eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۵ و ۴۶ به چراغهای در حال چشمک زدن، نزدیک و نزدیکتر میشدند و کم کم جاده باریک آسفالت شده‌ای پیش رویشان قرار گرفت، دخترها همانطور که چمدانها را همراه خود میکشیدند، به اطراف نگاه کردند، سحر که صدای قرچ قرچ چرخ چمدانش در ذهنش حک شده بود و به چیز دیگری فکر نمیکرد با صدای الی به خود آمد.. ☘_ " اوه خدای من!! این بچه ها خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرش را میکردم.. سحر نگاهی به اطرافش انداخت، با کمال تعجب دید، علاوه بر آنها و کسایی که با آنها در یک خانه محبوس بودند، تعداد دختر بچه که سن آنها از پنج، شش سال تجاوز نمیکرد به چشم میخورد. سحر با خود اندیشید این بچه‌ها برای چی از خونه گریزان شدند؟! اصلا آیا واقعا از خونه گریزان شدند یا نکنه...نکنه... هر چه که بیشتر فکر میکرد، ترس درونی اش بیشتر میشد...آخه این چه غلطی بود که سحر کرده بود؟! آخه چی چشم بسته به جولیا که با او فرسنگها فاصله داشت، اعتماد کرده بود؟! خدای من!! پدر و مادر و خانوادهٔ به آن مهربانی را تنها گذاشته بود چه کند؟ قلب سحر بیش از پیش میزد که دوباره با صدای الی به خود آمد: ☘_تکون بخور دختر...باید سوار شیم... کاملا مشخصه یه هواپیما خیلی کوچک هست که میخوان همه مون را بچپونن توش... حالا خوشبختانه ،خیلی از مسافراش کوچولو تشریف دارن... سارینا که انگار اونم با دیدن دختر بچه‌ها تعجب کرده بود و شاید هم ترس برش داشته بود رو به نازگل گفت: _چی فکر میکردیم و چی شد!! یعنی قراره با این بچه‌های خردسال، مدارج علمی را طی کنیم؟! آخه چرا گوشی هامون را نمیدن؟! و با این حرف سحر یاد ساعتی افتاد که در بدو ورود به آن خانه در استانبول از او گرفته بودند و دیگر به او پس ندادند و به ابی حق میداد که پلاک و زنجیر یادگار مادرش را جسورانه حفظ کند و به آنها ندهد... سوار هواپیما شدند.. هواپیما برخلاف ظاهر کوچکش که در تاریکی مشخص نبود چقدر کار کرده، داخلی زیبا و شیک داشت،سحر که هیچوقت سوار هواپیما نشده بود ،اما از تعاریف الی که با دیدن داخل هواپیما میکرد، متوجه شد که هواپیمای شیک و تر و تمیزی هست. سحر روی صندلی نشست، کمربندش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت: " خدایا میدونم اشتباه کردم و اشتباه خیلی بزرگی هم کردم ، اما پشیمونم، کمک کنم..دستم را بگیر...خدایااااااا ..😭" زمان میگذشت و میگذشت، سحر که با سوار شدن بر هواپیما، مرغ روحش را به آسمان ایران فرستاده بود، چشمهایش را روی هم آورد..گاهی با تکانی و صدایی از عالم خواب بیرون میشد اما باز هم پلکهایش سنگین بود. نفهمید چه شد که خوابی سنگین او را ربود و وقتی بیدار شد که مژدهٔ رسیدن به مقصد را به او دادند. همهٔ مسافران که انگار بزرگترینشان سحر و الی و.. بودند پیاده شدند. دختر بچه ها، بدون اینکه چمدان یا حتی ساکی کوچک داشته باشند، در یک صف ایستاده بودند. انگار آفتاب تازه سر زده بود و کاملا مشخص بود، باز هم در فرودگاهی متروکه به زمین نشسته‌اند. گویا سحر و همراهانش فراموش شده ای در این دنیای بی سروته بودند و میبایست در جاهای فراموش شده آمد و شد کنند. سحر دستهٔ چمدانش را محکم در دست فشرد و با نگاهش به دنبال الی بود و سرانجام او را در کنار دختری چشم عسلی که بیش از پنج سال نداشت، دید. سحر نزدیک الی شد و متوجه شد الی با دخترک صحبت میکنه. سحر به بازوی الی زد،الی ناخوداگاه یکه ای خورد و رو به سحر گفت: ☘_چی شده؟! بعد دختر را به سحر نشون داد و گفت: ☘_این دختر خوشگل چشم عسلی اسمش -زهرا-ست.. سحر با تعجب نگاهی به زهرا و نگاهی به الی کرد و‌گفت: _این..این دختر ایرانی هست؟ الی دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و‌گفت: ☘_نه این یه دختر هست.. سحر باز با تعجبی در کلامش گفت:‌ _مگه تو عربی بلدی؟! چرا تا الان رو نکردی؟ الی خنده ریزی کرد و‌گفت: ☘_عربی که بلد نیستم اما دست و پا شکسته یه چیزایی میفهمم.. سحر نگاهی به زهرا کرد و‌گفت: _ازش بپرس برا چی اینجاست؟! اصلا بچه به این کوچکی چرا باید تنها سفر کنه؟! الی آه کوتاهی کشید و‌گفت: ☘_خوب معلومه... دزدیدنش...مثل من ...مثل تو.. سحر که انگار سطل آب سری بر سرش ریخته باشند گفت: _دزدیدن؟...مثل من و تو؟! یعنی واقعا فکر میکنی من و تو را ؟! آخه ما به چه دردشون میخوریم؟! نابغه ایم؟! مخترعیم؟ کاشفیم؟!چی میگی برا خودت الی؟ تو رو خدا اینقدر دل منو نلرزون.. الی خیره به جمع پیش رویش گفت: _اگر ندزدیدن...اگر ما اسیر اینا نیستیم، این رفتار و حرکات، اینهمه محافظه کاری برای چیه؟؟ سحر با لکنت گفت: _خو..خو..معلومه برای اینکه ما غیرقانونی داریم وارد یه جا دیگه میشیم.. الی سری تکون داد و گفت: