。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۳ و ۴۴
دو كودك يتيم،خدا را قسم ميدادند كه من برگردم.آنها به خدا ميگفتند:
_خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم.
اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينههای اين دو كودك يتيم را ميدادم و سعی ميكردم برای آنها پدری كنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم.
به جوانی كه پشت ميز بود گفتم:
_دستم خالی است.نميشود كاری كنی كه من برگردم؟ نميشود از مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها بخواهی كه مرا شفاعت كند. شايد #اجازه دهند تا من برگردم و حقالناس را جبران کنم.يا كارهای خطای گذشته را اصلاح كنم.
جوابش منفی بود.اما باز اصرار كردم.گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها بخواه كه مرا #شفاعت كنند.
لحظاتی بعد،جوان پشت ميز نگاهی به من كرد و گفت:
_به خاطر #اشكهای اين كودكان يتيم و به خاطر #دعاهای همسرت و دختری كه در راه داری و #دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا سلاماللهعلیها شما را #شفاعت نمود تا برگرديد.
به محض اينكه به من گفته شد:«برگرد» يكباره ديدم كه زير پای من خالی شد!تلويزيونهای سياه و سفيد قديمی وقتی خاموش ميشد،حالت خاصي داشت،چند لحظه طول ميكشيد تا تصوير محو شود. مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم...
🍃بازگشت
کمتر از لحظهای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيدهام و تيم پزشكی مشغول زدن شوك برقی به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافتهام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور،دوباره به اين دنياي فاني برگشتهام.
پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من #سه_دقيقه دچار ايست قلبی شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند.من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار،مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده و پس از ساعتی، كمكم اثر بيهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.
حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم،اما نميخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زيبا دور شوم.من در اين ساعات، تمام خاطراتی كه از آن سفر معنوي داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختی را طی كردم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم.من مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهی يكی از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.يكباره از ديدن چهره باطنی آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم:
_بگو فلانی و فلانی برگردند.تحمل هيچكس را ندارم.
احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است.باطن اعمال و رفتار و...به غذايي كه برايم ميآوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم.برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستندكه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد!
بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم.ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم.دو سه نفری كه همراه من بودند،به توصيه پزشكاصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم.اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نميكنم.
🍃دکتر
دكتر جراحي كه مرا عمل كرد،انسان مؤمن و محترمی بود.پزشكی بسيار باتقوا.به گونهای كه صبح جمعه،ابتدا دعایندبهاش را خواند و سپس به سراغ من آمد.وقتي عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسانها را به صورت باطنی ميبينم و برخی صداها را ميشنوم،ترسيدم به دكتر نگاه كنم.
بالای سرم ايستاده بود و ميگفت:
_چشمانت را باز كن.
فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد.اما من وحشت داشتم.با اصرارهای ايشان،چشمم را باز كردم.خداراشكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت:
_اين چندتاست؟
و سؤالات ديگر.جوابش را دادم و...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。