⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۵ و ۶
عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟!
سیدمحمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته.)
ارمیا دست آیه را گرفت و افکارش را برید:
_به حرفاش فکر نکن. اینقدر خودتو بخاطر حرفای نابخردانه مردم سرزنش نکن. اون روزا تموم شد. هرکس هرچی میخواد بگه.از اون روزا پونزده سال گذشته.
حاج علی بوسه ای به صورت زینب سادات و ایلیا زد، پشت ویلچر ارمیاقرار گرفت و گفت:
_خوب نیست این همه معطل میکنید اینجا!
آیه به همراه زینبش به سمت داخل خانه رفت،و ارمیا و ایلیا را در حیاط با مرد های فامیل و آشنا، تنها گذاشت. دلش پیش همسرش بود. همسرش که همیشه مظلوم بود و از آن روز که
مهمان این ویلچر شده بود، مظلوم تر هم شده بود..
بعد از نشستن کنار رها، آن روزها را به یاد آورد...
_ آیه خانوم!درست شد. بالاخره این انتقالی گرفتم. دیگه خیالت راحت!
آیه لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون آمد:
_سلام!راست میگی؟درست شد؟
ارمیا به پهنای صورتش لبخند زد:
_سلام جانان!خسته نباشی!درست شد عزیزم!
آیه: _خداروشکر!
ارمیا روی مبل نشست و آیه یک لیوان شربت بهارنارنج برایش آورد، کنارش نشست. ارمیا لیوان را گرفت و یک نفس سر کشید.آیه اعتراض کرد:
_یک نفس نخور!
ارمیا چشمکی زد:
_اینجوری بیشتر میچسبه جانان!
آیه به جانان گفتن ارمیا لبخند زد. چقدر خوب که مثل سیدمهدی صدایش نمیکرد.چقدر خوب بود که ارمیا بود...!
ارمیا: _چند ماهی طول میکشه تا خونه سازمانی بدن. اینجا میمونی یا خونه اجاره کنم؟
آیه دستی به موهایش کشید و آنها را به پشت گوشش برد:
_رفت و آمد برات سخت نمیشه؟
ارمیا پشت گردنش دست کشید:
_خب چرا!خیلی سخته!
آیه: _پس میریم دنبال خونه؟
ارمیا: _تو مشکلی نداری؟اگه بخوای من رفت و آمد میکنم. چشمم کور، دندم نرم، زن و بچم تو راحتی باشن!
آیه: _نگو اینجوری. بریم دنبال خونه؟
ارمیا: _بعدظهر اگه کار نداری بریم! دختر بابا کجاست؟
آیه: _نه کاری ندارم. با مهدی و زهرا پایین دارن بازی میکنن. صداش کن بیاد بالا نهار بخوریم!
ارمیا: _عجله نکن.بذار لباسامو عوض کنم، میرم دنبالش.
ارمیا هنوز وارد اتاق نشده بود ،
که صدای در آمد. دستهای کوچک زینبسادات بود و ارمیا پدرانه آن صدا را میشناخت. " آمدم جان پدر!دستهای کوچکت را این گونه به چوب سخت نکوب! قلب پدر از خیال درد دستانت درد میگیرد! "
ارمیا در را باز کرد.
زینب سادات خود را به پاهای پدر چسباند. ارمیا خم شد و دخترکش را در آغوش گرفت و بوسید:
_ #دختربابا کجا بود؟ نمیگی بابا تنهاست؟
زینب سادات صورتش را روی صورت پدر گذاشت:
_مامانی که بود!تنها نبودی باباجونم!
آیه یک کمی حسادت کرد.
اشکالی که ندارد؟ کمی حسادت چاشنی روابط شود تا رقابت بیافریند؟ از همان رقابتهایی که دخترها با مادر، سر
عشق پدر دارند. همان غیرتی شدن های پسرانه، که پدر را عقب میراند! فروید چه گفته بود؟ عقدهی ادیپ؟ عقدهی الکترا؟ هرچه نامش را میخواهند بگذارند...من که میگویم خوب است که دوست داشتن را یادمیگیرند. خوب است که رقابت را یاد میگیرند.
آیه هم کمی حسادت کرد.دلش میخواست. حال اینکه چه میخواست را خودش هم نمیدانست. در کش مکش بود با خودش که این کش مکش حسادت پنهانی شد در جمله اش:
_پدر و دختر برید دست و صورتتون رو بشورید بیاید کمک کنید سفره بندازید!چقدر شما لوسید!
ارمیا حسادت زیر پوستی را در شناخت و بلند خندید. دل خوش همین ها
بود. دلش خوش بود که این حسادت شاید از عشق تازه جوانه زده در دل جانانش باشد... دل است دیگر، گاهی زود خوش میشود...
صدای رها، آیه را از آن روزها بیرون آورد:
_چقدر دیر کردی!نمیدونی این آدما منتظرن برات حرف دربیارن؟
آیه: _چی شده مگه؟ سایه کجاست؟
رها صدایش را پایین آورد:
_حالش بد شد، شوهر جانش بردش اتاق استراحت کنه. وضعش خوب نیست.میگفت بچه خیلی پایینه و نگران بودش!
آیه: _الان چطوره؟بهش سر زدی؟
رها: _قبل از اومدنت پیشش بودم. تازه خوابش برده.
آیه: _وروجکاش کجان؟
رها: _مهدی بردشون پارک سر خیابون.
آیه: _مامان زهرا رو ندیدم!
رها: _تو آشپزخونه داره حلوا درست میکنه.
آیه: _خیلی خسته شد این روزا!
رها: _این سالها خیلی با هم رفیق شده بودن. خیلی بهم ریخته. بابام که مُرد، حس کردم راحت شد. اما الان که فخرالسادات رفت، خیلی تو روحیهاش تاثیر منفی گذاشت!
آیه: _باورم نمیشه که....
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
•°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ