای او از یکطرف، فشار کاری از طرف دیگر و بیماری فاطمه همه دست به دست هم داده تا شرایط خانه برای روح الله سنگین شود و روح الله آرام آرام به طرفی کشیده شود که دوست ندارد اما انگار اجباریست در این میان.. شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدرت موکلین دوستان و اساتیدش هم کمک میگرفت و از هر طرف به خانوادهٔ روح الله حمله میکرد و از طرفی دیگر مدام جادوی محبت برای روح الله بکار میبرد و بالاخره بعد از گذشت دو سال از مرگ سعید، انگار روح الله نرم شده بود و در یک روز زمستانی تلاشش به بار نشست و روح الله جواب پیام هایش را داد، فرصتی پیش امده بود که شراره به هیچوقت نمیخواست آن را از دست دهد، پس ناز و عشوه را همراه با مظلوم نمایی و محبت نثار روح الله میکرد فاطمه خوش حال از اینکه بعد از مدتها تلاش بالاخره روح الله موفق شده بود خانه ای در تبریز بخرد و با ذوق زیاد به خانه جدید اسباب کشی کرد، این روزها حال فاطمه دگرگون بود، او توانسته بود با خواندن قران و سرگرم کردن خود با کتاب های مختلف و همچنین انجام ورزش های مختلف بر بیماری اش غلبه کند، درست است که از لحاظ جسمی حالش خوب بود اما روحش مدام در تلاطم بود فاطمه مدام صداهای عجیب و غریب داخل خانه میشنید، گاهی اوقات برق خانه خود به خود خاموش و روشن میشد و وسایل خانه جابه جا میشد و بعضی شبها، سایه های وحشتناکی بر در و دیوار میدید، سایه هایی که انگار میخواست به او و بچه هایش حمله کنند، اما فاطمه از این مسائل با کسی حتی روح الله حرفی نمیزد و چون نمی خواست اطرافیان او را دیوانه بدانند و از طرفی نمیخواست شیرینی آمدن به خانه جدید بر اهل خانه زهر شود. صبح زود بود، به خاطر بیماری کرونا زینب و عباس داخل خانه از طریق فضای‌ مجازی سر کلاس درس حاضر میشدند، مدتی بود که روح الله در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و او هم کلاس مجازی داشت ولی امروز فرق میکرد، روح الله به فاطمه گفته بود که یکی از امتحانات را باید حضوری بدهد و این اولین دروغی بود که به همسرش گفته بود، اولین دروغی که بنیان خانواده اش را میلرزاند و اگر ادامه میداد حتما خانواده از هم میپاشید. روح الله صبحانه را خورد و با عجله مشغول لباس پوشیدن بود، او راهی تهران بود و باید زودتر حرکت میکرد، فاطمه که عاشق روح الله در پیراهن سفید بود و او را به یاد روز عروسی شان می‌انداخت، جلو آمد و شروع به بستن دکمه های پیراهن کرد. روح الله همانطور که مبهوت حرکات فاطمه بود و انگار ناراحت بود، دست گرم فاطمه را در دستش گرفت و گفت: _خودم میبندم عزیزم فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانه‌های همسرش می‌انداخت گفت: _وظیفه است آقایی...انشاالله به سلامتی بری و برگردی و این امتحان را خوب خوب بدی که میدی