🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ - ملوک خانم هست! - سریع به طرف در رفتم
- زهرا جان خوبی؟ پس چرا جواب ندادی؟
- سلام حاج آقای من ؛ خوبی؟ ان شاالله که بهتر شدید؟
- حالی برای بد بودن وجود ندارد الان دیگر خوشبختی ام کامل شده پس عالی ام!ملوک خانم چی گفتند؟ از اینکه اینجا بودی ناراحت بودند؟
- ناراحت که نه ولی الان دیگر مشکلی ندارد حل شد.
- خب الحمدالله...زهراجان می شود در مورد خودمان صحبت کنیم؟
میدانستم الان هزار رنگ شده تا این حرف را گفته.. ولی خوشم می آمد از این حیایی که داشت. متعجب گفتم:
- خودمان؟ چه صحبتی؟
- خب فراموش کردی؟ من از شما بله ای گرفتم! من و تو ما شدیم پس باید در مورد آینده صحبت کنیم نکند پشیمان شدی؟
از صدای نگرانش خنده ام گرفته بود. با دلی خوش گفتم:
- بله ای ؛ که گفتم را خوب یادم هست.پس این بله ؛ یعنی مثبت بودن نظر من برای تمام خواسته های شما ؛ هر تصمیمی بگیرید بنده در رکاب شما هستم خیالت راحت...
- یعنی الان برای زندگی در #خانهی_قدیمی مشکلی ندارید؟ من #روحانی هستم نه تاجر!پس #درآمد_اندکی دارم! تهیه ی بهترین طلا ؛ ماشین و وسایل زندگی هم از من #برنمیآید! حالا چی؟
جدی و محکم گفتم:
- سخت شد!!!! حالا اگر قول هایی بدهید شاید کمی آسان شود.
ترسان ترسان گفت:
- اگر در توانم باشد چشم قول می دهم.
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟