eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ _این زندانیه منه! جونش برای خودمه. میخوام بکشم یا میخوام نکشم.مسئولشم منم! برو کنار. ولیچر می‌آورد و مرا پرت میکند رویش.از درد خودم را مچاله میکنم پرستار میگوید: _بیاید تعهد بدین. آن مرد گنده میرود و به سربازها میگوید مرا ببرند.از ترس مثل گنجشکی به خود میلرزم.چشم بند سرباز بینایی‌ام را میگیرد و در تاریکی فرو میروم.در چنین لحظه ای نیازمند امید هستم اما امید به چه و که؟ مشتش یقه‌ام را گرفته و همچون حیوانی به دنبال خودش میکشاند.گاهی پایم در اثر خوردن به لبه های بالا آمده‌ی در زخم میشود.وقتی هم که به زمین می افتم لگدی را نثارم میکنند.کشان کشان مرا به اتاقی میبرند و روی صندلی مینشانند.ابتدا همه چیز تاریک است اما بعد چشمم خو میگیرد.بوی سیگار مشامم را می آزارد.مردی کراوات زده پشت میز نشسته با چشمان شیطانی که برق عجیبی میزند. _از شما بعیده خانم توللی.شما دختر تاجری به نام هستین. تمام چیزایی که مرحوم پدر داشت از صدقه سری اعلیحضرت بود. این جای تشکر و دست بوسی؟ نه به آن همه فحش و لگد، نه به این لفظ قلم . _اره بعیده! اونم وقتی تو روزگاری که اونایی که میزنن، کارگاه سلاخی دارن.تو همین روزگار باید توقع داشت دختر آقای توللی هم مقابل خشونت و نابرابری بایسته! _من فکر می کردم شما تحصیل کرده هستین اما انگار نه! کدوم سلاخی؟ کدوم رفتار؟ _مامور شما داشت پوست سرمو میکند! داشت زخممو ناکار میکرد! _مامور ما یه غلطی کرد! نباید به حساب همه گذاشته بشه. بیاین درمورد چیز مهم تری صحبت کنیم. _چی؟ _آزادی... چطوره؟ مطمئنم گربه برای رضای خدا موش نمیگیرد! حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. _در عوضِ؟ با این سوال لبخندش عمیقتر میشود. _خوب باهوشید! برآوو! میشه گفت در عوض یه سری اطلاعات. _و اون اطلاعات در موردِ؟ سیگاری از جیبش برمیدارد و با کبریت پناهی درست می کند‌. _در مورد چیزایی که میدونی. حدس میزدم! آزادی در برابر هیچی _من چیزی نمی دونم. _نفرمایید! شما علامه‌ ای هستین برای خودتون. خودکار و برگه را روی پایم میگذارد: _مطمئنم اونقدرا هم خنگ نیستی که بخوای از روزهای خوب زندگیت بگذری و کنج سلول دفن شون کنی. نه؟ خودکار را به زمین می اندازم. _وقتی چیزی نمیدونم چرت بنویسم خوبه؟ _مطمئنم با کمی خلوت همه چیز یادت میاد. بعد هم سرباز را صدا میزند. سرباز مرا به اتاقی میبرد و پتو و یک دست لباس کهنه و شلوار گشاد تحویلم میدهد.تنم در این لباس گم میشود. صدای داد گوشهایم را میخراشد.مرد گنده گاهی شلاق‌سرگردانش را به نرده‌ها میزند و سرم داد میزند.از ترس خودم را جمع میکنم پله‌ها را پایین می‌آیم و در سالن سلولها وارد میشویم.به سوی سلولی میرود و درش را باز میکند مرا داخل میفرستد. شانه‌ام که به دیوار برخورد میکند را در دست میگیرم. تاریکی بر روشنی غالب میشود و روزنه‌ی نوری هم که هست با بسته شدن در میرود‌. نگاهی به دور و برم می اندازم و با دیدن پیرمردی بدحال جا میخورم.پیرمرد سرش را پایین انداخته و زیر لب چیزهایی میگوید. 🕊_شُ... شما کی هستین؟ همانطور که سرش پایین است میگوید: _یکی از بنده‌ های خدا... فکر میکنم نمیخواهد هویتش را فاش کند. دستش را زیر گلیم میبرد و چند تکه کاغذ را درمی‌آورد.بعد هم سرگرم خواندن آن میشود.تعجب میکنم در چنین تاریکی می تواند بخواند. پانسمان دستم را محکم میگیرم.از روزنه‌ی سوراخ در اندک نوری به دیوار میپاشد. دستم را از دیوار برمیدارم و با دیدن سرخی خون روی دیوار جا میخورم.به دستم نگاه می کنم که کف آن و سر انگشتانم از خیسی خون نم به خود گرفته.سر بلند میکنم نگاهم را به پیکر دیوارها می‌اندازم.تعجبم بیشتر میشود وقتی که ردهای شلاق و خون را روی آن میبینم.هینی میکشم.دلم نمیخواهد به دیوار تکیه دهم.پیرمرد اندکی سرش را بالا می آورد و با تبسمی شیرین میگوید: 🕊_اینا رد خون نیست، که به این شکل درامده. کمی حرفش را مزه می کنم.تعبیر جالبی است اما ترسم را کم نمیکند.این غیرت چیست که به خون تبدیل شده؟ _اینجا چِ... چرا این شکلیه؟ این خون کیه؟ چرا زدنش؟ همانطور که با بندهای انگشتانش ور می رود، پاسخ میدهد: 🕊_شکل داره اما حس هم توش هست.بخاطر آزادی زدنش. میخواسته آزاد باشه. _آزادی؟ چه غروری؟ اینجا که فلاکته! ته جهنم اینجاست! من ازینجا متنفرم. من ازین جا باید برم. بعد مشتهایم را به در و دیوار میکوبم.پیرمرد درحالیکه چشمانش به زور باز است به من توصیه میکند: 🕊_آروم باش دخترم! اینا ندارن... شروع میکنم به اشک ریختن.آن مرد با صدایی دلنشین اینگونه میخواند: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛